انجمن برادری طالوت

سلام به خداوند مهربان و عاشق

انجمن برادری طالوت

سلام به خداوند مهربان و عاشق

دیدگاه گروه هزار مستان (مفاهیم قدمهای دوازده گانه)

پیش چشمت داشتی شیشه کبود،زان سبب عالم کبودت می نمود.
گام اول: ما پذیرفتیم که در برابر اعتیادمان عاجزیم و زندگی مان غیرقابل اداره شده بود.

مفهوم برداشت قدم چیست؟

 

 

در زندگی و تجارت،دو گناه وجود دارد اول اینکه بدون فکر،کاری را بکنند و دوم این است که اصلاً کاری را نکنند.
برای همه موجودات،حرکت،نیاز است ولی انسان میتواند هدفمند زندگی کند و یا باید هدفمند زندگی کند.
هدف شما در این دنیا چی است و چی از این دنیا میخواهید؟
یکی از چیزهایی که میتواند به هدف کمک کند رؤیا پردازی است.رؤیا پردازی میتواند خودش یک محرک باشد در برداشتن قدمها.
مشورت و یا استفاده کردن از انسانهای ماهر که میتوانند بمن کمک کنند در مسیر حرکت و در عین حال دوری کردن از آدمهای بدرد نخور.
تعادل داشتن در کل مراحل زندگی خیلی مهم است.باید در تمام مراحل،تعادل داشته باشیم.
کار کردن قدم مثل حرکت در روشنائی است.بعد از کار کردن قدم،ما نه خجالت زده هستیم و نه چیزی برای پنهان کردن داریم.
اینجا انتخابی نیست و هر کسی که اینجا می نشیند سعی و تلاش باید بکند و زحمت بکشد.
ما بچه معتاد هستیم و بچه درد کشیده ای هستیم و دور هم جمع میشویم که یک زندگی بهتری را داشته باشیم.
نه به کسی ضربه بزنم و نه کسی بمن ضربه بزند و این از طریق فهم و آگاهی است.
ریشه تمام خرافات هم جهل است.
تنها فضیلت ما،آگاهی ما است.
فرق ما با مصرف کننده در این است که ما میدانیم ولی آنها نمی دانند.
اگر کسی خواست برود دنبال تفاوت ها،برود دنبال آگاهی و نه دنبال پول چون پول می پرد.
برای من،هدف اصلی خدمت کردن است و حالا چقدر موفق هستم و یا نیستم بماند.
یا من،قدمها را بر میدارم و یا قدمها،من را بر میدارد.
چرا من موفق نمی شوم؟ چون آگاهی آن را ندارم.
ما دنبال دستمزد کار نکرده مان هستیم.
در قدمها یک چیزهایی هست که من را مجبور میکند که حرکت کنم مثل عجزها و روشن بینی ها.
چی برای من در زندگی،مقدم تر است؟
مثلث من: سیاست – اقتصاد – مذهب.سیاست و اقتصاد و مذهب جلوی تفکرات من را میگیرد و به من اجازه نمی دهد که به آگاهی برسم.
در پمفلت چرا میگوید که ما از هرگونه بحث سیاسی و...پرهیز میکنیم و در آخر پمفلت هم میگوید که افکارم را بر روی بهبودیم متمرکز خواهم کرد؟
اگر یاد نگیریم پس فردا کلاه همه ما پس معرکه است.
مفهوم برداشتن قدم یعنی پیش رفتن به سوی هدفی که در ذهن خودمان ایجاد کرده ایم است.
از زمانی که وارد انجمن شده ایم مرحله جدیدی از قدم برداشتن ها را درک کرده ایم.
دوازده قدم معتادان گمنام،نوید تولد دوباره را بما میدهد.
اولین قدم در درون خود من اتفاق افتاد که باعث حرکت به سوی انجمن شد که همین امر باعث تحول در زندگی من شد.
مفهوم برداشتن قدم یعنی آغاز زندگی و باز شدن دربهای بهبودی.
مفهوم برداشتن قدم یعنی برای اولین بار کاری را انجام دادن.
* عجزها باعث شد که من قدم بردارم.
رنج و آگاهی باعث میشود که من قدم بردارم.
بین فکر و زبان من چیزی وجود دارد که آن چیز را نگویم.
آیا خود زبان و عقل و شعور و فهم،فیلتر و قدرت آنالیز را دارد؟
در لحظه زندگی کن و در لحظه احساسات خودت را بیان کن.
ریشه بیشتر نواقص ما،یک احساس است.
آیا از روی بهبودی،رفتار میکنی و یا از روی بیماری،رفتار میکنی؟
خود قدمها،حرکت به جلو است.
حائل بین من و لغزش یعنی چیزی که من را میتواند نگه دارد از یک چیز بد که یک چیز خوبی است.
خود زندگی با نوعی حرکت و قدم،معنا پیدا میکند.
ما هر قدمی را که برداشتیم از سوی ناآگاهی به سمت آگاهی بوده است.
قدمها از یک سوال شروع میشود که ما را از جهل به سمت دانائی میبرد.
قدم اصلی را موقعی من برمی دارم که از خودم بپرسم که من کی هستم.
من چه نیازهایی دارم و چه خواسته هایی را دارم و آیا به نیازهایم به اندازه کافی میرسم و یا از آنها فرار میکنم؟
من معتاد هستم و گرفتار بیماریی پیشرونده و کشنده و لاعلاج شده ام.
برای شناسائی ابعاد مختلف بیماری خودم،قدم بردارم.
قدم میتواند دو مدل باشد که یا به سمت عقب است و یا حرکت ثابت و ساکن است که نوعی درجا زدن است که بخاطر نوعی وابستگی که دارند است که نمی توانند قدم از قدم بردارند.
هر فردی که در فرآیند قدمها قرار میگیرد به جائی میرسد که میتواند ثابت قدم بشود.هر ثابت قدمی،ثابت قلم نمی شود.فرآیند ایمان آوری،ما را از ثابت قدمی به ثابت قلمی میرساند.
قدم بهتر است که فرار نباشد.
* قدم میتواند "از" و یا "به" باشد یعنی از ترس به امید.
قدم باید "برای" باشد.
یک اصل را از یاد مبر،تنها آنچه تو می دانی ارزشمند است.
هیچ اندیشیده ای که آیا این اندیشه بتو تعلق دارد؟
لازمه هر کاری،قدم برداشتن است.لازمه قدم برداشتن،تمایل است.
ما از طریق عجز،قدم برمی داریم.
در قدم برداشتن،حرکت از آن من است ولی هدف از آن خداست.
من میتوانم دانش و آگاهی را پیدا کنم که بر روی انتخاب های من تاثیر بگذارد.
برداشتن قدم یعنی حرکت و یعنی از بیماری و تاریکی به بیداری و روشنائی رسیدن.
حرکت کردن از یک دنیای تاریک به سمت یک دنیای روشنائی است.
مفهوم قدم برداشتن یعنی جهت گرفتن و جهت دادن به افکار و رفتار و گفتار.
من امروز اگر بخواهم با باورهای گذشته ام زندگی کنم صد درصد به مشکل میخورم.
باور کن تا باور شوی.
قدمها آنچه که ما هستیم را نشان میدهد.
دانش همراه عملکرد میشود قدم.
ما معتادها بر اثر باورهای غلط،معتاد شدیم که این باورها هم سازنده زندگی ما است.
قدمها در درجه اول باعث سازندگی افکار ما میباشد.
کارکرد قدمها باعث ارتقاء ما از منطقه احساس به منطقه منطق میشود.
قدمها،راه زندگی را بمن می آموزد و نه نوع زندگی را.
قدمها،یک انرژی درونی در من دارد که میتواند بازتاب بیرونی را داشته باشد.
برداشتن قدمها باعث میشود که مکث در ما ایجاد بشود.
معتادی که قدم کار نکند از معتادی که مصرف میکند خطرناکتر است.
قدمها،سرلوحه زندگی ما را مشخص میکند.
امروز سعی میکنم که خوبی،هدف من باشد.
ما وقتی که وارد برنامه میشویم لازم است که یک تغییر و تحولاتی در زندگی ما بوجود بیاید که لازمه آن حرکت است.
کسانی که امروزشان مثل دیروز باشد،دارند در جا میزنند.
مفهوم قدم یعنی من حرکت کنم و هر روز زلال تر بشوم.
کار کردن قدمها،بمن هنر خوب زندگی کردن و خوب نگاه کردن و با دیگران خوب ارتباط برقرار کردن را میدهد و بمن کمک میکند که یک زندگی خوبی را داشته باشم.
کارکرد قدمها بمن شهامت میدهد،شهامت روبرو شدن با مشکلاتم.
قدم برداشتن کمک میکند بمن که بر روی نقص هایم کار کنم.
ریشه تمام اتفاقات،یک اتفاق است.
فاصله جهل تا دانائی خیلی کوتاهتر از فاصله دانائی تا عملکرد است.
اگر چیزهایی را که ما در اینجا یاد میگیریم قرار باشد که هیچ نتیجه ای در زندگی ما نداشته باشد مثل یک حرکت پانتومیمی،ساکن است.
ما قرار نیست طبق میل کسی،حرف بزنیم و یا کسی از حرفهای ما خوشش بیاید.
اساس و پایه زندگی تمام ما معتادها،دعا و مراقبه است.
مثلث رهائی: زندگی – عشق – مرگ.عشق بورز بدون هیچ شرطی،زندگی کن بدون هیچ توقعی،بمیر بدون هیچ ترسی.
فقط افکارم را بر روی بهبودیم متمرکز خواهم کرد.
جائی که فکر و ذهن هست یعنی درگیری هست و تمرکز نیست.
مراقبه و مکاشفه و مشاهده و مواجهه میشود منطق السیر.
ارتباط ما با خدا چه از طریق مسجد و یا میخانه از راه دعا است.
چرا از من بخاطر جهل من،سوءاستفاده کنند؟
مجهول غیرقابل شناخته که فراآگاهی است.
تا زمانی که به هوشیاری نرسم واقعیت را نمی توانم بفهمم که زندگی چیست و بزرگترین واقعیت این است که قطار زندگی رفت و باید باشم و استفاده کنم ولی نیستم.
ما برای رسیدن به ماوراء باید از باورها عبور کنیم.رسیدن به ماوراء از طریق دعا و مراقبه است.
رنج،دو وجهی است یعنی من هم از جهل میتوانم که رنج ببرم و هم از فهم و آگاهی.ما امروز چون می فهمیم است که رنج میکشیم.
محبت هم دو وجهی است یعنی من میتوانم به خودم و دیگران محبت بکنم.
من تا زمانی که نبخشم،رها نمی شوم و آسوده نمی شوم.
برای ترک اعتیاد باید معتاد بود و برای درک عشق هم باید عاشق بود.
برای ترک،تمایل و روشن بینی را داشتم ولی صداقت را نداشتم و یا تمایل و صداقت را داشتم ولی روشن بینی را نداشتم و یا صداقت و روشن بینی را داشتم ولی تمایل را نداشتم.
1- مفهوم عاجز...
عاجز به معنای عدم اداره جزئیات زندگی است.کلیات زندگی ما مثل دیگران بود اما جزئیات زندگی ما با دیگران فرق میکرد.
آدمهای دیوانه،انتقام میگیرند و آدمهای عاقل،می بخشند ولی آدمهای هوشیار،می پذیرند و رد میشوند.
انسان از چهار قسمت: فکری – جسمی – احساسی – روحی،تشکیل شده است.
عاجز،باعث مختل شدن تصمیمات و رفتار در انسان میباشد.
تمام ما در تصمیم گیریهای مان مشکل داریم.
مصرف مواد مخدر تنها وسیله ای است برای رفع کردن این قسمت ها در ما.
وقتی که مواد مخدر،مصرف میکنیم یک چیز دیگری را هم مصرف میکنیم.
در هر بازی،وارد نشو.
من وقتی که از خدا،فاصله میگیرم فکر میکنم که قدرت او کم است ولی او سر جای خودش هست.
ما میتوانیم به صورت روزانه جلوگیری کنیم از هر چیزی که با آن مشکل داریم بوسیله این اصول.
فاصله بین عجز و توانایی من،آگاهی من است.
انکار،یکی از علائم عاجز بودن است.
انکار،یکی از زیر مجوعه های حماقت های من بوده و هست.
همان قدرت باعث میشود که ما از حالت عاجز بودن و ناتوان بودن به توانایی برسیم.
یک چیزی در وجود ما بوده که ما را زنده نگه داشت.
* عاجز،فردی باری بهر جهت و بادیسم است.
نام تو کلید هر چه بستند...مقصود دل نیازمندان...از ظلمت خود رهائیم ده – با نور خود آشنائیم ده.
عاجز،کسی است که به بن بست رسیده باشد و هیچ راهی را برای خروج از بن بست را نداند.
من به جایی رسیدم که برای زنده ماندن،آمدم به این انجمن ولی وقتی که مدتی از پاکیم میگذرد آن عجز و تسلیم،یادم میرود.
وقتی به جایی میرسم که هیچ راهی ندارم است که به تسلیم میرسم.
من در مقابل افکار خرابم و وسوسه فکریم،عاجز هستم.
فاصله بین من امروز با من دیروز همان عاجز بودن من است.
بُت ها،باورهای غلط هر انسانی میتواند باشد.
ما همه مان دوست داریم که دور اندیش باشیم و چرا نمی توانیم که دور اندیش باشیم؟ تا زمانی که درون اندیش نباشیم دور اندیش نمی توانیم باشیم.
حداقل خودم را مدیریت بکنم.
عاجز یعنی ناتوان و بی اراده و ضعیف بودن است.
عاجز به کسی گفته میشود که با تمام علم و آگاهی که از پایان و نتیجه هر کاری را دارد ولی در مقابل انجام آن کار،ناتوان است.
عاجز،کسی است که تمام عمر خود را درگیر یک مسئله کرده است و همیشه هم از آن یک مسئله،ضربه خورده است ولی توانایی حل آن مسئله را ندارد.
عاجز،کسی است که با طرز فکر بیمار خود دیواری بدور خود بنا کرده است که اجازه پیشرفت به خود را نمی دهد.
لذت های واقعی زندگی را نپذیرفتن یعنی عاجز بودن.
تمام این مشکلات من از این کله بیمار من آغاز میشود که سرنوشت من را رقم میزند یعنی سر من نوشت.
عاجز،کسی است که با داشتن تمام توانایی ها و بزرگی همیشه بدنبال کسی است که مشکلات خودش را حل کند و خودش هیچگاه قدرت استفاده از تفکر و تأمل را ندارد.
عاجز از نظر لغوی یعنی ناتوان و ضعیف.
عاجز،دو بُعد دارد که یکی در مقابل کاری که نباید انجام بدهد انجام میدهد و یا باید انجام بدهد ولی نمی تواند انجام بدهد.
عاجز مساوی است با عمل بعلاوه اجبار و بعلاوه جریان و بعلاوه زیان یعنی اجبار در داخل یک جریان که زیان دارد من قرار گرفتن است.
زمانی که هوای نفس من فرمان میدهد حتی در مقابل فکر کردن هم عاجز هستم.
کل فلسفه دوازده قدم،قدم برداشتن است و از ناتوانی به توانایی و یا از بدتر بودن به بهتر شدن.
تا زمانی که در شک هستم هیچ اتفاقی نمی افتد اما وقتی که برای من محکم میشود که باید کاری را بکنم،می افتم در پروسه قدم برداشتن.
بین خواسته و نیاز،چیزی وجود دارد بنام حاجت.
شک و تردید،همیشه هم با هم استفاده میشود اما شک،بی نهایت راه و انتخاب و اما و اگر در آن وجود دارد اما در تردید،فقط یک راه هست.
وقتی که من شک میکنم کاری را نمی کنم چون بی نهایت راه برای انجام در شک برای من وجود دارد.
ولی و اما: زمانی که از این دو کلمه استفاده میکنیم صحبت کردن بی فایده است.
NA راهی است که نه عقلی است و نه فلسفی است بلکه راهی است که تجربی است.
دو دو تا در انجمن معتادان گمنام میشود بی نهایت.
رشد هم جزوی از قسمت های شناختی و علمی ما است.
فلسفه،دنبال چراها است و علم،دنبال چگونگی است اما رشد تشکیل شده است از فلسفه و منطق و علم و آگاهی و حکمت و...
وقتی که من هر چیزی را مصرف میکنم یک روش و راه را دارم و وقتی که قطع مصرف میکنم تبدیل میشوم به یک انسان جدید یعنی تولد دوباره.
من،عجز را بصورتی می بینم که خودم نباشم و از ماهیت خودم خارج بشوم یعنی یک مصرف کننده بشوم.
وقتی که خودم هستم اسیر چیزی نیستم.
من فکر میکنم چیزی که میتواند به من لذت بدهد خودم بودن نیست بلکه سکس است.
وقتی که خودم باشم میتوانم بروم دنبال کارم و وقتی که خودم نباشم عاجز هستم.
عدم وابستگی از همه چیز میشود خود من.
عاجز،کسی است که علی الرقم میل باطنی خود،کاری را انجام میدهد.
عاجز،کسی است که نمی تواند شاد باشد و خودش خودش را به سمت بن بست میکشاند.
یک چیزی وجود دارد بنام آگاهی که از طریق علم و دانش بوجود می آید و یک چیزی وجود دارد بنام فراآگاهی که از طریق مراقبه بوجود می آید و یک چیزی وجود دارد بالاتر از آگاهی و فراآگاهی که بنام عشق است.
دائم نمی شود عاشق بود و عشق داد و بخشش داشت و بخشید.
من در بی نیازی به اوج ثروت رسیدم.
بعضی ها تعبیر و تفسیر شان از خدا این است که خدا،عشق است.
ما جزئی از آن آهنربا می توانیم بشویم ولی خود آن آهنربا نمی توانیم بشویم و برای همین است که میگویند که ما،قطعه ای از خداوند هستیم.
من در رابطه با ابراز عشق به دیگری،عجز دارم.
تمام عجزها از یک عجز بزرگتری نشأت میگیرد که آن هم عاجز بودن از شناخت خود انسان است.
اصلاً معنای زندگی من چیست؟
بعد از احساسات باید برویم درون عشق و بعد از عشق هم باید برویم درون یکی شدن.
عاجز یعنی عدم اداره جزئیات زندگی و یا ناتوانی در اوج توانایی است و یا جهل به توانایی های خود و عدم آگاهی در تصمیم گیری خود.
عاجز به کسی میگویند که ورود مداوم عجز به زندگی خودش را دارد.
ما معتادها در گفتار و کردار و پندارمان،عاجز هستیم و ما باید به عجز شعوری برسیم.
تمام افراد میخواهند که از این "عاجز بودن" در بیایند ولی ما تلاش میکنیم که در این "عاجز بودن" بمانیم تا پاک بمانیم.
مقدار احساس من از مقدار منطق من بیشتر است.
ما امروز باید اول عاجز بشویم تا به فردی عاقل برسیم و بعد به مرحله عاشق شدن برسیم و بعد به مرحله عارف شدن برسیم.
همه میگویند که ما عضوی از NA هستیم که اگر این عضو تبدیل به جزء بشود یعنی اجازه داده است که اصول NA با وجودش یکی بشود.
اگر من دیدگاه و درک و فهم خودم را عوض کنم دیگر با دیگران درگیری ندارم.
ما قطعه ای از خداوند هستیم یعنی خداوند،کل است و ما،قطعه ای از کل هستیم.
هر کسی میخواهد "من" خودش را ثابت بکند.
در عشق،من میگویم که طرف مقابل از من مهمتر است.
عشق یعنی خارج شدن از خود.
من بیشتر مواقع در عقل و منطقی که ندارم،دارم زندگی میکنم.
* خدا را شکر بخاطر بهبودی که در پاکی،درک میکنیم.
ارتباط ما با خداوند،یک ارتباط درونی است و ما،خداوند را نمی توانیم ببینیم.
اگر کسی دنبال عوض کردن زندگی خودش است باید عاشق زندگی خودش باشد.
اگر میخواهی NA بتو جواب بدهد باید عاشق NA و اصول NA و اعضای NAبشوی.
انسان،حاصل چیست؟ و انسان با بقیه جانداران فرق میکند.انسان،حاصل ارتباط است.حاصل ارتباط هم انسان است.من،حاصل عشق هستم و برای همین است که عشق را اینقدر دوست دارم و وقتی که به عشق میرسم است که میشوم خودم.عشق یعنی کاری را بدون شرط انجام دادن است.
چرا میگویند که اگر من خودم بشوم دیگر عجز ندارم؟ برای اینکه من باید عاشق بشوم.
انسان حاصل یک ارتباط خوب است و تا ابد بدنبال این ارتباط خوب است.انسان حاصل ارتباط عشق است.
2- مفهوم مثال...
کلاً چرا مثال میزنیم؟
یکی از خاصیت های مثال این است که مشکل را از زندگی دیگران بیاوریم به زندگی خودمان.
انکار نمی گذارد که خودمان را محور اصلی مشکلات بدانیم.
مثال،یکی از کمک هایش این است که از مشکلات زندگی خودمان مثال میزنیم.
وقتی که از گذشته درس نگیریم مجبوریم که یکبار دیگر هم گذشته را زندگی بکنیم.
یکی از نشانه های عاجز این است که نمی تواند خوشحال باشد.
مثال ها میتواند یک حائلی باشد که من را از لغزش حفظ بکند.
این روشی را که ما داریم میرویم جلو،روش ریشه است.
ریشه این مثال چیست و چرا سوال گفته است که مثال بزن و خاطره ننویس؟
کسی که گذشته اش را فراموش کند محکوم است که آن را تکرار کند.
چرا مثال زنده؟ چون من در آن لحظه زندگی کرده ام و بوده ام.
من با چیزی که زندگی کرده ام غیرممکن است که فراموش بکنم.
آیا پاکی،یک هدیه است از طرف خداوند و یا یک امانت است؟
مثال زنده،مثالی است که با دیدن شخص از مکان،یاد آور خاطره ای است که برای من تداعی میشود.
یکی از راههای رسیدن به فهم و درک،استفاده از مثال است.
یکی از مثالهای زنده امروز برای من،حضور اعضای تازه وارد به انجمن است.
دیدن یک مصرف کننده امروز برای من،یک مثال زنده است که من را به گذشته ام برمیگرداند.
زمانی که یکی لغزش میکند می بینم که من و همدردهایم چقدر عاجز هستیم در مقابل مواد مخدر.
آثار و تبعاتی که بر روی جسم و ذهن من،مواد مخدر گذاشته است یک مثال زنده است.
چرا امروز من نمی توانم درست فکر کنم؟ چون سلولهایی که بایستی بجا کار بکند را مواد مخدر در من نابود کرده است.
چرا امروز روان من مشکل دارد؟ اینها مثالهای زنده ای از عجزهای من در برابر مواد مخدر است.
امروز اگر بچه من پرخاشگر است مثال زنده عجز من در برابر مواد مخدر و بیماری است.
خیلی خوب است که امروز دیگر طوفان نیست ولی این زندگی طوفان زده را کی باید درست بکند؟
زیربنا و اساس زندگی یک معتاد،یک اقرار است.
وقتی که من اقرار نمی کنم تخلیه نمی شوم و تبدیل میشوم به یک نارنجک و یا یک حیوان.
جهان بر اساس،دیده و ندیده است.
هر جا که تضاد هست چالش هم هست و هر جا که چالش هست یک نتیجه منطقی هم هست.
خلاصه تمام کلمات در این دو کلمه است یعنی عینیّت و ذهنیّت.
هر راهی،بهائی هم دارد.
مثال از مثل می آید و چیزی و جمله ای و کلمه ای است که مفهوم را بهتر برساند.
بهتر رساننده مفهوم میتواند مثال باشد.
مثال،گذشته را در آینده نشان میدهد.
بهترین هر کار و جمله و فن و فکری و یا بدترین هر کار و جمله و فن و فکری میتواند مثال باشد.
تنها خداوند و بیماری اعتیاد و سکس نمی تواند مثال داشته باشد.
خداوند،هیچ مثالی ندارد.
مثال،چیزهای غیرقابل باور کردنی را باور کردنی میکند.
مثال،حل کننده حلالها میتواند باشد.
جزئی از کل میشود مثال.
انجمن،تنها جائی است که تماماً تجربه است و دانش در آن نمی تواند خیلی دخالت بکند.
سعادت هر انسان در سلامت اوست.
همه ما یک سری از کارهایی را برای تهیه مواد مخدر کرده ایم که حتی شهامت گفتن آن را هم نداریم که میگوید: بنویسید،چون یکی از شاخه های کلفت بیماری،فراموشی است.
ما با خودمان کار داریم.
عجزهای ما،متفاوت است.
مواد،آدم را به یک نقطه ای میرساند که آدم،مظلوم میشود.
من اگر یادم برود،خطر در کمین است.
تا یک ذره،سر و وضع ما خوب میشود باز آن منیّت می آید.
مینویسیم که یادمان نرود.
هر جا که من نتوانستم که نیازهایم را بشناسم و قدرت تشخیص نیازهایم را نداشتم عاجز شدم.
هر کسی اگر پی نیازهایش رفت مطمئناً عاجز نشد.
آیا شرایط میتواند در بوجود آمدن عجز،تاثیر گذار باشد؟ خود شرایط هم میتواند برای بوجود آمدن عجز،پایه باشد.
نقطه مقابل عاجز،کامل است و اگر نیرویی نباشد من نمی توانم به سمت کامل بودن حرکت کنم.
یکی از اصل های بزرگ،اصل تسلیم است که با زیربنای اقرار،ما میتوانیم برویم جلو.
عجز میتواند یک ماهیت خوبی را داشته باشد از این دیدگاه که من را میتواند حرکت بدهد رو به جلو.
بعضی از عجزها،اجباری هستند و بعضی از عجزها،اکتسابی هستند.
* یک سری از عجزها،اختیاری است و یک سری از عجزها هم اجباری است.
من امروز باید متمرکز بشوم که دنبال نیاز بروم.
چیزی که باعث کمک به من شد یا درد و رنج بود و یا عشق و محبت بود.مثال زنده من در کتاب موش و گربه نیست.چیزی که میماند یا درد و رنج است و یا عشق و محبت است.
عجزی که ما در مقابل بعضی چیزها داشته ایم را هنوز هم داریم.
امروز با حضور در این جلسات میتوانم یک راهکارهایی را بگیریم که آن طرف دیگر کشیده نشویم.
عجز ما همینطور ادامه دارد و چیزی فرق نکرده است.
کسی که گذشته خودش را فراموش کند محکوم به تکرار آن است.
مثلث: فقر – جبر – جهل.
فاصله بین جهل تا آگاهی،عجز من است و در جهل من دو راه وجود دارد یعنی بروم و یا نروم و در آگاهی من هم دو راه وجود دارد یعنی اگر بروم چه میشود و اگر نروم چه میشود.
اگر کسی حرکت نمی کند تنبل است که بخاطر ترس است.
مثلث زبان: عقل – خلق – حلق.
* عجزهای مواد مخدر در دنیای بدون مواد مخدر هم باز تکرار میشود.
علت اینکه ما رشد،کار میکنیم و یا در قسمت تفکر،کار میکنیم...
اولین قسمت،مخلوقات است و دومین قسمت،محدودات است و قسمت سوم،معلومات است و قسمت چهارم هم مجهولات است و بالاتر از این چهار قسمت،فراآگاهی و یا ماوراء است.
رشد،من را میخواهد ببرد به ریشه.
تو ثابت کن که من از کجا آمده ام،من هم ثابت میکنم که به کجا میخواهی بروی.
هر چیزی را در زندگی که میخواهی به تو جواب بدهد باید جذب آن بشوی.
رشد،سریع بعد از یک مدت،من را می آورد به فراآگاهی.
تمام دانشمندان و...کسانی هستند که فکر کرده اند.
یک کسی رفت فکر کرد و گفت که اگر خدمت کنی،حال تو خوب میشود.
برای تهیه مواد مخدر خیلی جاها رفتم و عجزها همین ها است.
اینها بدون اینکه حرف بزنند و از خودشان تعریف بکنند،شدند برای من،جاذبه.
3- مفهوم وسوسه...
در قسمت فکر و چرخه رشد اگر بخواهی وارد بشوی،سردرد و بی خوابی میزند و یک مقدار انزوا و تنهائی می آورد و یک مقدار آدم را بدرفتار میکند.
وسوسه،داخل ذهن ما است و وقتی که ذهن من پر باشد و پر از خاطرات گذشته باشد و یا از چیزهایی پر باشد مثل نواقص...
آیا وسوسه،میل ،اشتها،خواستن،تمایل و...است؟
وسوسه،هر نیاز ما را تبدیل میکند به یک خواسته که اینها نشانه عدم سلامت عقل است برای من.
تنها چیزی که باعث میشود که ما از هدف اصلی و مسیر اصلی مان دور بشویم فقط وسوسه و یک فکر احمقانه است.
من وقتی که وسوسه دارم دیگر برای من مهم نیست که برای اطرافیانم چه اتفاقی می افتد.
آگاهی مثل خصلت های خوب قدم هفتم است و وقتی که آگاهی میرود بالاتر،وزن ما بالاتر نمی رود و ما فروتن میشویم.
روح چون ظریف است و خدائی است و نمی تواند با دنیای مادی ارتباط برقرار کند است که خداوند،یک چیزی را در درون انسان ساخت بنام ذهن که با دنیای پائین بتواند ارتباط برقرار کند.
موقعی که من،صاحب عقل شدم یک سری الگوها را برای خودم برداشتم که تماماً هم الگوهای منفی بود.
ذهن مثل یک ماشین است یعنی به هر چیزی فکر میکنیم و بعد به آن عمل میکنیم آن عمل میرود به درون من و بایگانی میشود یعنی ذهن،بایگانی من است.
ذهن من الان یک ذهن بیمار و خراب است و حالا من میخواهم این ذهن را درست بکنم یعنی ذهنی که همیشه بدنبال لذت است.
وسوسه از ذهن می آید و مفهوم وسوسه هم لذت است و چیزی که به من لذت میدهد را میگویم وسوسه.
ذهن،تغییر ناپذیر است و مثل ماشین است که هر چیزی را به آن بدهی تبدیل به عمل میکند و عملکرد من باید خوب باشد تا بتوانم ذهنم را خوب کنم که این کار درد هم دارد.
من،برده عادات ذهنی هستم.
من اگر میخواهم ذهنم را درست کنم باید که روحم را جلا بدهم و فقط از طریق روحانیت و معنویت است که میتوان ذهن را تغییر داد.
من،ذهنم را باید بتوانم با معنویت و روحانیت تغییر بدهم.
اگر حرفی از یک بزرگی زده میشود هدف کمک است.
اگر نام و نوشته یکی بتواند به من کمک کند،چرا نباید که استفاده بکنم؟
مرگ،نقطه تکمیل زندگی است.
ذهن،یک جائی شروع میکند و یک جائی هم تمام میکند.
تنها راه برقراری ارتباط با خداوند،ذهن است یعنی من اگر آمادگی داشته باشم و ذهنم را تخلیه کنم اجازه میدهم چیزهایی که ماورای ذهن است وارد ذهن من بشود.
آخر وسوسه،دو تا راه بیشتر نیست که یا "دور زدن ممنوع" است و یا "ورود ممنوع" است.
* وسوسه،"اگر" است.
آخر وسوسه دو تا است که یا باید تا آخرش بروی و تا اصلاً وارد آن راه نشوی.
ما با هیچ کسی و هیچ چیزی،جنگی نداریم.
با وسوسه،زندگی کردن باید که تاوان بدهی.
عجز،خودش میتواند بوجود آورنده یک نوع اقرار باشد.
وسوسه میتواند پایه و بوجود آورنده عجز باشد و خود عجز میتواند از یک فکر،شکل بگیرد.
وسوسه،ارتباط مستقیمی با حواس ما دارد.
وسوسه در یک نقطه ای در مکان و زمان است که تشکیل میشود و مجموع زمان و مکان میشود شرایط.
* وسوسه مانند طوفان است که بعد از طوفان دیگر ما آن فرد قبلی نیستیم.
ما،افرادی هستیم که خیلی راحت تحت تاثیر قرار میگیریم ولی فکر میکنیم که وقتی در شرایط قرار میگیریم،میتوانیم بدون اینکه تحت تاثیر قرار بگیریم از آن شرایط خارج بشویم.
وسوسه میتواند یک فکر باشد.
تفکری که از روی یک عقل سالم باشد وسوسه آن میتواند یک چیز خوب باشد.
ما،یک وقت هایی چیزهای خوب را میخواهیم و یک وقتی چیزهای بد را ولی معتاد فقط چیزهای بد را میخواهد.
* طول پاکی یعنی همان مدتی که از وسوسه دور بوده ایم و طول بهبودی یعنی جایگزین هایی که جای وسوسه انجام داده ایم.
من هر چقدر بیشتر امروز وسوسه منفی بشوم،میتواند یک عامل هشدار برای من هم باشد.
* وسوسه،مرز بین بهبودی و نابودی و یا بیماری و بهبودی است و یا عمل کردن به وسوسه یعنی وارد شدن به دنیای بیماری و عمل نکردن به وسوسه یعنی پا گزاردن به حیطه بهبودی.
یکی از مشکلات ما این است که ما هیچ وقت وسوسه کار خوب را نداریم.
هیچ چیز محصورمان نمی کند به غیر از افکارمان و هیچ چیزی ما را محدود نمی کند به غیر از ترس مان و هیچ چیزی هم ما را مجبور نمی کند به غیر از اعتقادات مان.
اعتقاد،من را مجبور میکند که خیلی از کارها را بکنم و خیلی از کارها را هم نکنم.
وسوسه،یک حس خواستن و یا یک خماری فکری است که اگر تشدید بشود تبدیل به خماری جسمی هم میشود.
* وسوسه،نوعی محدودگر است و حالت تونلی شدن را به انسان میدهد.
وسوسه،دو نوع داریم که وسوسه معمولی و سیاه وسوسه است و وسوسه معمولی،وسوسه ای است که دارای تابلو دور زدن ممنوع است ولی سیاه وسوسه چیزی است که میگوید تا آخرش برو.
وسوسه،هیچ اجباری را در درون من قرار نمی دهد و یک حالتی است که در درون من آشیانه میکند و به من میگوید که بین یک خوب و بد و یا بین نور و تاریکی،یکی را انتخاب کن.
ذهن مثل یک باغچه ای است که اگر در آن گل نکاریم در آن علف هرز رشد میکند.
من بواسطه آگاهی که دارم تبدیل میشوم به یک فیلتر و یا کانال.
تا نبخشی،بخشیده نمی شوی و تا در روزهای سخت به داد دیگران نرسی در روزهای سخت به داد تو نمی رسند.
بندرت اتفاق می افتد که بعضی از ما پا بگذاریم بر روی بعضی از چیزها.
عشق یعنی زندگی در لحظه.
اگر من یک چیزی را گذشت کنم به من برمیگردد.
وسوسه یعنی بها دادن به هوای نفس و اصلاً مثبت ندارد.
کارهایی را که ما قبلاً کرده ایم را دوباره وسوسه آنها میشویم.
تنها کاری که ما میتوانیم بکنیم این است که با خودمان را در شرایط قرار ندادن وسوسه نشویم.
فقط با کمک کردن به یک همدرد دیگر این وسوسه از بین میرود و یا با قرار نگرفتن در شرایط.
یکی از راههایی که میشود از وسوسه خلاص شد خدمت است.
و یکی از راههای خلاص شدن از وسوسه هم تخلیه ذهن است.
وسوسه،یکی از علائم ضعف ما انسانها است.
وسوسه،یکی از نشانه ها است که ما،بنده هستیم و باید شکرگزار باشیم.
وسوسه،خدای لحظه ای هر انسانی است.
وسوسه،ارتباط مستقیمی با هوای نفس و سلامت عقل دارد.
* وسوسه رابطه مستقیمی با بیماری و رابطه معکوسی با بهبودی دارد.
هر کسی بیشتر کار کند موفق تر میشود.
وسوسه،یک سری تصویرسازی های ذهنی همراه با محرک های بیرونی است.
وسوسه،احتیاج به یک ابزار معنوی دارد برای درمان.
وسوسه،جزوی از وجود من است و یکی از اجزای تشکیل دهنده پازل من همین وسوسه است.
من هر وقت که با وسوسه جنگیدم،شکست خوردم.
وسوسه هم مثل سکه،دو رو دارد یعنی مثبت و منفی دارد.
* پذیرش وجود وسوسه،نوعی ابزار رهایی از وسوسه است.
یکی از مشکلاتی که ما داریم این است که هر موقعی که وسوسه میشویم آن را پنهان میکنیم.
یکی از نشانه های قدرت خداوند،ضعف و ناقص بودن انسان است.
ما در مسیر تکامل،حرکت میکنیم ولی تکامل پیدا نمی کنیم.
من بخاطر اعتیادم،گناهکار نیستم.
وسوسه،یک فکر غیرواقعی است که اگر به آن بها بدهم میشود واقعی.
وسوسه،قدرتی است که در لابلای افکار ما وجود دارد.
وسوسه،همیشه هدف های کوچک و راحت را به من نشان میدهد.
کار وسوسه،بازی دادن افکار ما میباشد.
وسوسه،یک جریان فکری بی پایان است.
وسوسه،فقط در مواد زدن نیست و در تمامی موارد زندگی نیز اثر دارد.
وسوسه،چیزی است که از ابتدای خلقت با آدم بوده است.
وسوسه،یک میل درونی است و هیچ ارتباطی با نیازهای آدم ندارد.
وسوسه،وقتی که شروع میشود آدم را کور و تک بُعدی میکند.
یکی از بهترین راههای مقابله با وسوسه،بیان کردن است.
یکی از راههای جلوگیری از وسوسه،قرار نگرفتن در شرایط است.
وسوسه،رابطه مستقیمی با حواس پنجگانه دارد.
وسوسه،همان ندای خواسته است.
شرایط،یکی از چیزهایی است که باعث بوجود آمدن خواسته ها میشود و حتی میتوان گفت که خواسته ها همان وسوسه است.
شرایط،هدفمند است و ما،کنجکاو.وسوسه،دقیقاً در همان کنجکاوی است.
مقاومت در مقابل وسوسه،چیزی جز شکست را ندارد.
بیان احساسات و افکار باعث میشود که دیگر زندگی مان را ریسک نکنیم.
شروع وسوسه،با انکار شروع میشود یعنی دلائل به ظاهر موجه ولی غیرمنطقی.
خیلی از ما نه در این مکان زندگی میکنیم و نه در این زمان یعنی از اطلاعات بدور هستیم.
نابغه ها،نه در این زمان هستند و نه در این مکان هستند و فراتر از زمان و مکان هستند.نابغه ها،کارهایشان جوری است که از این زمان و از این مکان بالاتر است.
اگر کسی فکر میکند که چیزی از انسانهای دیگر را کمتر دارد،دارد اشتباه میکند.
یکی از چیزهایی که ما را از حالت طبیعی خارج میکند وسوسه است.
چیزی که بین انسانها وجود دارد جنگ سرد است و جنگ سرد هم جنگ فکری است.
هیچ کس نمی تواند جلوی فکر را بگیرد چون خیلی قوی است.
4- مفهوم وسوسه فکری...
یکی از کارهای ذهن این است که به تعویق می اندازد.
تعریف ذهن،آسان نیست ولی غیرممکن هم نیست.ما میخواهیم بدانیم که این ذهن چیست و چکار میکند.
اگر از دو مفهوم اندیشه و تجربه بخواهیم ذهن را تعریف کنیم ذهن،موجودی است که می اندیشد و تجربه میکند و موجود فاقد ذهن،نه می اندیشد و نه تجربه میکند.
ذهن یعنی خاطرات و دانستگی ها و امیال و آرزوها و تصورات که برای ما هویت شده است.
کار ذهن کلاً فریب دادن آدم است.
خود ذهن،یک هویت کاذب و بدلی است.
کار ذهن این است که با هر ترفندی که هست میخواهد انسان را اسیر آشفتگی های خودش بکند.
انسانها یا اسیر و خودباخته هستند که ذهن را نمی شناسند و یا انسانهایی هستند که ذهن را در خود میشناسند.
این رنجش ها و ترس ها همه در ذهن جمع میشود.
ذهن بطور ممتد و مستمر برای بقای خود دنبال طعمه میگردد که برای خودش زندگی بدهد.
ذهن همیشه در حال پرش است.
اصلاً کار ذهن این است که حال من را خراب کند.
خود ذهن یک حجمی است که از فریب ساخته شده است که رهائی از آن کار بسیار دشواری است.
ذهن،دائم در حال پیدا کردن سوژه میباشد.
* آیا ذهن از آنِ من است و یا من از آنِ ذهن هستم؟
وسوسه در آرامش من،یک برشی را ایجاد میکند.
* نیروی برتر،قدرت قطع کردن وسوسه را دارد.
وسوسه فکری،یک فکر است و نه بیشتر و یک فکر است که میتواند زندگی من را بسازد و یا از بین ببرد.
من چون گیرائی بُعد منفی هر قضیه ای را دارم که همیشه به سمت جاهایی که باعث نابودی من میشود میرود.
زمانی که متوجه بشویم که وسوسه،یک فکر است مقابله کردن با آن آسان تر است.
وسوسه فکری،متحرک و سریع الانتقال و قابل تغییر سریع است.
* زمانی که وسوسه داریم دیگر نیروی برتر نیستیم!
وسوسه،یک فکر تاثیرگذار است که دائم با درون من در حال کلنجار است.
وسوسه میشود،وجدان بیمار من و آگاهی میشود،وجدان بیدار من.
* در پذیرش وسوسه،قدرت وسوسه کمتر میشود.
وسوسه،حسی محرک است بسیار قوی که ما را به سمت لذت طلبی سوق میدهد.
تراوش افکار بد از ذهن معیوب است وسوسه فکری.
تمام دردها و رنج ها و شکست ها و تحقیرها حاصل پاسخ دادن بشر به وسوسه است.
وسوسه فکری،من را بر میگرداند به گذشته ولی من،گذشته خرابی را داشته ام.
* ذات وسوسه،لذت است.
وسوسه خیلی سعی کرده است که بدی ها را برای من خوب جلوه بدهد.
وسوسه،من را همیشه به سمت لذت میکشاند و ذات وسوسه همان لذت طلبی است.
وسوسه،یک وابستگی ناسالمی را هم می آورد.
وسوسه،ما را همیشه به سمت عقب میکشاند و توجیه هم می آورد.
چیزی که باعث آسیب ما میشود آن فکری است که بابت لذت است میباشد.
یکی از دلائلی که باعث میشود که ما،لغزش میکنیم این است که هنوز با خودمان کنار نیامده ایم.
وسوسه،یک فکری است که از درون،آدم را هدایت میکند.
ما،وسوسه چیزهایی میشویم که قبلاً لذت آن را درک کرده باشیم.
میل شدید به انجام هر کاری را وسوسه میگویند.
وسوسه،خواهش دل است که ندای درون و یا اشاره ای از بیرون که حاصل آن یک سری افکار مخرب است.
زمانی که انسان،وسوسه میشود فقط احساس،کار میکند.
* وسوسه از جنس احساس است که تنها یک احساس دیگر است که میتواند آن را از بین ببرد.
راه مقابله با وسوسه،ایمان است.
وسوسه،یک نوع اختلال است که انسان بدون اختیار،عملی را انجام میدهد.
وسوسه،تمام افکار نامعقول را معقول جلوه میدهد و یا افکار غیرمنطقی را منطقی جلوه میدهد.
وسوسه،دو رو دارد که یک رو میتواند یک امتحان الهی برای من باشد و روی دوم هم امتحان شیطانی است.
* وسوسه،راهی برای رسیدن به خدا است!
پایه گذاری این دنیا بر اساس تضاد تشکیل شده است.
آگاهی که از روی دانش نباشد بلکه از روی خرد باشد،میتواند بر روی وسوسه بچربد.
تظاهرات وسوسه مثل مصرف مواد مخدر است.
وسوسه،یک نوع انرژی است که ما نمی دانیم با این انرژی چگونه برخورد کنیم.
وسوسه را یک فکر مرموز و زودگذر و پیشرونده میگویند که هست و از حواس ما انتقال پیدا میکند.
وسوسه،یک فکر است که میخواهد تغییر حال ایجاد بکند.
این فکر از کجا می آید؟ از نارضایتی که میخواهم حال بد خودم را تبدیل به حال خوب بکنم.
هر جائی که من،حال خرابی و یا نارضایتی درون دارم این وسوسه می آید برای تغییر حال من.
* خدمت،یکی از راههای ضربه زدن به وسوسه است.
به خودم معطوف نشدم که گرفتار وسوسه شدم.
نارضایتی – کنجکاوی – لذت طلبی،سه ضلع مثلث وسوسه است.
قدرت ذهن در این است که به تعویق می اندازد و همینطور واقعی را غیرواقعی نشان میدهد یعنی کاهی را کوه نشان میدهد.
ذهن،یک چیز واقعی را غیرواقعی و یا یک چیز غیرواقعی را واقعی نشان میدهد.
وسوسه،نتیجه یک جور وسواس فکری است و وسواس یعنی تکرار بدون اراده یک فکر ناخوشایند.
وسواس را تقریباً همه آدمها دارند مانند بدبینی.
وسواس،یک ایده،فکر،احساس یا حرکت مکرر و مضر است که با نوعی ناچاری ذهنی همراه است.
افراد مبتلا به وسواس،هیچگونه اعتماد به نفسی را ندارند.
تفکر منفی دائمی نسبت به گذشته و یا حال را وسواس فکری گویند.
* بزرگترین اتفاق برای یک معتاد این است که در زندگی او هیچ اتفاقی نمی افتد!
یکی از راههای مقابله با وسواس فکری،در جمع قرار گرفتن است.
احکام وگان: 1- نریختن خون 2- نخوردن گوشت 3- غول دو (سکس) بازی نکردن 4- دروغ نگفتن 5- مصرف نکردن مواد مخدر حتی سیگار و قمار.
از وسوسه هایی که هست یکی شکم و یکی سکس است که ما را بی ارزش میکند.
خدا را به دو صورت داریم می بینیم که یکی نور است و یکی هم صوت است.
صداقت،از خود شروع میشود و به دیگران هم سرایت میکند.
سخت است از شکم گذشتن که شهوت و شهرت و شکم،سه تا از "شین"ها است.
وقتی که آمدم پیام را گرفتم و انرژی اینجا را گرفتم،دیگر ول نکردم.
بدن انسان ذاتاً گیاه خوار درست شده است.طبع انسان اصلاً گیاه خوار است.
5- مفهوم انحراف فکری معتادگونه...
من معتاد،یک سری افکار را در سر دارم که منحرف هم هست.
وسوسه از انحراف فکری می آید.
وقتی که فکر من منحرف میشود پشت آن وسوسه می آید و وسوسه همه چیز مثل طمع و مادیات میباشد.
وقتی که فکر من منحرف است چیزی را بوجود می آورد بنام وسوسه.
ریشه انحراف فکری کجاست؟
وسوسه بعد از انحراف فکری بوجود می آید.
ریشه انحراف فکری همان ذهن فریبنده است.کار ذهن،فریب دادن و گول زدن است.ذهن،کلافی از فریب است بدون اینکه پایانی داشته باشد.ذهن،جای مشخصی را ندارد.کار ذهن،مدیریت افکار و رفتار و گفتار درست و غلط انسان است.
چرا ذهنیت ما،ذهنیت های بدی است؟
ذهن از دیدن کارهای پر دردسر خود،عاجز است و برای دیده نشدن،انسان را بگونه ای دیگر فریب میدهد.
ذهن انسان،نیروئی محدود و شکست پذیر است که با قدرت فکر میتوان آن را کمرنگ و خنثی کرد.
* معتاد تا ذهنیت خودش عوض نشود همانطور معتاد باقی میماند.
تا ذهنیت من عوض نشد هیچ اتفاقی در زندگی من نیافتاد.
یک جاهایی ذهن،من را مدیریت میکند و یک جاهایی من میتوانم با تفکر،ذهن را مدیریت بکنم.
ذهن یعنی خاطرات،امیال،آرزوها،افکار و تصوراتی که برای ما هویت شده است و همچنان ما را در دام خود نگه میدارد.
تصورات من میگوید که خدا،این و یا آن است و من دیدگاهی را ندارم و چیزی را که من نمی بینم میشود هویت و شخصیت من.
ذهن من،من را به آرزوهایم نزدیک میکند در صورتی که توهم است.
به علت فریب کاری و منحرف کردن فکر آدمی،ذهن خواسته های خود را بطور دیگری اِعمال میکند.
* ذهن اجازه نمی دهد که دیده بشود.
ما اصلاً به ذهن مان فکر نکرده ایم و فقط دنبال خواسته های دل مان بوده ایم.
معتاد میگوید که زود و تند و سریع که همه این کارها،کار ذهن است.
انحراف فکری یعنی دور شدن از خطوط اصلی زندگی.انحراف فکری باعث قطع شدن ارتباط من با زمان و مکان میشود.
* انحراف فکری،تنها بدنبال اثبات کردن است حال چقدر به دیگران و یا خود خسارت وارد بشود دیگر برای او مهم نیست.
زمان هر موقع برای من،یک معنی داشت ولی برای دیگران،یک معنی دیگری را داشت.برای آدمهای مختلف،زمان معنای مختلفی را دارد.
کلاً زندگی را در گذشته و گاهی در آینده دیدن و زمان حال را از دست دادن نمودی از انحراف فکری است.
من رابطه علت و معلول را جابجا میدانستم.
ما،ماهیت فرد معتاد را نمی توانیم عوض کنیم بلکه فقط میتوانیم بیماری اعتیاد را در نقطه ای متوقف بکنیم.
بالاخره آن بارقه ها و جرقه ها،ما را هدایت میکند.
همیشه یک بیماری در کنار ما وجود دارد.
آیا چون من معتاد هستم است که زندگی من داغان است و یا...؟
دعا را یک حائل در برابر انحراف فکری می دانم.
تفاوت این دو را دانستن یعنی از انحراف فکری جدا شدن.
وقتی که به عجز خودم اعتراف کردم دروازه بهبودی به روی من باز شد.
* انحراف فکری بدنبال اثبات نتیجه است حال نتیجه هر چقدر هم که غلط و بد و خطا باشد.
دانش انجمن لزوماً من را به بهبودی نمی رساند.
آدم همیشه اسیر ذهن خود است.
انحراف فکری را که من دارم یک چیز متداول و رایج است و من چیز جدیدی را اصلاً تجربه نمی کنم.
آیا انحراف فکری با انحراف فکری معتادگونه تفاوت دارد؟
* طبق اصول،زندگی نکردن میشود انحراف فکری اما مثل گذشته،زندگی کردن یعنی انحراف فکری معتادگونه.
ندیدن واقعیات و یا دیدن واقعیات ولی بی توجهی به آنها میشود انحراف فکری چون مطابق خواسته من نیست.
انکار بعلاوه توجیه و بعلاوه فرافکنی میشود معادله خود فریبی.
خود انگاره کج و معوج میشود انحراف فکری که درونی هم هست.
وقتی که به انحراف می افتیم دچار اوهام و خیال پردازی های خود میشویم یعنی قدرت درست فکر کردن را از من میگیرد.
من اگر باید نبایدها را برای خودم مشخص میکردم خیلی کمتر دچار انحراف فکری میشدم.
کنترل ذهن،عاقبت من را به دیوانگی می کشاند.
وقتی که در جمع نبودم خیلی سریع تر انحراف فکری بر روی من غلبه کرد.
کلاً افرادی که دچار بیماری هستند منفی گرا هستند.
ما خیلی راحت به خودمان اجازه میدهیم که نسبت به رفتار و افکار دیگران،قضاوت کنیم و این قضاوت هم ترس ببار می آورد.
انحراف فکری باعث میشود که من هیچ وقت یک دوستی خوبی را نداشته باشم.
سعی کنیم که این منفی نگری را تبدیل به مثبت نگری کنیم.
همین که نظر میدهیم،داریم انحراف فکری را تولید میکنیم.
انحراف فکری خیلی وقت ها به من آسیب زده است.
انحراف فکری باعث دردسر برای من میشود.
ما میتوانیم انحراف فکری را کنترل کنیم که بوسیله عواقب که نوعی عاقبت اندیشی است.
6- مفهوم دلایل خوب...
بحث،بحث مسئولیت و تعهد است.
حقیقت آن چیزی نیست که ما میگوئیم بلکه حقیقت آن چیزی است که ما پنهان میکنیم.
حقیقت آن است که من ایرادهای کارم را پنهان میکنم.
ما با اینکه آیا وسوسه،میل و یا فکر و یا اشتها است کاری نداریم بلکه با بودن آن کار داریم.
وقتی که وسوسه میشوم یعنی ذهن من،قدرتش بیشتر از فکر من میشود است.
* دلیل خوب،خوب است ولی دلائل خوب،خوب نیست.
اگر دلیلی برای در حالت ترک باقی بمانیم را پیدا کنیم دیگر توجیه و بهانه ای برای مصرف را پیدا نمی کنیم.
دلیل اینکه جلسات میرویم این است که دارد به من کمک میکند.
تو،خود واقعی خودت را نشان بده که من از تو نترسم و من هم خود واقعی خودم را نشان میدهم که تو از من نترسی.
من اگر خود واقعی خودم را در ارتباطات خودم نشان بدهم اگر آن ارتباط شکل بگیرد خیلی قوی است.
هر کسی که میخواهد وارد انجمن بشود انجمن میگوید که لازمه آن صداقت است یعنی با خودت یکی بشو.
برای من معتاد که دم دمی مزاج هستم احتمال دارد که دلائل خوب گذشته ام با امروزم خیلی فرق داشته باشد.
در وحله اول این دلائل خوب را برای خودم نمی گیرم.
من انتظار دارم که چون من ترک کرده ام دیگران هم رفتارشان با من خوب بشود.
من معتاد تا زمانی که یک چیزی را بدست نیاورده ام خیلی تلاش میکنم که آن چیز را بدست بیاورم ولی وقتی که بدست می آورم دیگر آن چیز ارزش گذشته را برای من ندارد.
* دلائل خوب را باید که برای خود داشت اما لزومی ندارد که به دیگران هم ارائه داد.
هر چی آگاهی ما بالاتر میرود دلائل ما هم بهتر و قوی تر میشود برای مصرف نکردن.
فرق پاکی با بهبودی،یکی از مرزهایی که بین پاکی و بهبودی وجود دارد "دلیل" است.
آنهایی که در پاکی هستند درصد زدن شان با آنهایی که در بهبودی هستند بیشتر است.
من هر چی توجیه و بهانه برای هر چیزی پیدا بکنم دلائل عقلانی و منطقی من کمتر میشود.
توجیه بهانه آن چیزی است که من میخواهم ولی دلیل آن چیزی است که دیگران میگویند.
هر جایی که اهمیت دارد امنیت هم دارد.
ما باید بیائیم پاکی و بهبودی و زندگی خودمان را با اهمیت نشان بدهیم.
دلائل خوب،یک سری از دلائل است که من امروز با آنها مواجه هستم و با آنها درگیر هستم.
من چون خلاء درونی دارم نیاز است که متوسل بشوم به یک سری ابزار که به آنها میگوئیم دلیل خوب.
ما دو نوع زندگی داریم که یکی زندگی زمینی است و یکی هم زندگی زمانی است.
هر جا که وسوسه و انحراف فکری و قضاوت باشد من دلائل خوب خودم را فراموش میکنم و آن دلائل خوب من دیگر برای من بی اهمیت میشود.
اعتیاد یعنی غم سرد وحشی و یا معصومیت از دست رفته و یا از زاویه زشتی ها به دنیا نگاه کردن.
وقتی که من هدف دار زندگی میکنم دست از رؤیا پردازی برمی دارم و به گذشته و به آینده نمی روم.
اعتیاد،فراتر از مصرف مواد مخدر است.
کسانی که در برنامه،خدمت میکنند بیشتر در جریان بهبودی قرار میگیرند تا آنهایی که فقط تماشاگر هستند.
اولین واکنش ما این است که مت چه کارهایی را خوب انجام داده ایم که بخواهیم آن واکنش هایمان را بصورت دلائل خوب بیان کنیم.
همه دلائل خوب از برنامه به من نمی رسد.
نشریات،افکاری را به من می شناساند که من طبق آنها میتوانم بهبود پیدا کنم.
فرافکنی و انکار،شنونده را به موضوعی دیگر متوجه میکند.
فرافکنی،چیزی است که من معتاد انجام میدهم ولی اصلاً ربطی به موضوع ندارد.
* فرافکنی،نوعی از این شاخه به آن شاخه پریدن است.
یک دلیل خوب،یک دلیل کامل است.
دلیل خوب یعنی یک عمل کامل که وقتی یک عمل کامل باشد است که دلیل می آید که اگر عمل،کامل نباشد توجیه بکار می آید.
چه اعمالی از نظر برنامه،دلیل بحساب می آید و چه اعمالی،دلیل بحساب نمی آید؟
هیچ توجیهی،وجه مثبت و منفی را ندارد.
در انکار،من آن شئ و یا عمل و یا...را می بینم ولی افکارم را بر روی یک چیز دیگری معطوف میکنم.
یک عمل دارای دو انشعاب است یعنی عمل کامل و عمل ناقص که عمل ناقص،توجیه است اما عمل کامل،دلیل است.
من وقتی که یک عملی را ناقص انجام میدهم شروع میکنم به توجیه کردن اما وقتی که یک عملی را کامل انجام میدهم فقط یک دلیل می آورم.
بهانه برای قانع کردن خودم است که در دل توجیه است.
کسانی که عمل ناقص را انجام میدهند اعتبار را از دست میدهند و حذف شده هستند.
بهانه برای رضایت خود و توجیه برای رضایت دیگران است.
آیا چیزهایی را که من بابت مصرف نکردن را میگویم دلیل است و یا توجیه است؟
حق انتخاب یعنی داشتن قدرت چون من را قوی و قدرتمند میکند و دیگر اینکه دیگران را مقصر ندانم.
حق انتخاب همیشه در شرایط اختیار بدست می آید و در حالت اجبار،انسان،حق انتخاب را ندارد.
برای اولین بار،حق انتخاب زمانی از من گرفته شد که اولین بار را مصرف کردم.
حق انتخاب فقط درباره انسانها بکار میرود و هیچ موجود زنده ای در دنیا غیر از انسان،حق انتخاب ندارد.
نمی توانیم دیگران و یا خدا و یا هر موجود دیگری را سرزنش بکنیم.
من از حق انتخابم خوب استفاده نکردم.
دلائل خوب،ناخودآگاه کارهای خوب ما را جلوه میدهد که ما فکر میکنیم که انجام داده ایم.
من امروز نمی توانم با جرئت بگویم که دلائل کاملی را دارم چون خیلی از اعمال من نوعی توجیه موجه ای بوده اند.
توجیهات من،توجیهاتی هستند که نزدیک به دلائل خوب هستند.
من در زندگیم هیچ دلیل خوبی را ندارم و هر چیزی را که دارم نوعی توجیه خوب است.
اولین دلیل خوب من این است که به خودم و خانواده ام  و به جامعه ام دیگر خسارت نمی زنم.
اگر پاک بمانم آن تعهدات و مسئولیت هایی که به عهده من است را میتوانم انجام بدهم.
مواد،سلامت عقل را از من میگیرد.
* بیان کردن دلائل خوب،خود نوعی توجیه است.
خیلی از دلائلی را که ما گفتیم رفت به کانال توجیه و بهانه که نصفه نیمه هم ماند.
دلیل در بلند مدت خودش را نشان میدهد.
دلائل خوب باعث یک مسیر و راه و روش شد برای زندگی کردن بدون مواد مخدر.
ترس،یک کلمه کوچک است ولی تاثیر خیلی بدی را در زندگی ما دارد.
آیا من،آدم خوبی شده ام که دلیل خوبی را هم بیاورم و یا پیدا کنم؟
آیا سلامت عقل به من برگشته است که دلیل خوبی را پیدا کنم؟
قدم چهار و هشت و ده را برای من گذاشته اند که من تبدیل به یک انسان قابل قبول و خوبی بشوم.
دلیل خوب،نه فقط برای یک نفر بلکه باید برای همه خوب باشد.
مقصود از خود دلیل چی است؟ خود دلیل،حجت و برهان است که دلالت بر صحت یک ادعایی میکند.
عقل میتواند بوسیله دلیل،نسبت به چیزی که مورد شک واقع شده است به یقیین برسد.
یک عملی پشت دلیل هست که همیشه هم لازم است.
وقتی که از نظر احساسی و عاطفی،من نامتعادل میشوم دلیل آن فراموشی من است.
دلائل خوب میتواند شخصیت و احترام و یا رشد اقتصادی باشد.
دلیل شکست من در زندگی به علت نداشتن دلائل خوب بوده است.
دلیل همیشه یک دانه است اما توجیه یعنی ما به روشهای مختلفی میخواهیم که یک کاری را انجام ندهیم.
در توجیه،ما صورت مسئله را عوض میکنیم.
بعضی از آدمها در زندگی ما،حضور دارند و بعضی ها هم وجود دارند.
من آمده بودم که برای مدتی مصرف نکنم تا توان برای مصرف را پیدا کنم ولی نمی دانم که آیا خدا کمک کرد و یا...که دیگر مصرف نمی کنم.
یکی از دلائل من،نداشتن اجبار به مصرف و داشتن اختیار است.
امروز از سایه خودم دیگر نمی ترسم.
ارزشهای انسانی را که از دست داده بودم آرام آرام دارد برمیگردد.
از خودم تعریف نمی کنم چون دیگران دارند از من تعریف میکنند که این هم یکی از دلائل خوب برای مصرف نکردن من است.
ما میخواهیم راه و روش درست زندگی کردن را یاد بگیریم و از تجربه همدیگر استفاده کنیم.
انسانهای موفق،بین ما بوده و هستند و خواهند بود.
راه قطع مصرف همان دوازده قدم بود و راه موفقیت هم باز همان دوازده قدم است.
ما دنبال این هستیم که یکی برای ما،آهنگ زندگی و موفقیت را بزند.
من برای قطع مصرف خودم خیلی دلائل خوب داشتم ولی در حد یک آرزو ماند چون نه هدف مشخصی را داشتم و نه تلاش خاصی را داشتم.
دلائل خوب را در ذهنم داشتم ولی نمی دانستم که من بیمار هستم.
من،دنیا را نمی دیدم و نقش خودم را در آن دنیا نمی دیدم و بخاطر همین هم فکر من خیلی بسته بود.
خیلی از شرایط زندگی را در توجیه بودم و دلیل خاصی را نداشتم.
دلیل یعنی داشتن و لازم و ایراد و لحظه.
* دلائل خوب،نسبی هستند و تحت تاثیر شرایط،تغییر میکنند.
* ما یا باید بدنبال توجیهات باشیم و یا بدنبال دلائل.
دلیل برای اثبات حرف است که خود آدم میگوید.
دلیل خوب برای اثبات کار درست است و دلیل بد برای توجیه کار غلط است.
دلیل اگر درست باشد باعث میشود که کار ادامه پیدا کند.
دلیل با هدف،فرق میکند و پاکی،یک دلیل نیست بلکه یک هدف است.
دلیل خوب باعث آرامش ذهن نیشود ولی دلیل بد فقط فکر را آرام میکند و لحظه ای است.
7- مفهوم تجربه درد آور...
یک سری کارها را قبلاً میکردم و امروز نمی کنم.
NA میگوید: کسی که از این مجموعه دور بشود خطر دارد.
همه استرس و اضطراب ها را دارند ولی اینها در زندگی ما،امروز دیگر نیست که اینها تاثیرات رشد است.
چرا ما نمی توانیم از تجربه های دردآور استفاده کنیم؟
معتاد جماعت سه تا حالت دارد در قسمت تجربه،مدتها از تجربه خودش استفاده میکند و بعد می آید از تجربه دیگران استفاده میکند که بهترین حالت استفاده کردن از تجربه خود و دیگران است.
خود تجربه چیست؟ بودن من در یک شرایطی که من از یک راههایی استفاده میکنم که فقط من بلد هستم که اینها یا اکتسابی است و یا تقلیدی است و یا شنیداری است.
تجربه به چه درد من میخورد؟ تجربه،یک چیزی است که میشود به عنوان راه میانبر از آن استفاده کرد.
تجربه یعنی به نوعی از درکی که دیگران پیدا کرده اند من استفاده میکنم.
چرا من نمی توانم از این تجربه ها استفاده کنم؟ چون خاصیت من اینگونه است و یکی از روشهای "من" این است که میرود به حالت خود خواهی و خود بینی.
در پمفلت میگوید: هر کسی راجع به خود و تجربه اش مشارکت میکند.چیزی که بدرد همدیگر میخورد،تجربه است.
بعضی وقتها من اصلاً دوست دارم که با تجربه های دردآور،زندگی کنم.
من فقط در لحظه زندگی میکردم و نمی آمدم فکر کنم و مشورت بگیرم است که دچار تجربه های دردآور میشدم.
ذهن در واقع یک ماشین است زیرا که هیچگونه قدرت تفکر و خودآگاهی و اختیار را ندارد.
ذهن مانند یک اتومبیل بدون راننده است که هیچ اراده ای از خود ندارد بجز آنکه ما به آن میدهیم.
یک آدم موفق،آدمی است که خوب فکر کرده است و خوب عمل کرده است.
من چرا اینجا هستم؟ چون فکرم بد بوده است و عملکردم هم بد بوده است که اینها رفته است که در ذهن من،بایگانی شده است.
بیماری ما،بیماری ذهن است و تمام بیماری را که ما داریم از فکر و ذهن است.
من به فکرهایی که به سرم زده است عمل کرده ام که این عمل هم رفته است در ذهن من بایگانی شده است.
ذهن،هیچ کاری را بلد نیست مگر آن آموزشی را که به آن داده باشند.
خیلی ها در زندگی موفق هستند چون خوب فکر کرده اند و خوب هم عمل کرده اند و ذهن شان هم همیشه قوی است.
ذهن،ابزاری منفی است در انسان و با طبیعت ماشین گونه اش محلی برای بایگانی است.
همه کاره انسان هم ذهن است.
ذهن،یک چیزی است که فقط دنبال لذت میگردد.
ذهن،تمایل دارد که همه چیز را برای خودش ساده کند.
* ذهن بدنبال تکرار اطلاعاتی است که دارد.
ذهن مثل موشک های حرارتی است که وقتی دنبال یک هدف میرود و تا نزند،آن هدف را ول نمی کند.
چرا ما به هدفهای مان نرسیدیم؟ چون بر روی هدفهای مان اصلاً تمرکز نکردیم.
اگر به خواسته خودت نمی رسی،مشکل از خدا نیست و مشکل از خودت است.
اگر چیزی را میخواهی،در مقابل آن باید زحمت بکشی.
من،کله ام در زندگی خودم است.
جایی که ذهن،قوی تر از عقل است مشکلات هست.
اگر با "نه" گفتن،ما مشکل داشتیم باز هم مشکل داریم.
اگر در ارتباطات،ما خوب نیستیم بخاطر مشکلاتی است که در درون ما هست.
تا مسائل تو حل نشود وسائل تو حل نمی شود.
آیا تا حالا کسی آمده است که از ما جبران خسارت بکند؟ خداوند،کاری را که برای ما کرده است و دارد میکند جبران تمام ضربه هایی است که خورده ایم.
خیلی سخت است که آدم تشخیص بدهد که طرف مقابل درباره "مثال زنده" است که دارد حرف میزند و یا درباره "تجربه" است که دارد حرف میزند.
تا چند سال اول در دوران پاکی،تجربه های ما،دردآور و شکست است.
* تجربه های دردآور ما،چماقی است برای زدن بر سر دیگران و عنوان کردن خودمان برای مطرح شدن.
من همیشه احساس تفاوت کرده ام که این باعث شد تمام تجربه های دردآور را من خودم تجربه کنم.
من به هر قضیه ای از بُعد منفی،نگاه میکردم و از بُعد مثبت،نگاه نمی کردم که باعث میشد که تولید یک انرژی منفی را بکنم.
قانون جاذبه،حاکم بر کل کائنات و هستی ما است و آدمهایی که مثبت فکر میکنند مسائل مثبت برای آنها بوجود می آید و آدمهایی که منفی فکر میکنند مسائل منفی برای آنها اتفاق می افتد.
من تا زمانی که با خودم و تجربه های دردآور خودم دارم زندگی میکنم هیچ موقع تسلیم نمی شوم،چون احساس دانائی میکنم.
یکی از علت هایی که باعث شکست من میشد این است که مشورت نمی کردم.
معتاد با انتقاد و پیشنهاد،مخالفت میکند و با وارد شدن هر چیز جدیدی به زندگی خودش مخالفت میکند.
تا زمانی که من تسلیم نشوم و دست از این تجربه های دردآور خودم برندارم امکان وارد شدن به قدم دوم برای من وجود ندارد.
من اگر از تجربه های دردآور و شکست های قبلی خودم استفاده نکنم برنده هستم.
ما تا زمانی که اولین بار را استفاده نکنیم برد با ما است.
تجربه،یا عامل است و یا حائل است که اگر مانند یک اهرم باشد یک عامل است و اگر مانند یک وزنه باشد یک حائل است.
من به عنوان یک معتاد،آنقدر به زندگی خودم ضربه زده ام که نسبت به یک آدم عادی باید که مشکلات بیشتری را داشته باشم.
تجربه های دردآور در عین دردآور بودنش برای ما به عنوان یک سرمایه میباشد.
ما اگر ندانیم که از این تجربه های درد آورمان چگونه استفاده کنیم مانند فردی میلیاردر هستیم که بصورت یک گدا دارد زندگی میکند.
تجربیات دردآوری که من نسبت به شخصیت خودم و اطرافیانم آورده خیلی بیشتر از دردهای فیزیکی من است.
دردهای روحی و روانی،خیلی سخت تر از دردهای فیزیکی است.
تجربه های دردآور بیشتر از نداشتن سلامت عقل و از ذهن بیمار من،نشأت گرفته است.
NA میگوید: ما نه چیزی را رد میکنیم و نه چیزی را تائید میکنیم.
تجربه ما،مال گذشته است و مال آینده نیست.
ما تا تجربه نکنیم قوی نمی شویم.
ما باید خیلی از تجربه ها را تجربه کنیم مثل مشورت نکردن و یا قدم کار نکردن و یا جلسه نرفتن ولی پشت سر تجربه های دردآور هم عجز است.
یک استاد خوب،یک شاگرد خوب است و یک راهنمای خوب،یک رهجوی خوبی است.
* انبوه تجربه های دردآور،دلیلی برای در حالت ترک باقی ماندن نیست.
تازه دارم می فهمم که چرا زندگی من پر از شکست بوده است و نتوانسته ام یک آدم موفقی بشوم.
اول انجمن ما،خودشناسی است و آخر دوازده قدم هم میخواهد که بمن خودشناسی را بفهماند و یا بشناساند.
بطور کلی اتفاقاتی که در طول عمر،روی میدهد را تجربه نمی گویند بلکه به واکنش هایی که ما در مقابل آن اتفاقات انجام میدهیم است که تجربه میگویند.
* به عکس العمل های هر فرد در مقابل هر عملی که وجود دارد تجربه میگویند.
* ما بخاطر اولین تجربه های دردآور است که مسیر زندگی را به خطا رفته ایم و حتی معتاد شدیم.
معتاد اصلاً قدرت تفکر ندارد و من،زمانی میتوانم از تجربه استفاده کنم که قدرت تفکر را داشته باشم چون تجربه بدون تفکر،هیچ است.
یک معتاد به اتفاقات،یک دید تونلی دارد و اصلاً بدنبال این نیست که یک درسی از آن اتفاقات را بگیرد.
تجربه نمی تواند بمن کمک کند که در حالت ترک بمانم و چرا؟ چون چیزی که میتواند بمن کمک کند که در حالت ترک باقی بمانم قدم دوم و یا سلامت عقل است.
تجربه یعنی بررسی و آزمایش چیزی برای کشف مجهولات آن چیز.
ما در زندگی در هر لحظه در حالت کسب تجربه هستیم.
نمی توان به یک تجربه گفت که تلخ است چون تجربه،نسبی است.
تجربه همیشه از اتفاقات گذشته است که بدست می آید.
قبل از تجربه دردآور،ما یک چیزی داریم بنام تجربه تلخ که یعنی آن یک تجربه ای است که ما بزرگترین داشته مان را که زمان است را از دست داده ایم ولی چیزی را بدست نیاورده ایم.
وقتی که تجربه تلخی را تکرار میکنیم تبدیل به تجربه های دردآور میشود.
برای یک کار غلط،دنبال یک راه درست میگردیم که کلاً بنیاد این کار،اشتباه است.
تجربه های دردآور همیشه از تکرار تجربه های تلخ خودمان بدست نمی آید و گاهی هم ممکن است که از عدم استفاده از تجربه دیگران بدست بیاید.
تجربه بعلاوه دانش و اطلاعات میشود موفقیت.
تجربه،ثابت کرده است که سه سال درس خواندن مساوی است با یک سال کار کردن.
هیچ معتادی،چه در حال بهبودی و چه در حال عذاب،نمی خواهد که دچار لغزش بشود.حتی فکر لغزش هم ما را دچار ناراحتی و عصبانیت میکند.
انکار،امکان وقوع لغزش را زمینه سازی میکند.
اول انکار برای من،دو دلی ایجاد میکند و بعد هم ترس و ناامیدی و یأس.
دلائل خوب،مقطعی هستند و برحسب شرایط فرد،آن دلائل تعریف میشود.
* معتاد،استاد و دارنده تجربه های دردآور بی پایان و یا تکرار کننده تجربه های دردآور و یا تجربه کننده تجربه های دردآور است.
همه دلائل خوب هم در واقع خوب نیستند و گاهی ایجاد وابستگی میکنند.
دلائل خوب،یکی از عوامل رشد هر انسانی میباشد.
از دیدگاهی،مصرف مواد در یک مقطعی دلیلی خوب بود که همین دلیل خوب در مقطعی دیگر تبدیل به یک دلیل بد شد.
چیزی که باعث استفاده نکردن از تجربه های دردآور گذشته میشود انکار است.
وقتی که من،انکار نکردم و اقرار کردم تجربیات دردآور گذشته برای من کارساز شد.
زمانی که نمی توانم واقعیت های زندگی را بپذیرم یعنی دارم در حالت توهم،زندگی میکنم.
کار اصلی انکار این است که از هر چیزی که در روند مصرف من است من را دور نگه میدارد.
یک برنامه ریزی پنهانی برای بازگشت به مصرف کنترل شده میشود انکار.
ما چی را ترک کرده ایم که آن را تجربه کرده باشیم؟
ما نیازهای مان را با وابستگی داریم می چسبانیم به همدیگر.
علت ادامه دادن های من چی بود در حالی که فقط ذلت دیدم و لذت ندیدم؟
معتاد اجازه نمی دهد که ابزار جدید و راه جدید و روش جدید به زندگی او وارد شود.
در قدیم میگفتند که فلانی آدم پخته ای است یعنی آدم با تجربه ای است و ما هم بمرور بعد از اینکه تجربه هایی را بدست می آوریم تبدیل میشویم به یک الماس.
من در گذشته،تعهداتی را داشتم که از عهده آن بر نمی آمدم که بعد هم ضربه لازم را میخوردم و بعدها میدانستم که مواردی باعث ضربه خوردن من میشود ولی قدرتی برای تغییر را نداشتم.
بخاطر لذتی که من تجربه کرده بودم آن تجربه های دردآور به کار من نمی آمد.
بخاطر لذت جوئی،من حقیقت های زندگی خودم را نادیده میگرفتم.
یکی از علت هایی که باعث تجربه های دردآور من میشد این بود که من مدعی بودم.
چشم من،همه چیز را میدید الا خطای خودم را.
من هم نتوانسته بودم از تجربه ترک های دردآور قبلی خودم استفاده کنم و من تجربه ترک موفقی را نداشتم و همه ترک های من ناموفق بود.
یکی از مواردی که باعث میشد من دوباره شروع کنم اطلاعات نادرستی بود که داشتم و همینطور اینکه به آخر خط نرسیده بودم.
تجربه،یک فعلی است که از طرف من که فاعل هستم در زمان و مکان صورت میگیرد.
چه چیزی است که تجربه ها را برای من شیرین و یا دردآور میکند؟
جائی که از سلامت عقل و روان،من استفاده نکردم همیشه منجر شده است به تجربه های دردآور برای من.
عقل میتواند عاملی باشد که تجربه های دردآور بوجود نیاید.
تجربه دردآور و یا تجربه ترک آور؟
جایی که تجربه نیست اختراع اتفاق می افتد که توسط نبوغ و بلوغ بوجود می آید.
اولین تجربه دردآور ما،تولد است و آخرین تجربه دردآور ما هم مرگ است که آن را ندیده ایم.
8- مفهوم عواقب اولین بار مصرف...
عواقب یعنی پیامدها و اتفاقاتی که بعد از مصرف اتفاق می افتد.
چیزی که برای من هیچ وقت مفهوم نداشت همین کلمه "مفهوم" بود یعنی فکر کردن.
چرا من عاقبت اندیش و دور اندیش نیستم؟
چرا من یک انسان موفق نشدم و چرا از من سوءاستفاده کاری و مالی کردند و من ضعیف شدم؟
چرا من چیزی به اسم پس انداز را ندارم؟
چرا من نباید کسانی را در زندگی خودم داشته باشم که به من کمک کنند؟
پیامد قدم دوم،عدم سلامت عقل است یعنی عمل کردن و بعد فکر کردن.
زمانی که من اقرار میکنم که عاجز و ناتوان هستم تازه به من کمک میشود.
در NA شنیدیم که میگویند "کله خودت را به یکی دیگر بسپار".
به هر کاری که میخواهی بکنی برای لحظاتی به عاقبت آن کار فکر کن.
آدم عادی،فکر میکند و بعد یک کاری را میکند که اگر هم نتواند مشورت میکند ولی من اینگونه نبودم.
اگر نمی توانم درست فکر کنم بدلیل این نیست که نمی توانم فکر کنم بلکه بخاطر این است که سلامت عقل ندارم.
ما با اعلام نادانی و ناتوانی،دریچه افکارمان را بر روی چیزهای جدید،باز میکنیم.
* اولین بارها همیشه برای ما جذابیت دارد.
مفهوم با دانش،فرق میکند و دانش،یادمان میرود چون از بیرون آن را میگیریم ولی مفهوم،چیزی است که از من بلند میشود و از درون من بلند میشود که یادمان نمی رود.
من با اولین بارهای هر چیزی مشکل دارم مثل اولین بار ولخرجی و بد دهنی و...
* اولین بارها،یگانه هستند.
من چرا یک NA ای خوب نشوم؟ حداقل یک راهنمای خوب و یا یک رهجوی خوب و یا یک دوست خوب بشوم.
من چه جوری میتوانم بشوم یک "انسان یک"؟
من اگر میخواهم جزو اولین ها بشوم باید یک کمی از این زمان و از این مکان بروم بالاتر.
من به اندازه خودم میتوانم یک انسان خوب بشوم که شروع آن هم با مصرف نکردن مواد مخدر است.
هرجائی که من از کله خودم استفاده میکنم قدرت آموزش ندارم و آموزش پذیر نیستم یعنی اجازه یادگیری را به روی خودم می بندم.
من،یک معتاد هستم و نه یک استاد.
من امروز دارم قدم کار میکنم که در حد توانایی خودم باید بیاورم در زندگیم چون چه بسیار کسانی که عالم بدون عمل هستند.
عواقب،شرایطی است که بعد از اولین چیز بوجود آمده است که این اولین هم بخاطر یک انتخاب است و این انتخاب هم بخاطر یک تصمیم است.
عاقبت یک کلمه ای که من میگویم چیست؟ توضیح دادن اضافی،یک عواقبی را برای من بوجود می آورد.یک سری از نقص ها هم در همین عواقب کلامی،ایجاد میشود.
یک تصمیم میتواند از سر احساسات باشد و یک تصمیم هم میتواند از سر عقل باشد.
چهار تا احساس داریم که خشم – غم – ترس – شادی،است.
در خشم مسلماً من نمی توانستم که یک چیز خوبی را بگویم و وقتی خشمگین میشدم بدون تفکر،تصمیمی را میگرفتم که از روی احساس بود و باعث یک رنجش در طرف مقابل نیز میشود.
با این تجربه هایی که دارم در نحوه تصمیم گیری ها درست عمل کنم.بعد از یک تصمیم درست،یک عاقبت خوب و یک احساس خوب به سراغ من می آید.
مفهوم عواقب اولین بار مصرف میگوید که من عاجز هستم.
اینجا نشستن من همان عواقب اولین بار مصرف من است.
عواقب اولین بار مصرف میگوید که احساس را بگذار کنار و کاملاً منطقی با آن روبرو شو چون در همه چیز اولین بار وجود دارد.
وقتی که من،اولین بار را استفاده و تجربه کردم دیگر اولین باری را ندارم و من دچار عواقب میشوم.
اولین بار باید که یک جذابیتی را برای من داشته باشد.
همیشه در اولین بارها،مکث خوب است ولی نیروی برتر است که کمک کننده به من است که آن اولین بار،بشود و یا نشود.
وقتی که اولین بار را تجربه کردم دیگر در عواقب هستم.
من چکار کنم که دیگر اولین بار را مصرف نکنم البته در منفی ها؟ از تجربه دیگران استفاده کنم.
بین اولین بار مصرف تا آخرین بار مصرف،میتواند یک ثانیه باشد و یا میتواند بی نهایت باشد که سراسر عجز است یعنی جهنم.
چیزهایی را که NA میگوید به عنوان یک عضو قابل قبول و سازنده از همین چیزهای کوچک شروع میشود.
مفهوم یعنی ادراک طبیعی و کامل درونی.
زمانی که من میپذیرم و قبول میکنم که اگر فلان کار را انجام بدهم مشکل دارم،خیلی راحت تر کنار می آیم با آن کار.
من پذیرفته ام که بدن من با مصرف بعضی از چیزها مشکل دارد.
همیشه میگفتم که خدایا: آن اولین بار مصرف من،آخرین روز زندگی من باشد.
همان سکوت کردن یعنی فکر کردن و آرم شدن.
ما بلد نیستیم که فکر کنیم و اول میرویم یک کاری را میکنیم و بعد فکر میکنیم.
پذیرفتن و فکر کردن،ما را اصلاً به سمت مصرف نمی کشاند که بخواهد ما را درگیر کند.
هیچ کس نمی داند که آن ور اولین بار چی است.
ما کمی هم درباره تجربه موفقیت ها و شکست های مان میگوئیم.
فقط یک تجربه روحانی و یک اتفاق میتواند به یک معتاد کمک کند.
چرا با وجود دلائل خوب در حالت ترک باقی ماندن این فکر احمقانه همه آن دلائل را کنار میزند ارتباط دارد با مفهوم عواقب اولین بار مصرف.
این را من مطمئن هستم که بدن من،حساسیت دارد.
بار دوم بخاطر آن حال خوب اولین بار بود که رفتم بزنم.
معتادی که می آید در برنامه و جنس را میزند به امید این است که شرایط را به نفع خودش تغییر بدهد که این یک نوع توهم است.
خودم را بپذیرم با تمام ضعف ها و نواقص خودم.
انسانها میخواهند خودشان را با چیزهایی که دارند عرضه کنند و کسی که اینگونه زندگی میکند هرگز عشق به زندگی او وارد نمی شود.
من بزرگترین مسئله ای را که دارم مسائل درونی من است مانند آرامشی که ندارم.
صداقت یعنی خود واقعی و خودم باشم.
چرا در ارتباطات،ما دچار مشکل میشویم؟ بخاطر اینکه زیر مجموعه این ارتباطات،یک خواسته ای بوده است و در واقع نیّت من،نیّت خیر نبوده است.
ما در ارتباطات مان،خود واقعی مان را میترسیم که نشان بدهیم.
کلید نجات NA برای من همان اقرار ساده بود.
مثلث اقرار: چگونگی دقیق خطاهایم را به خودم – خداوند – یک انسان دیگر است.
من خیلی چیزها را مصرف میکنم ولی از عواقب آن اطلاعی ندارم.
آیا این راست گفتن و یا دروغ گفتن،چه عواقبی را برای من دارد؟
خیلی نکات ریزی در زندگی ما هست که عواقب آنها را نمی دانیم که چه هستند.
آیا میتوان با بی چهره بودن زندگی کرد؟
این باورهایی را که در زندگی داریم،آیا با حقیقت و واقعیت،محک زده ایم و یا نه؟ آیا این باورهایی را که داشته ایم و یا داریم را می آئیم با حقیقت و واقعیت،محک بزنیم؟
اتفاقات گذشته من مملو است از عادتها،مالکیت ها،غرور،باورها،نقاط ضعف و قوت،موفقیت،شکست که در ذهن من قرار گرفته است و آیا من واقعاً آنها هستم؟
"من" در خیالات زندگی میکند.
هر چیزی را که دارم استفاده میکنم واژه است مانند واژه درد ولی خود درد نیست.
گذشته من سراسر از دوئیت است یعنی سیاه و سفید که پر از قضاوت هم هست.
من از جایگاه خودم دور شده ام.
فکر کنیم که ما در یک حباب زندگی میکنیم که فقط ما هستیم و خداوند که اینگونه از تمام تعلقات،رهائی می یابیم.
سکوت،بدترین و بلندترین حالت است.
وقتی که من سکوت میکنم در حالت دعا و مراقبه هستم ولی وقتی که دیگران سکوت میکنند و من سخن میگویم یعنی شکنجه.
برای برگشت سلامت عقل باید افکار و باورها و ایده های گذشته مان را دور بریزیم.
چون عاقبت خودم را دیده بودم دیگر نمی خواستم که تجربه را تجربه کنم.
عواقب اولین بار مصرف یعنی پیش بینی کردن و یا دور را دیدن که با دو ابزار امکان پذیر است که یکی "ارتباط" است و یکی هم "تمرکز" است.
کیفیت هم نیاز به حمایت دارد.
اگر امروز در این جایگاه هستم فقط بخاطر این است که امروز مصرف نکرده ام و علت اینکه امروز مصرف نکرده ام هم همین تفکر کردن به عواقب مصرف در بار اول است.
برای کارهای خوب همیشه از کلمه "نتیجه" استفاده میکنند ولی برای کارهای منفی همیشه از کلمه "عواقب" استفاده میشود.
آیا ما به کارهای مان،اول فکر میکنیم و بعد انجام میدهیم و یا اول انجام میدهیم و بعد می افتیم به چکنم چکنم.
یکی از عواقب اولین بار مصرف،تکرار شدن یک تجربه دردناک است و تجربه تلخ هم زمانی پیش می آید که یک تجربه دردآور را دوباره تجربه کنیم.
کلاً باید همه چیز تغییر کند تا چیزی تغییر نکند.
9- مفهوم توجیه (بهانه)...
خدا را شکر میکنم که این فرصت را به ما داد که هم زنده باشیم و هم با هم باشیم.
فرق من با زندانبان در این است که زندانبان وقتی درب سلول باز میشود تاریکی و اسارت را می بیند ولی من وقتی که درب سلول باز میشود آزادی و رهائی را می بینم.
بهانه،یک دلیلی است که من برای انجام ندادن یک کاری می آورم.
توجیه یعنی وجه آن چیزی که وجود دارد را عوض کردن.
زیربنای تمام این توجیه بهانه ها،یک نقص است.
ذهن مانند یک اطاق فکری است که دائماً در حال فریب است و تمام عواملی که باعث میشود که من،رشد نکنم و پای من را میگیرد همین ذهن من است.
من دائماً یا به داشته ها و یا به نداشته ها،فکر میکنم.
در این توجیه و بهانه برای من،یک امنیتی درست میشود و هست و هر چند که کاذب است ولی من را آرام میکند.
یک آدم منفی گرا همیشه تنها است چون همیشه دافعه دارد و جاذبه ندارد و همه را از دور خودش دور میکند.
ذهن،جائی است که من را از رشد،باز میدارد و نمی گذارد که من به موضوع اصلی بپردازم.
جائیکه خلاء هست نه ذهن کار میکند و نه عشق کار میکند.
یک ساعت فکر کردن بهتر از هفتاد سال عبادت است.
در خلاء چیزی که اتفاق می افتد این است که زمان،مقدارش در خلاء خیلی کم است.
چیزی که قوی تر از ذهن است عشق است.
ذهن برای من کار بایگانی را میکند چه در زمان حال و چه در زمان گذشته و خودم را پشت چیزهایی که دارم،قایم میکنم مثل مسائل مادی و یا سن پاکی و یا موقعیت زندگی که دارم و کاری که برای من میکند این است که باعث میشود من احساس دانائی و توانائی بکنم یعنی همان "من می دانم و من می توانم".
فروتنی یعنی برابر شدن و پذیرش و وفق دادن خودم با شرایط امروز.
آدمها،میشنوند ولی انسانها،گوش میکنند و آدمها،می بینند ولی انسانها،نگاه میکنند و آدمها،به فکر خودشان هستند ولی انسانها،به فکر دیگران هستند و آدمها،میخواهند شاد باشند ولی انسانها،میخواهند که دیگران را شاد کنند و آدمها میتوانند انسان بشوند و انسانها هم اول آدم بودند.
من همیشه دنبال چیزی بودم که از مذهب و ادیان،کنار باشد.
ذهنیتی که در آن آرمان و هدفی مشخص و کامل بیان نشده و تشریح نشده باشد بصورت خودکار شروع به نشخوار میکند.
ذهنی که خالی از اندیشه و افکار الهی باشد دوباره معیوب میشود.
هدف و آرمان من،خدمت به خودم و اجتماع خودم میباشد.
اولین و مهمترین علت لغزش من این بود که احساس توانائی کردم و بعد هم غرور بود و بعد هم لجبازی بود و بعد هم مقایسه کردن خود با افراد مصرف کننده بود و بعد هم احساس حقارت و احساس گناه بیش از حد بود.
مشکلی که من دارم این است که دوازده قدم را من همیشه میخواهم در درون خودم آنالیز کنم و از درون خودم فیلتر کرده و رد کنم که نتیجه هم شکست است.
مسائل بیرونی،مسائل سطحی است که آدم می بیند ولی مسائل درون،مسائلی است که دیده نمی شود و سخت است.
توجیه بهانه،جاهایی که دوگانگی هست وجود دارد یعنی حقیقت نیست و واقعیت گم است.
خوبی با بدی،جفت شان یکی است و از یک ریشه است که ریشه هم غلط است چون واقعیت،نه خوبی است و نه بدی است و خوبی بدی را ذهن من میسازد.
آنکه در پیش تو زشت است معشوق من است.
یک مشاهده کننده داریم و یک مشاهده شونده که وقتی یکی میشوند است که ذهن میرود کنار.
هر جا که توجیه بهانه می آوریم در ذهن هستیم.
در الوهیّت،هیچی نیست ولی همه چیز هست.
سکوت یعنی نبودن هرج و مرج ولی ذهن من مانند یک لانه زنبور است که پر از هرج و مرج است.
کسی که بهبودی پیدا میکند تولد دوباره پیدا میکند و کسی که متولد میشود دوگانگی ندارد و همه چیز او جدید است.
من قبلاً بی جهت میگفتم که "هستی،خشونت دارد" در صورتی که هستی،خشونت ندارد.
توجیه بهانه ها وقتی که میروند کنار دیگر مسئله ای وجود ندارد.
پذیرش،آن ور ذهن بوجود می آید و جائی که ذهن وجود دارد توهم هم هست.
خداوند،اصلاً در ذهن جای نمی گیرد و خداوند،نه تصویر است و نه تصور است.
اساس NA بر اساس دعا و مراقبه است و دعا کردن یعنی من تسلیم بیشتر بشوم در مقابل خواست و اراده خداوند.
امروز اگر سرکار میروم،تخم دو زرده نکرده ام چون وظیفه من است و من سالها در غار زندگی کرده ام.
آیا من،ذهن را می شناسم؟
قسمت استفاده نشده از مغز ما میشود ذهن و یا همان ناخودآگاه و قسمت خودآگاه هم قسمتی است که عین را تجربه کرده باشد.
بایگانی های عین یعنی آن چیزهایی را که تجربه کرده است در ذهن جای میگیرد.
تمامی حواس پنجگانه ما را ذهن،کنترل میکند توسط عین.
بهترین راه ثبت کردن ذهن،نوشتن است.
* بهترین راه ثابت کردن ذهن،نوشتن است.
ما،انسان هستیم و انسان هم جائزالخطا است،یکی از توجیه بهانه های من بود.
توجیه بهانه،یک مکانیزم و روندی است که به من اجازه میدهد که اشتباهاتی را که قبلاً کرده ام را به یک شکل دیگری باز هم انجام بدهم.
توجیه بهانه،یک سد و صفتی است در مقابل حُسن های ما که نقص های ما را هم تقویت میکند.
تا این توجیه بهانه وجود دارد من به هیچ جائی نمی رسم.
جمع زمان و مکان میشود شرایط و شرایط است که نشان میدهد که کی چکاره است.
آدمی که عاشق میشود سه حالت برای او اتفاق می افتد که یا فارق میشود و یا وارد میشود و یا خارج میشود.
توسط توجیه بهانه وقتی که برای ما یک عاقبتی اشتباه است و اتفاق افتاده است را میخواهیم شکل بدهیم و استفاده کنیم و ریشه عاقبت هم بخاطر یک وسوسه بوده است که اتفاق افتاده.
توجیه بهانه،برای عاقبت هایی که من امروز دارم را میخواهم با دلائل غیرواقعی جلوه بدهم بکار میرود.
ذهن،قدرتی دارد که میتواند مسائل واقعی را غیرواقعی جلوه بدهد.
توجیه،یک مسئله بیرونی است و در ارتباط با دیگران است و در دل توجیه هم بهانه است که درونی است.
توجیه به واقعیت،ربط دارد که واقعی را به غیرواقعی جلوه میدهد ولی بهانه به حقیقت،ربط دارد.
من تا به بیداری روحانی نرسم،میتوانم هر لحظه به حقیقت وجودی خودم توسط توجیه بهانه،سرپوش بگذارم.
آیا اصلاً من بهانه ای را دارم و توجیه ای هست؟
یک توجیه را یک تراز میتواند در بیاورد.
خیلی جاها و اکثر اوقات،دیده ام که دارم خودم را توجیه میکنم و از درون برای خودم بهانه تراشی کرده ام.
خداوند،عاشق ما و مخلوقات خودش است که این همه امکانات را در اختیار ما قرار داده است.
نقطه مقابل توجیه و بهانه،صداقت است.
هر کاری که باب میل ما نباشد،میشود توجیه کردن خودمان.
توجیه در یک برحه ای از زمان،جای راستی را گرفته است.
* راستگوئی نوعی توجیه توجیه کردن است.
کاری که NA و مفهوم میکند همین است که خودت را با خودت درگیر میکند و با آگاهی که پیدا میکنیم توجیه را دیگر رد میکنیم.
NA تنها راهی است که میتواند به یک معتاد کمک کند چون خود معتاد است که به خودش کمک میکند.
NA میگوید که تو،حق قضاوت نداری حتی در رابطه با خودت چه برسد به قضاوت در رابطه با دیگران.
موقعی که من واقعیت را نمی بینم و دچار احساسات میشوم و احساسی با زندگی خودم برخورد میکنم است که دچار توجیه بهانه میشوم.
اصلاً احساس از کجا می آید؟
وقتی احساس ترس میکنم و احساس خود کم بینی میکنم شروع میکنم به بهانه آوردن که تمام اینها هم نشأت میگیرد از ذهن من چون ذهن من،دوست ندارد که جای غریب برود و دوست دارد که جاهای آشنا برود.
احساس هم از ذهن می آید.
توجیه بهانه،واقعیت را ندیدن است.
کسانی که عاقلانه زندگی میکنند بیشتر مواقع تنها هستند.
چرا من در زحمت هایی که میکشم شکست میخورم و یا کارهایم را نصفه نیمه،ول میکنم؟
من،تصویر و تصوری از NA و مواد نزدن را نداشتم ولی در یک لحظه،یک اتفاقی افتاد که وارد انجمن شدم.
بخاطر اشتباهات و توجیه بهانه،هیچ رشدی را نکردم.
از شما درخواست کمک میکنم و تشکر میکنم که دارید به من کمک میکنید.
اگر قبول کنم که تمامی اشتباهات بخاطر خودم است بدنبال برطرف کردن آنها هم میروم.
10- مفهوم حق انتخاب...
ذهن همان بایگانی خاطرات است و ذهن،همیشه در گذشته است و هیچ وقت در حال نیست.
یکی از ترفندهای ذهن،جلوگیری کردن از کار کردن فکر است.
وقتی که بلد نیستی چکار کنی همان کاری را که بلد هستی را انجام میدهی.
کاری را که بلد نیستی برمیگردد به فکر و کاری را که بلد هستی انجام بدهی برمیگردد به ذهن.
اصولاً ما بجای فکر کردن،سعی میکنیم که از تجربیات خودمان استفاده کنیم.
نواقص انسان هم همینطور است که استفاده کردن از کاری که بلد هستیم است.
ما تمام قدمها را کار میکنیم که در اشتباهات،بتوانیم سهم خودمان را پیدا کنیم که توجیه بهانه هم در ذهن است.
قدمها را کار میکنیم برای اینکه وقتی با یک مشکلی مواجه میشویم،بتوانیم برای لحظه ای مکث کنیم و از حق انتخاب خودمان استفاده کنیم که آیا نواقص و یا حُسن ها را بکار ببریم.
یکی از کارهای ذهن این است که حق انتخاب را از ما میگیرد چون حق انتخاب،تمایز بین حیوان و انسان است.
اکثر تشویش ذهنی ما بخاطر جنگیدن با موضوعاتی است که اختیار آنها در دست ما نیست.
اگر یک نفر آدم،فقیر بدنیا بیاید هیچ کسی نمی تواند به او حرفی را بزند ولی اگر فقیر هم از دنیا برود دیگر مقصر خودش است.
راجع به مواد مخدر،ما همیشه حق انتخاب داریم،چه برای شروع آن و چه برای ترک آن.
پمفلت گفته است که یا باید راه جدیدی را پیدا کنیم و یا راهی عاقبت تلخ خود شویم یعنی ما حق انتخاب داریم.
اینهایی که من میگویم،زاویه دید من است به حق انتخاب و ممکن است که زاویه دید شما با من متفاوت باشد.
من خودم محصول یک حق انتخاب هستم.
من اصلاً چیزی به اسم حق انتخاب بد و غلط را ندارم چون نتیجه کار من است که به من نشان میدهد که این انتخاب من،غلط بوده است و ی نه.
قدرت،یک چیزی است که حق انتخاب را بالا و پائین میکند.
قدرت،حق انتخاب را در همه مسائل و جوانب،بالا و پائین میبرد.
این حق انتخاب،همیشه با من هست و من همیشه قدرت حق انتخاب را دارم.
ریشه حق انتخاب های من،نیازهای من است.نیازها،ریشه انتخاب های من است.
اگر در انتخاب هایم یک سری از ابزارها را داشته باشم مثل فکر و مشورت کردن و آگاهی،میتواند برای من محصول خوبی را داشته باشد که در نتیجه تبدیل به باور قلبی من میشود.
من میتوانم یک انتخاب کلی را داشته باشم راجع به زندگی.
من،نادیده میگیرم حق انتخاب خودم را چون فکر میکنم که من حق انتخاب را ندارم.
ما حق انتخاب دارم،هم در مورد خودمان و هم درباره محیط مان.
خود انتخاب برای من باید اهمیت داشته باشد.
من زندگیم را عوض نمی کنم چون من فکر نمی کنم که حق انتخاب را دارم.
حق انتخاب برمیگردد به داشتن و یا نداشتن یک چیزی.
حق را چه کسی دارد به من میدهد؟ چون حق،یک گوهر است و حق از کجا می آید؟
وقتی که من مات یک چیزی میشوم آن حق را به من میدهند.
مفهوم سلامت عقل چی میتواند باشد؟ کسی که تمیز بدهد بین خوب و بد را.
سلامت عقل وقتی که ما بتوانیم بین بد و بدتر و خوب و خوب تر،تمیز و تشخیص را بدهیم است.
ما چیزی را نه رد میکنیم و نه تائید میکنیم یعنی وقتی که یک تجربه ای به تو جواب داد آن را تائید بکن.
ریشه حق انتخاب در سلامت عقل است یعنی بین بد و بدتر و خوب و خوب تر،بتوانیم تشخیص بدهیم و تمیز بدهیم.
در رابطه با مصرف مواد،دیدم که هیچ انتخابی را ندارم که بتوانم آن را کنترلی مصرف کنم.
من وقتی که به نیروی برتر وصل نباشم،نمی توانم ادعا داشته باشم که سلامت عقل را دارم.
کلمه حق،نام دیگر خداوند است و کلمه انتخاب،آن تصمیم و عملی را انجام دادن است.
خداوند همیشه در وجود من هست ولی من چون همیشه به ذهنیات خودم اعتماد کردم این خداوند را در وجود خودم ندیدم.
مفهوم حق انتخاب یعنی آیا واقعاً عزم تو جزم است و میخواهی که سالم و پاک زندگی بکنی؟
در انجمن به من گفتند که شما درباره مواد مخدر هیچ انتخابی را نداری و خودداری از شروع مجدد در همان بار اول.
من همه جوانب یک انتخاب خوب را در نظر میگیرم و می آیم آن انتخاب خوب را هم عمل میکنم ولی آن انتخاب خوب هم چون نسبی است و در طول زمان ممکن است که بد از آب دربیاید.
حق انتخاب،مطلق نیست و نسبی است.
حق انتخاب،زمانی اتفاق می افتد که من بیش از یک گزینه را داشته باشم.
در حق انتخاب،باید آزادی هم باشد.اجباری نباید در حق انتخاب من باشد.
بعضی ها هم عقیده دارند که انسان هر کاری را که میکند از پیش برای او تعیین شده است و هیچ حق انتخابی را ندارد اما بعضی ها میگویند که ما اختیار داریم.
من،مواد مخدر را انتخاب کردم ولی معتاد شدن را انتخاب نکردم و این اجبار بود که من را وادار کرد که معتاد بشوم و در مرحله اجبار،دیگر اختیاری وجود ندارد.
بدون آگاهی و دانش هم باز حق انتخاب هیچ معنی و مفهومی را ندارد چون حق انتخاب های من تابع هوی و هوس های من میشود.
بدون سلامت عقل هم حق انتخاب،معنایی را ندارد.
مرد،عقل ما و زن،هوای نفس ما و فرزندان هم احساسات ما است.
ما برای هر انتخاب مان،یک دلیلی را داریم و یک وقت هایی دلیل های ما بخاطر نواقص ما هم ممکن است باشد اما بعضی از انتخاب ها هم هست که بدون دلیل است.
انتخاب ها،دوطرفه است و فقط این نیست که من انتخاب کنم بلکه یک وقت هایی هم ممکن است که من منتخب شده باشم.
من،حق انتخاب دارم ولی نمی توانم که درست را انتخاب کنم.
من،احساسی همیشه برخورد میکنم و منطقی برخورد نمی کنم.
حق انتخاب از روی احساس،پشت سرش توجیه و بهانه را می آورد.
تا موقعی که من در هر کاری،توجیه و بهانه را دارم حق انتخاب را ندارم.
خیلی از اوقات این فکر بیمار من است که برای من تصمیم میگیرد.
اگر میخواهم انتخاب های درستی را بکنم باید به عواقب کارهایم توجه کنم.
من،حق انتخاب داشتم در رابطه با اولین دود،چون میتوانستم که بزنم و میتوانستم که نزنم.
بقول یکی از دوستان که حرف قشنگی را میزد!؟
* اثر ترس در انتخاب ها و اعتماد نکردن به خدا به چه میزان است؟
اعتماد کردن به خدا،یکی از راههایی است که آدم میتواند راحت انتخاب کند و اعتماد نکردن به خدا هم باعث انتخاب های غلط میشود.
آخرین تفاوت زندگی من،لحظه مردن است چون هم هستم و هم نیستم یعنی هر دو تا است.
11- مفهوم تفاوت...
اصلاً تفاوت یعنی چی؟ تفاوت در لغت به معنای جدائی است.
تفاوت،نکته ای است که خداوند در تمام موجودات قرار داده است که این جهان را از حالت بی معنی بودن خارج کند.
تفاوت،هم میتواند باعث پیشرفت انسان بشود و هم میتواند زندگی انسان را جهنم بکند.
تفاوت اگر درک نشود باعث میشود که آدم همه دنیا را تبدیل به یک سری از موجوداتی مثل خودش بکند.
چیزی که در دنیا،آدمها را کنار هم نگه میدارد شباهت های آنها نیست بلکه درک تفاوت های آنها است.
من،یک معتاد ساده هستم و اگر یک نفری میخواهد که یک حرفی را برای یک نفر بزند باید برای من پنج بار حرف بزند.
من قبل از لغزش اصلاً فکر نمی کردم که چه بلائی سر من میخواهد بیاید حالا چه در رابطه با مواد مخدر و چه در رابطه با نواقص شخصیتی.
چرا من نمی توانم تغییر بکنم و چرا من را قبول نمی کنند؟
ما،موجودات زمینی نیستیم که به بهشت برویم بلکه موجودات بهشتی هستیم که به زمین آمده ایم.
ما،مرئگانی هستیم که به این دنیا برای مرخصی آمده ایم.
ما،نه در تولدمان نقشی داریم و نه در مرگ مان و هیچ کسی نمی تواند امروز،خالق باشد.
سهم من،زندگی کردن در همین دنیا است.
من این حق را دارم که مثل یک انسان،زندگی کنم.
ذهن خیلی قوی است و خودش بایگانی خاطرات است و تمام وسوسه ما از ذهن ما می آید و نه از آینده.
ذهن من برای اینکه کار خودش را بکند قدرت زیادی را دارد و برای همین هم من باید به آن یک اسباب بازیی را بدهم.
خطه آشنای ذهن یعنی چی؟
من در طی زندگیم با یک ذهنیتی آشنا شده ام و با آن ذهنیت هم دارم زندگی میکنم.
ذهن به هیچ عنوان به خودش زحمت نمی دهد که بخواهد در منطقه شبکه منطقی خودش،تغییری رخ بدهد مگر اینکه چیزی باعث آزار ذهن بشود.
ذهن تا به مرحله آزار نرسد آن کار را دوست دارد یعنی تا موقعی که لذت باشد ذهن با ما هست ولی وقتی که لذت برود کنار دیگر ذهن،آزار می بیند و میرود کنار تا اینکه بتدریج وقتی که انسان،آزار می بیند از کاری،شبکه منطقی ذهن،تغییر میکند.
ذهن تا وقتی که به چیزی عادت کرده است و مورد آزار قرار نگیرد در شبکه منطقی خودش،تغییری صورت نمی گیرد.
من دوست دارم جاهایی که میشناسم و یا راحت هستم،بروم و از جاهایی که آشنا نیستم و یا نرفته ام،میترسم که بروم و همه اینها کار ذهن است.
ذهن من،دوست دارد راحت باشد و به خودش زحمت نمی دهد که برود تغییر کند.
تا علیرغم میل باطنی خودم،تغییر نکنم هیچ موقع رشد نخواهم کرد چون ذهن من،راحت طلب است.
راه کوتاه یعنی ذهنیت خراب من.
یکی از بزرگترین فاکتورهای یک انسان،شرم و رحم است.
انواع ذهن: ذهن پویا – ذهن دینامیک – ذهن برتر – ذهن بسته و...است.
اگر بجای اینکه به من آگاهی بدهند،بخواهند به من راه و روشی را بدهند حق انتخاب را از من میگیرند یعنی از جهالت و سادگی و نادانی و اعتماد من،سوءاستفاده میکنند.
اگر بجای تبلیغ از تشویق استفاده کنیم جواب میدهد و به ما کمک میکند.
چرا همه دوست دارند که راحت باشند ولی دوست ندارند که راحت بشوند؟
یک زمانهایی هست که من انتخاب میشوم و یک زمانهایی هم هست که من انتخاب میکنم.
اتفاق برای هر کسی نمی افتد و برای انسانهای خاص می افتد.
ما نمی دانیم که از دنیا و از NA و از خانواده و از خدا و از خودمان چه میخواهیم.
هیچ کسی نمی داند که راه و روش و مسیر و هدف و افق او چیست.
اگر ندانیم که از این دنیا چی میخواهیم،آن وقت هر هفته کاری را میکنیم و برای همین است که NA میگوید که شخصیت واقعی خودت را بنویس.
زندگی،دارای چهار قسمت است یعنی احساسی – دلی (قلبی) – عقلانی – ذهنی.
ذهن در زندگی من چکار میکند و آیا مشکلی را در زندگی من درست میکند و یا راحتی را در زندگی من درست میکند؟
در این همه آشفتگی،ما چگونه زندگی کنیم؟
زندگی،یک چیز عملی است و یک واقعیت است و واقعیت نیز ناشناخته و جدید و نو است.
اگر من بخواهم که زندگی متفاوتی را داشته باشم دچار ستیزه میشوم چون تفاوت در زندگی من فقط جنگ و ستیزه می آورد و مشکلات را در زندگی من بوجود می آورد.
تفاوت،هیچ کاری را برای ما نمی کند و فقط ستیزه را بوجود می آورد که ستیزه هم از ذهن می آید.
ذهن یعنی معلوم،چون راحت است که با ذهن،زندگی کنیم و دیگر نیازی نیست که چیزی را بشناسیم.
واقعیت،زمانی می آید که ذهن برود کنار یعنی چیزی بنام معلوم در آن وجود نداشته باشد و یک چیز نامعلوم باشد.
نگاه بدون شرط و نه اینکه تلاش کنم بدون شرط نگاه کنم چون اگر تلاش کنم که بدون شرط نگاه کنم،نگاه نمی کنم.
تلاش،کار ذهن است.
اگر ما بتوانیم ذهن را برداریم است که میتوانیم یک زندگی نوئی را بدست بیاوریم.
برای اینکه بخواهیم به زندگی نو برسیم باید که ذهن را بگذاریم کنار و برای کنار گذاشتن ذهن هم باید که گذشته را بگذاریم کنار.
بدون شرط نگاه کن،یک چیز نوئی را می بینی یعنی فقط مشاهده شونده و دیگر "من" در آن نیست.
واقعیت،هیچ تکراری را ندارد.
هیچ آشفتگی ای در دنیا نیست چون همه چیز یک است و دو ندارد.
ذهنیت من است که واژه ها را تولید میکند که این واژه ها،ما را از زندگی دور میکند.
تجربه خوب یعنی درک کردن و نه اینکه دانشی را از آن تجربه پیدا کنیم.
همه آدمها ذات شان یکی است ولی همه با هم متفاوت هستند و همه هم میتوانند با حقیقت،زندگی کنند.
زمان،باز هم کار ذهن من است و گذشته – حال – آینده،کار ذهن من است.
اگر ما بتوانیم گذشته را رد کنیم،یک هوشمندی بخصوصی سراغ ما می آید.
ذهن،دریافت کننده است و خودش چیزی را ندارد که از پنج تا حواس اصلی هم دریافت میکند.
من = دریافت -» تجزیه تحلیل -» پرداخت -» گفتار.
انواع انتخاب های اولیه من قبل از انتخاب نهائی که آزادی است عبارتند از ترس – اجبار – جهل – احساس – عشق – تقلید.
تنها راه رهائی،آگاهی است و آگاهی هم از آن ذهن نیست.
این سلامت عقل،کی قرار است برای من اتفاق بیافتد و کجای زندگی من است؟
انسان قابل قبول در جامعه یعنی شکست نخور و شکست نده.
شک و تضاد و دوگانگی باعث بیرون آمدن از ذهنیت و رفتن به عینیت است.
این برنامه،بمرور کار خودش را کرد.
قبل از اینکه خودت را تغییر بدهی آگاهی خودت را تغییر بده.
ما،دو حالت داریم که یکی قبل از انتخاب است که نوعی تصور است و یکی هم بعد از انتخاب است که نوعی تصویر است.
یکی از چیزهای قوی تر از ذهن،دعا و مراقبه است.
من با شناخته های زندگی و بیماری خودم است که دارم زندگی میکنم که آرام هستم و به محض اینکه وارد ناشناخته ها بشوم است که وارد جنگ میشوم.
وقتی که ناشناخته می آید،من گیج میشوم چون هیچ تجربه ای از آن را ندارم.
انتخاب یعنی روبرو شدن با واقعیت ها.
من به عنوان یک معتاد هیچ موقع چیزی به اسم "پیش از" را ندارم و همیشه "پس از" را دارم.
من چون در حالت ضد جسم خودم قرار دارم بنابراین بین من و احساس هم یک برزخی را دارم.
خداوند بواسطه تفاوت است که رنگ ها را بوجود آورده است.
در تفاوت ها،من بیشتر منفی بوده ام چون ضد جسم خودم بوده ام.
هر موقع که چیزی را نفهمیدی،دلیلی بر اشتباه بودن آن چیز نیست.
چیزی که میتواند ذهن من را پاک کند آگاهی است.
چیزی که میتواند بر بیماری ما غلبه کند آگاهی و عقل و عشق است.
بزرگترین واحد زمان،"لحظه" است و انتخاب ما هم در یک لحظه است و ارتباط ما با خداوند هم در یک لحظه است و وقتی که در لحظه هستیم عشق و ترس دیگر کاری نمی کند.
باید خودم را قانع میکردم که به این مسیر ادامه بدهم.
شناخت و تشخیص تفاوت،نیاز به دانش دارد و من اگر دانشی نداشته باشم،نمی توانم تفاوت را تشخیص بدهم.
ذهن من معتاد،بیمار است و تا حالا چیز خوبی را برای من ببار نیاورده است.
هر کسی نمی تواند انسان با محبتی باشد و وقتی که یک قطره محبت به یک انسانی میدهیم آن انسان را زنده میکنیم.
تفاوت من،عاجز بودن من است و حق انتخاب من در جائی است که عاجز هستم.
این مشکل در درون خود من است که دنبال لذت های کاذب هستم و اگر من،یک عشقی را در درون خودم حس کنم هیچ موقع دنبال لذت های کاذب نمی روم.
زمانی که من مواد میزدم،چرا مواد میزدم؟ این دلیل ها را پیدا کردن خیلی به آدم در روند بهبودی کمک میکند و من میخواستم که همیشه یک کس دیگری باشم.
یکی از اصلی ترین دلائل لغزش این است که میخواهند از خود واقعی شان فرار کنند.
من دنبال یک فرآیند خوشایند هستم.
بعد از کارکرد دوازده قدم و بعد از یک مدتی،آن جرقه روحانی برای او اتفاق می افتد.
ذهن،کارش تنبلی است و به من میگوید که "میخواهی چکار و ول کن" و بخاطر همین هم هست که من رؤیا پرداز هستم.
ما بخاطر عادت های رفتاری و فکری،حق انتخاب را از خودمان میگیریم.
حق انتخاب،مختص عقل است و نه احساس و روحانیت.
حق انتخاب برای کسی است که از سلامت عقل برخوردار است.
کلمه حق یعنی من،آزادی داشته باشم که انتخاب کنم.
آیا من در مورد تولد و مرگ هم حق انتخاب را دارم و یا نه؟
ذهن را اگر کسی بتواند تحت کنترل خودش در بیاورد،رفیق او است و اگر نتواند تحت کنترل در بیاورد آن وقت دشمن او است.
با ذهن میشود بیاد سپرد و به هر جائی که میخواهیم،میتوانیم برویم.
من با ذهن میتوانم برنامه ریزی کنم و برعکس هم هست و ذهن،توجیه را درست میکند چون تنبلی را دوست دارد.
12- مفهوم فکر میکنید...
صحبت در رابطه با ذهن،دلیل بر این نیست که ذهن چیز بدی است و صحبت راجع به فریب های ذهن است.
آیا فکر میکنیم و یا چیزی را در ذهن مان درست کرده ایم و داریم با آن زندگی میکنیم؟
ما می دانیم زمانی که الکلی از مشروب دوری کند رفتار و کردار او شبیه دیگران خواهد بود.
در آدمهای دور و بر خودم،کسی را ندیده ام که فکر کند و بعد عمل کند ولی ما با آدمهای عادی یک تفاوت را داریم که آن هم تفاوت در جسم ما است.
وقتی که تحت تاثیر اجبار به مصرف نباشیم هیچ فرقی با افراد عادی را نداریم.
زندگی کن و بگذار که دیگران هم زندگی کنند.
گفتن از دیگران بابت این است که آیا طرز فکر ما با آنها همسو هست و یا نیست.
از مردم دیگر ایراد نگیر،چه اگر آنها پیغمبر هم بودند از خدا ایراد میگرفتند.
اگر ما نمی توانیم فکر کنیم و یا اختراع کنیم بخاطر این است که فرصت و شرایط آن نیست.
زندگی با فکر،راحت است و هر فکری هم یک همفکری را میخواهد.
چرا من فکر نمی کنم و یا مخرب و منفی و برعکس فکر میکنم؟ بخاطر این است که ساختار من اینگونه است و انجمن معتادان گمنام،یک فرصت روزانه ای را به من میدهد.
قبل از حرف زدن،گوش کن و قبل از خرج کردن،درآمد داشته باش و قبل از دعا کردن،بخشش داشته باش و از هیچ کسی هم توقع نداشته باش.
ریشه تمام خرافات،ذهن است.
اصلاً فکر چی است و جنس فکر چی است؟
فکر با عقل،یک فرقی را دارد و آن هم این است که فکر میتواند دو جهت داشته باشد ولی عقل فقط یک جهت را دارد.
فکر،یک نوع حرکت و انتقال است یعنی یک چیز بالقوه ای را میخواهم به بالفعل در بیاورم.
من وقتی که فکر میکنم در واقع دارم از یک جائی کمک میگیرم که به نتیجه ای برسم.
بدترین و قوی ترین و بزرگترین دشمن هر معتادی،فکر او است و از طرفی میتواند کلید زندگی و خوشبختی هم باز همان فکر باشد.
تنها چیزی که میتواند من را از این وسواس های فکری و ذهنیت بد،رها کند همین حرف زدن و یا مشارکت است.
هر چیزی که برای یک معتاد،جالب است برای او جاذبه میشود.
معتاد،یک انسانی است که دوست دارد در این محیط بماند اما آن محیط را تجربه نکند و دوست دارد هر چیزی را که خودش میگوید،بشود.
با عشق،خدمت کن و کار کن و بپذیر.
یا عاشق باش و یا عاشق بشو.
وقتی که من،عاشق میشوم تمرکز پیدا میکنم بر روی آن چیزی که میخواهم و یا دوست دارم.
ما هنوز هم خودمان نمی دانیم که چی میخواهیم و برای همین است که ما به خواسته مان نمی رسیم.
دل،جایگاه خداوند است و همه ما هم می دانیم و برای همه ما هم ثابت شده است.
راه رسیدن از فکر به دل،نامش مسیر سبز است که در این راه،نواقص و احساسات و...من هست.
مهارت پیدا کردن،درک است و راه ندارد و دانشی نیست.
درک کردن یعنی من با شما میخواهیم که یک مسیری را برویم.
وقتی که درک کردیم یک دفعه متحول میشویم.
دانش،والد است و والد یعنی ما یک اطلاعاتی را میگیریم و می بلعیم ولی بلعیدن با جویدن،فرق دارد.
ما میخواهیم زندگی کنیم و چه چیزی است که نمی گذارد ما زندگی کنیم؟
زندگی چون خیلی به ما نزدیک است آن را نمی بینیم.
اطلاعات برای من،بیم و ترس و خواهش و تمنا را می آورد و من کی باید زندگی کنم؟
من میخواهم نگاه کنم و نگاه شرطی نداشته باشم و نگاهی بدون انگیزه.
آگاهی،ساده ترین چیز است و ما،آگاهی را می پیچانیم و بعد...
یکی از آسیب هایی که ما خورده ایم بخاطر این است که در ارتباطات مان دچار مشکل هستیم.
درک کردن،چگونگی ندارد.
پیش چشمت داشتی شیشه کبود – زین سبب دنیا کبودت می نمود.
حقیقت،باور نیست.
همین شوق و جستجوگری است که ما را میبرد سمت زندگی.
دعا یعنی خدایا،راه درست را به من نشان بده و مراقبه یعنی من سکوت میکنم تا راه را ببینم.
وقتی که در حال،زندگی کردیم یک دفعه ادراک ما عوض میشود.
ذهن،هم پیله دارد و هم حیله دارد و پیله ذهن،آن چیزهایی است که در خودش بایگانی کرده است و اجازه نمی دهد که خارج بشود.
یک روشی هست بنام "قوی و ضعیف" یعنی یک چیزهایی در زندگی هست که هیچ وقت یادمان نمی رود مانند قدرت جلسات NA و یا توجه هایی که به ما میشود.
من اگر ایمان دارم پس چرا آب و نان ندارم؟
من با آدمهای عادی یک فرقی را دارم و آدمهای عادی وقتی که یک هدفی را انتخاب میکنند تا آخرش میروند و یک هدفهای معمولی و کوچکی را هم انتخاب میکنند و معمولاً هم در لحظه زندگی میکنند ولی من یا در گذشته هستم و یا در آینده.
مسلّم است که من با افراد عادی،تفاوت دارم ولی همه افراد عادی را هم نمی شود در یک طبقه گذاشت و بین افراد عادی هم افرادی هستند که از من بیمارتر هستند ولی فقط مواد مصرف نکرده اند.
کسی که بتواند از فکرش استفاده کند در زندگی پیشرفت میکند و کسی که نتواند از فکرش استفاده کند همیشه در جا میزند.
پرنده ای که پرواز را بلد نیست قفس را میگوید که تقدیر من است.
فکر آنقدر قدرتمند است که هر تفکری را که من میکنم در زندگی من همان تفکر،اتفاق می افتد.
وقتی که فکر مان را مثبت کنیم این فکر مثبت در رابطه های ما هم تاثیر میگذارد.
آدم عادی،رفتارش هم عادی است.
من با فکر خودم،خودم را مریض کردم.
* فکر خود من،من را مریض کرد.
دنیا،قانون جذب است و هر چیزی را که بخواهیم را جذب میکنیم مگر چیزهایی را که قدرت تصویر و تصور آن را نداشته باشیم مانند NA.
تو آن خواهی شد که به آن فکر کنی و به آن عمل کنی.
تنها چیزی هم که بر روی فکر میتواند غلبه کند عشق است.
من در عاشقانه رفتار کردن هم ناتوان هستم.
آیا این بدبینی ما نیست که هی میگوئیم ذهن،بد است؟
من،بیماری اعتیاد دارم بنابراین ذهن من هم بیمار است چون ذهن من با باورها آغاز میشود.
اگر امروز هم من در زندگی،خوبی ندارم بخاطر باورهای بالنده است.
* اگر امروز،من زندگی خوبی را دارم بخاطر داشتن باورهای بالنده است.
ما همه زندانیان باورهای خودمان هستیم.
باور با فکر کردن آگاهانه،عوض میشود.
کَرم داران عالم را دِرم نیست و دِرم داران عالم را نیز کَرم نیست.
ما در ظاهر مثل هم هستیم ولی در باطن،همه با هم تفاوت داریم.
تفاوت همان لحظه ناب است چون دنبال این نیستیم که ماسک بزنیم.
فکر،زمان و مکان ندارد و مانند قالیچه سلیمان است.
لحظه تفاوت یعنی هم هست و هم نیست و یا هم بود است و هم نبود است.
چیزی که میتواند باعث برقراری ارتباط ما بشود تشابه ما است و همه ما،وجه مشترک مان بیماری اعتیاد است.
ما،سه روش را در زندگی استفاده میکنیم که به روز باشیم بعضی ها هر روز خودشان را به روز میکنند و بعضی ها هم هر چند مدت به چند مدت خودشان را به روز میکنند و بعضی ها هم دیر به دیر خودشان را به روز میکنند.
* ما از سه روش در زندگی استفاده میکنیم که به روز باشیم یا هر روز خودمان را به روز میکنیم و یا هم هر چند مدت به چند مدت خودمان را به روز میکنیم و یا هرگز خودمان را به روز نمی کنیم.
آدم عادی،خوب فکر کرده و خوب عمل کرده و موفق شده ولی من،بد فکر کرده ام و بد عمل کرده ام و ناموفق هم شده ام چون من فقط لذت را در نظر داشته ام.
بیماری ما،ذهنی است و تمام آن،ذهنی است.
من ایمان ندارم ولی فکر میکنم که دارم و فکر میکنم که در مسیر بهبودی هستم ولی نیستم.
من فکر میکنم که فکر میکنم و هر جایی هم که من فکر میکنم آنجا توهم من است.
بیشتر اوقات من فکر میکنم که فکر میکنم ولی در واقع من احساس میکنم و احساسات است که بر روی من اثر میگذارد.
زمانی که شرایط روی من اثر میگذارد من احساس میکنم ولی زمانی که من بر روی شرایط اثر میگذارم من فکر میکنم.
ما معمولاً بعد از پانزده سال میتوانیم برسیم به دنیای فکر.
برای رهایی از این شرایط باید به یک بُعد جدیدی از زندگی رسید.
هر کسی که میخواهد باید ماهیت و یا کلیت زندگی اش عوض بشود باید که عاشق بشود.
آیا من تصمیم میگیرم که تسلیم بشوم و یا تسلیم میشوم که تصمیم میگیرم؟
خدایم را با خرما نگیر.
جایی که فکر میکنم،نمی توانم کار کنم و جائی هم که کار میکنم،نمی توانم فکر کنم.
13- مفهوم مصرف...
آیا فکر میکنیم و یا هنوز باز هم بر روی توانایی خودمان حساب میکنیم؟
آیا فکر میکنیم و یا باز هم در توهم هستیم؟
در فکر،تکرار نیست و نوآوری در فکر است.
ما،یک مصرف داریم و یک سوءمصرف داریم.ما همیشه با سوءمصرف مواد،مشکل داشتیم.
هر ماده ای که پس از وارد شدن به درون بدن،بتواند بر یک و یا چند عملکرد مغز اثر بگذارد،ماده مخدر است.
مرحله اول که عدم مصرف است و بعد مرحله مصرف آزمایشی است و بعد مرحله مصرف گه گاهی شروع میشود و بعد مرحله مصرف آسیب زا و یا همان سوءمصرف است.
از کسانی که دارند به ما خدمت میکنند،تشکر میکنیم.
با هم باشید ولی بگذارید که در با هم بودن شما فاصله ای باشد و بگذارید که نسیم در بین شما بوزد.یکدیگر را دوست بدارید ولی از عشق،زندانی برای یکدیگر نسازید و بگذارید که عشق در جائی در ساحل روح شما باشد.قلب های تان را به همدیگر هدیه بدهید.
من،یک معتاد ساده ای هستم که نه پسوند دارم و نه پیشوند دارم.
من،یا کم می دانم و یا اصلاً نمی دانم و اینجا می آیم برای یادگیری.
ریشه اصلی ما هر جا هم که برویم انجمن معتادان گمنام است.ما باید به انجمن معتادان گمنام و به جلسات،وصل باشیم.
من اینجا می آیم برای یادگیری.زندگی کردن به غیر از شما برای من غیرممکن است.
معتاد،یک موجودی است که یک چیزی را باید که مصرف کند.
اگر وسوسه مواد مخدر را نداریم یعنی یک جای دیگری درگیر هستیم و یک چیز دیگری را داریم مصرف میکنیم.
معتاد،کسی است که یک چیزی را مصرف میکند.
معتاد،دو تا حالت دارد که یا دلگرم است و یا سرگرم است.
در انتخابات انجمن،من دلگرم میشوم ولی در انتخابات خودم است که سرگرم میشوم.
معتاد حتماً و همیشه باید که یک چیزی را مصرف کند چون معتاد،موجودی است که یا با ذهن،زندگی میکند و یا در ذهن،زندگی میکند.
بزرگترین خصلت و علامت ذهن این است که همیشه در شک و تردید است و اصلاً ماهیت ذهن،تردید است.
اسم روش ما،آموزش در روش است.
ما دنبال کمک داوطلبانه هستیم.
یکی از شگفت انگیزترین فرقی که بین انسان و موجودات دیگر هست همین ذهن است.
خدا در آفرینش،قدرت خودش را نشان داده است بوسیله آفرینش ذهن.
ذهن،یک نرم افزار طبیعی است که دارای دو فرمانده بنام های ضمیرآگاه و ضمیر ناخودآگاه است که باید توسط خود انسان،تربیت شود.
کار ذهن،فریب دادن حواس پنجگانه و فریب خوردن از حواس پنجگانه است که از ویژگی های ذهن هم عادت دهی و یا عادت زدائی از بدن است.
ذهن،میتواند هم کنترل کند و هم کنترل بشود.
معتاد،یک آدم تکامل پرستی است.
مشارکت کردن در جلسات بخاطر این است که از حالت خودشیفتگی به حالت شیفتگی رسیدن است.
یک خط نامرئی بین من و خواست خداوند،وجود دارد که من چند درصد از این خط را رعایت میکنم.
هر کسی که میخواهد به آرامش برسد باید که به پذیرش برسد.
این خدا نیست که گم شده باشد و من بروم دنبال او و او را بگردم که پیدا بکنم و این من هستم که گم شده ام.
کاش آنقدر پاک بودیم که برای گفتن حرفهای مان نیاز نبود که قسم بخوریم.
دکتر،درد را می بیند ولی نمی شناسد.
* دکتر،درد را می بیند ولی نمی شناسد اما ما،درد را نمی بینیم ولی می شناسیم.
اصلاً نمی دانستم که مشکل واقعی من چی است که دارم مواد مصرف میکنم.
مصرف فقط گوشه کوچکی از مشکلات من است.
همیشه یک سری از نواقص هست که می آید و ما را به سمت مصرف مواد مخدر سوق میدهد که این نواقص هم در هر کسی متفاوت است.
هر جائی که یکی از من های من،شکست میخورد من دنبال یک راهی هستم که از حال بد بیایم به حال خوب.
جلسه – خدمت – اقرار – ارتباط با راهنما – نوشتن و...ابزارهایی است که ما را از حالت حال بد به طرف حال خوب میرساند.
صداقت در مقابل سیاست دیگران،سادگی است و سیاست در برابر صداقت دیگران،حماقت است.
قدرت تحمل هر کسی نسبت به سکوت او سنجیده میشود.
من،بار تحمل ندارم و یک آدم راحت طلبی هستم و دوست دارم که همه چیز را راحت بدست بیاورم.
من فکر میکنم که فکر میکنم که دیگر مواد مخدر را مصرف نمی کنم.
همیشه دنبال مصرف کردن لذتی هستم و دنبال سختی نیستم.
NA جای راحتی نیست و باید که اینجا عذاب بکشی و سختی بکشی.
وقتی که با قدمها آشنا شدیم متوجه شدیم که مشکل ما مواد مخدر نیست و مشکل اصلی ما مصرف های دیگر است.
همیشه در حال مصرف هستم من،چون درست زندگی کردن را بلد نیستم و تصمیم میگیرم ولی اقدام نمی کنم.
من در این مانده ام که "نمی خواهم" و یا "نمی توانم".
موقعی مصرف میکنم که در شرایط،قرار میگیرم و هر موقع که در شرایط،قرار میگیرم مصرف میکنم و دائم من در حال مصرف هستم البته مصرف های منفی.
دعا میکنیم برای کسانی که یک راه جدید برای زندگی جدید را نتوانستند پیدا کنند.
معتاد دنبال دستمزد کار نکرده است.
اصلاً من به چرخه ی فکر رسیده ام؟ و چه کسی میگوید که من نمی توانم فکر کنم؟
ما می دانیم که نمی دانیم.
* ما می دانیم که کم می دانیم.
اگر قرار باشد که خوبی ما طبق رفتار دیگران باشد دیگر خوبی ما،خوبی نیست بلکه معامله است.
ما برای تملک نمی آئیم و برای تعلق می آئیم،چون همدیگر را دوست داریم.
انسانها بر اساس عقاید و افکارشان،زندگی میکنند.
نیاز من در زندگی،داشتن آرامش بود که زدن مواد مخدر اجازه نمی داد که من آرامش داشته باشم.
هیچ موقع سخت،کار نکنید بلکه هوشمندانه،کار کنید.
ما معتادها،اول عمل میکردیم و بعد فکر میکردیم که سوال میخواهد به من بیاموزد که اول فکر کن و بعد عمل کن.
امروز هر کسی هر کاری را برای من میکند از او تشکر میکنم.
تجربه یعنی بودن در آن لحظه و آن شرایط و آن مکان.
معتاد دیروز تا معتاد امروز،فاصله اش تغییر است.
* هر زمانی که من به حالت مقایسه میروم دچار مصرف میشوم.
امروز به این درک رسیده ام که در کنار شما و با شما به وحدت میرسم.
خدائی را که من به اجبار بپرستم و قبول کنم به اختیار از دست میدهم.
مشکل مصرف ما هم بر روی همان حال خوبی و حال بدی است.
؟ آیا فکر میکنید که چرا مواد مخدر را مصرف کرده اید؟
ترس مثبت و منفی را داریم در سیستم زندگی.
هر سالی را که ما می آئیم بالا،آن نگرش ما هم بازتر و بهتر میشود.
من نمی خواهم که دیگر مواد مخدر را مصرف کنم،چون نمی خواهم که بمیرم.
در روند بهبودی هم اینگونه است که آرام آرام نشئگی را درک میکنیم.
ما محکوم به نشئه خوری هستیم و آن موقع با مواد مخدر و امروز با حال خوب.
هر موقع که می جنگیم،داریم مصرف میکنیم.
معتاد،یک موجودی است که حاضری خور است.
پنیر مجانی فقط در تله موش است.
یکی از خصلت های ذهن،گفتن "چرا" است.
ما دنبال کسانی هستیم که با ما هستند.
ما از سرزمینی آمدیم که نه سِری داشت و نه زمینی.
* ما از سرزمینی آمده ایم که دیگر نه سَری داریم و نه زمینی.
هر چقدر از خدا دور شدم نواقص من فعال تر و فعال تر شد.
در انجمن،من به یک سرمایه معنوی ای رسیدم که نمی خواهم با هیچ چیز دیگری آن را عوض کنم.
نتوانستن یعنی بایسته و شایسته کسی که در انجمن نیست که بخواهد مصرف کند.
اصلاً جهان بینی من عوض شده است در انجمن.
به خورشید رسیدیم و غبار،آخر شد.
انجمن،یک منطق منطقی است.
خدا را در وجود و حضور بندگان خدا باید دید.
وقتی که من می بینم که می بینم یعنی در آن لحظه،من عاشق هستم.
آدمهایی که میتوانند تفکر بکنند تاثیرگذار هستند و آدمهای احساسی هم تاثیر پذیر هستند.
آدمهای متفکر،همیشه تولید کننده هستند حالا چه در راه مثبت و چه در راه منفی.
تا موقعی که چیزی را تولید نمی کنم،نمی توانم بگویم که فکر میکنم.
خصیصه های آدمهایی که فکر میکنند: کنجکاوی – توجه – تفکر – تولید و بعد مصرف میکنند.
هر موقع که دیدم یک چیزی را تولید کردم است که میتوانم بگویم که فکر کرده ام.
آدمی که تولید کرده است چون فکر کرده است پس من هم باید فکر کنم تا بتوانم حریف آن آدمی که فکر کرده است،بشوم.
پذیرش بیماری اعتیاد،خیلی نکته مهمی است.
وقتی که من با پذیرش صادقانه و با یک اقرار آگاهانه،زانو میزنم...
من حق انتخاب را از دست داده ام بخاطر بیماری اعتیادی که دارم.
بیماری اعتیاد یعنی افکار من از حیطه اراده و کنترل من خارج است.
در هر مسیری که میروم بهتر است که بیایم از آن آتش درون خودم در قسمت های مثبت استفاده کنم.
14- مفهوم لغزش...
ما دریافتیم به مجرد اینکه تعصب را کنار بگذاریم و تمایل به اعتقاد به یک نیروی برتر از خود را نشان دهیم شروع به گرفتن نتیجه میکنیم.
یکی از خاصیت های ذهن،ایستائی است و سعی میکند که نگذارد تا حرکت کنیم.
یکی از خصلت های ذهن،تعصب است.تعصب یعنی مضاعف کردن تلاش خود،زمانی که هدف را فراموش کرده ایم.بزرگترین عامل،ترس است که باعث میشود ما از تعصبات خودمان،دست نکشیم چون میترسیم که اگر از تعصب،دست بکشیم تبدیل به یک انسان بی هویت میشویم.
لغزش،یک فرآیند است و ممکن است که در قسمت فیزیکی،همان لحظه کاری را انجام بدهیم اما فرآیند لغزش،اول احساسی و عاطفی است و بعد جسمی است.
رفتن داخل شرایط همان لغزش احساسی است.
بعد از لغزش،ذهن شروع میکند به مقابله با فکر و سعی میکند که فکر را کنترل کند.
ذهن برای اینکه جلب توجه بکند کاری میکند که راجع به چیزی حرف بزنیم که خودمان اعتقادی به آن نداریم.یکی از بزرگترین عامل های لغزش این است که آدم راجع به چیزی حرف میزند که خودش هیچ اعتقادی به آن را ندارد.
برای آرام کردن فکر برای اینکه از یک پله بالاتر استفاده کنیم از پله پائین تر استفاده میکنیم چون تنها کاری است که آن را بلد هستیم.
اکثر آدمهایی که در مقاطع بالا هستند،یا الکل میزنند و یا قرص میخورند چون میدانند که مواد چه بلائی سر آدمها می آورد.
دعا میکنیم برای کسانی که یک راه جدید برای یک زندگی جدیدی را پیدا نکرده اند.
وقتی که یک مدت از قطع مصرف مواد مخدر در ما میگذرد خودمان می دانیم که چکار داریم میکنیم و نیّت خودمان را می دانیم که آیا از روی بیماری است و یا از روی بهبودی است.
لغزش یعنی خارج شدن از قوانین و اصول خودم.
لغزش یعنی دور شدن از خدا.
تعریف من از دنیا،چیزی است که می بینم ولی تعریف اصلی دنیا،چیز دیگری دارد و بستگی به دید ما دارد و دید ما بستگی به زحمت و تلاش ما دارد.
زندگی بدون تضاد اصلاً معنی ندارد.
در انجمن هم اگر لغزش نباشد کسی برای بهبودی،زحمت نمی کشد.اگر دستمزد نباشد کار بدون معنی خواهد بود و اگر شب نباشد روز،خسته کننده میشود.
خدا،هیچ دینی ندارد.
یکی از بزرگترین مشکلات ما،توهمات ما است که با توهمات خودمان هم زندگی میکنیم و آنها را هم باور میکنیم و یک بخش از توهم هم قضاوت است.
تاثیر افکار و اعتقادات دیگران بر روی ما که قدرت تفکر را از ما میگیرد و تبدیل میشود به خرافات.
وقتی که من ثبات نداشته باشم ذهن من دچار خود مشغولی میشود.
اگر میخواهی به چیزی در زندگی دست پیدا کنی حتماً برای آن چیز،هدف قرار بده و برای آن چیز،زمانی را تعیین بکن.
تو کی هستی که بخواهی زندگی من را قضاوت بکنی و قبل از آن،ببین که دستهای تو پاک هستند.
اگر کسی درباره ما قضاوت کرد ناراحت نشویم.
تو کی هستی که بخواهی من و زندگی من را قضاوت کنی و قبل از این کار ببین که آیا دستهای تو پاک هستند و یا نه.
زندگی با شانس،بهتر نمی شود و با تغییر کردن بهتر میشود.
درد اینجاست که درد را نمی شود به کسی حالی کرد.
بعد از یک مدتی،عبادات ما میشود عادات ما.عادت من زیر مجموعه ترس است.آیا من از عبادت خودم،لذتی را میبرم؟ من از عبادت،می آیم بجای مُسکن و یا تسکین دهنده دردهایم استفاده میکنم.
درد بدون لذت،فایده ندارد و لذت هم بدون درد،فایده ندارد.
اگر در درد،لذت وجود نداشته باشد تبدیل میشود به مرگ و یا یکنواختی.
لغزش یعنی سقوط کردن از حالت طبیعی.
* لغزش را هیچ کسی نمی بیند الا خود انسان.
آیا لغزش در قسمت عقل هم وجود دارد؟
خَلق،حالت ذاتی دارد اما خُلق،حالت ذهنی دارد و NA میخواهد که خَلق و خُلق من را یکی بکند یعنی بهبودی.
تنبلی،یک خصلتی است که من بصورت اکتسابی یاد میگیرم.
دانش الهی از خِرد و فهم و عشق تشکیل شده است.
ما انشعابی از خداوند هستیم و عقل من،جزئی از عقل کل که خداوند است،میباشد.
هر کسی به اندازه ارتباطی که دارد دریافت میکند و هر کسی به اندازه اتصالی که دارد بهره مند میشود.
پرسش از ذهن است و جواب از دل است.
آیا ماوراء،قوی تر است و یا باورها؟
اگر میخواهی بریان شوی باید عریان شوی.
چه وقتی توهم من از بین میرود،وقتی که ما فکر میکنیم خودمان با خودمان صحبت میکنیم؟
توهم و یا نبود سلامت عقل و یا گفتگوهای درونی،کی میخواهد از بین برود؟
لازمه دیدن حقیقت،صداقت است و وقتی که صداقت داشته باشیم،می پذیریم که ما مشکل داریم.
حقیقت را نمی شود دید تا زمانی که سلامت عقل نداشته باشیم.
تنها چیزی که میتواند به ما کمک کند چالش است.
تنها چیزی که میتواند من را نجات بدهد تفکر است و تنها چیزی که میتواند من را از انسانهای دیگر متفاوت کند آگاهی است.
من را بخاطر یک تکه نان،پانزده سال انداختند زندان و پانزده سال هم هر روز یک تکه نان به من دادند!
هر چیزی که از حالت طبیعی خودش خارج بشود لغزش است.
روشن فکران،مشکلات را حل میکنند ولی نابغه ها اصلاً با مشکلات روبرو نمی شوند.
الان تمام هم و غم من این است که لغزش معنوی نکنم.
لغزش در سن های پاکی،فرق میکند.
لغزش از جرقه ای در مغز شروع میشود حالا برای هر چیزی.
هر وقت که من اعتماد کردم،یا یک درس جدیدی را میگیرم و یا یک دوست جدیدی را میگیرم.
هر انسانی که محدود است محروم نیست.
معتاد،انسانی است پیچیده که نه احساس او معلوم است و نه افکار او معلوم است و نه قانون او معلوم است و نه هیچ چیز دیگر او.
اصول ساده باعث میشود که من پیچیده به سادگی،زندگی کنم.
وقتی که من خودم را از دوازده قدم،رد میکنم موفق هستم ولی من این کار را نمی کنم و دوازده قدم را از خودم رد میکنم.
معتاد،یک انسان پیچیده است که توسط یک اصول ساده ای زندگی میکند.
مفهوم یعنی راهی برای پیدا کردن حواس حساس!
برای رسیدن به چشم معنوی: دقت،تمرکز،تفکر،بینش،نگرش میتواند که به ما کمک کند.
من وقتی که لغزش کردم بارها و بارها فکر کردم که دلیل این لغزش چه میتواند باشد.
احساس رانده شدگی – ترس – بی تفاوتی – پسرفت باعث لغزش شد.
تفکر کنم که چرا من،احساس ناامیدی و رانده شدگی و بی تفاوتی میکنم؟ و چون فکر نبوده است احساس،غلبه کرده است و لغزش اتفاق افتاده است.
اول راهی را انتخاب کنم و ببینم که آیا مرد هستم که این راه را بروم،پس باید با جان و دل اول باید راه را قبول کنم.
خردمند،کسی است که با خداوند ارتباط دارد و برای حل مسائل از خداوند کمک میگیرد.
زیر مجموعه خِرد: اندیشه (اصلی و سخت ترین) – تقلید (راحت ترین که مال انسانهای تنبل است) – تجربه (تلخ ترین که مال انسانهای ترسو است) میباشد.
وقتی که معنی بعلاوه مفهوم میشود تبدیل به خرد میشود و کسی که اهل خرد باشد در زندگی هیچ اتفاق بدی برای او نمی افتد.
بعضی ها آنقدر به دیگران وفادار هستند که به خودشان خیانت میکنند.
بیسوادان،کسانی هستند که نمی توانند بیاموزند که آموخته های گذشته خودشان را دور بیندازند.
کسی که عاشق خدمت است حواس اش هم هست.
حواس حساس یعنی در لحظه بودن.
لغزش بزرگ از لغزش های کوچک تشکیل میشود.
خارج شدن از مسیر بهبودی و یا فراموشی و یا بی تفاوت شدن نسبت به اصولی که برای خودمان تعیین میکنیم لغزش های کوچکی است که منجر به آن لغزش بزرگ میشود.
لغزش،پایان راه نیست.
اکثر لغزش های کوچک از بی تفاوتی و تنبلی و مقاومت در برابر تغییر است که شکل میگیرد.
لغزش یعنی ضد ارزش.
من با آنچه که دارم ثروتمند نیستم بلکه با آنچه که هستم ثروتمند هستم.
حائل من به درد تو نمی خورد و حائل تو هم به درد من نمی خورد بنابراین برای من تعیین تکلیف نکن.
خلاء هر انسان،جایگاه خداوند او است و تمام اتفاقات در خلاء اتفاق می افتد.
15- مفهوم حائل...
حائل ها،دو دسته است: خصوصی و عمومی.
عجز من به درد تو نمی خورد و عجز تو هم به درد من نمی خورد.
بزرگترین حائل هم خود خداوند است.
بین من و قدرت هم یک حائلی وجود دارد یعنی چرا من،قدرت ندارم.
یک چیزهایی باید باشد که پاکی و یا بهبودی من،نشت نکند.
انسانهایی که محبت میکنند کمیاب هستند و انسانهایی که محبت را درک میکنند نادر هستند.
چرا هیچ کسی ما را قبول نمی کند و ما را نمی پذیرد؟
حائل های بین من و لغزش: ترس های مثبت که میبایست در وجود من هم باشد،ترس از طرد شدن از خانواده،بی پولی،شهوترانی،نیازمند شدن،از دست دادن سلامت عقل نسبی که بدست آورده ام،احساس گناه کردن بعد از مصرف مجدد،احساس دلسوزی نسبت به خودم.
احساس پوچی آنقدر من را آزار میدهد که دائم من را به خودش مشغول میکند که من،تمرکز و انرژی خودم را از دست خواهم داد.
ترس از قضاوت های دیگران یعنی من اگر امروز لغزش کنم هر جا که بروم همه در رابطه با من هر نوع قضاوتی را خواهند کرد.
من اگر مصرف کنم،حریص میشوم و روز به روز بیشتر میخواهم.
ما وقتی که لغزش میکنیم و چیزی را مصرف میکنیم دیگر آن خدا را فراموش میکنیم چون خودمحوری می آید و جای خدامحوری را پر میکند.
حائل بین من و لغزش،عجزهایی است که در دوران مصرف داشته ام.
اگر من،دوازده قدم را بتوانم بصورت عملی و درست در زندگیم اجراء کنم آرام آرام نور خدا و عشق به سلامتی و...در من نهادینه میشود و ملکه ذهن من میشود.
ارتباط هر روزه و مستمر با راهنما،حائل بین من و لغزش است.
میخواهم که شنونده باشم تا ببینم که دنیای فکر من با دنیای تفکر دیگران،چقدر فرق دارد.
ساختمان ذهن،دارای چهار رکن مثبت و پنج رکن منفی است و بخاطر همین هم هست که قدرت منفی ذهن،بیشتر از قدرت مثبت ذهن است.
زیبایی از کجا بوجود می آید؟ از زشتی،چون ما زشتی را می بینیم و بعد به زیبایی میرسیم.
در مقابل مثبت باید منفی باشد تا تعادل بتواند بوجود بیاید.
ذهن ما،هم مثبت دارد و هم منفی دارد.
وقتی من،منفی را بر روی مثبت می آورم و غلبه میدهم وارد نفسانیات میشوم.
شیطان،ذهنی است که از حالت تعادل خارج شده است.
من اصلاً نمی دانم که کجا هستم و من اصلاً گم شده ام و خدایا: راه من را نشان بده.
نفسانیات: جنسی و شهوت،خشم،طمع،وابستگی به زندگی مادی،غرور و تکبر و منیّت.
حائل بین من و لغزش،آگاهی من است.
تنها دلیل این کلاسها این است که آدم را به چالش میکشد و چالش هم باعث میشود که من،اندیشه کنم و امروزه اندیشمندان،موفق تر هستند.
من،یک معتاد بوده و هستم.
خِرد،اندیشه،ذهن،حافظه که بخشی از فکر است حائل های من هستند.
چیزی که باعث میشود من نسبت به اطرافیان خودم،بالاتر باشم اندیشه من است.
تا وقتی که این گفتگوهای ذهنی و یا فکری من برطرف نشود حقیقت،مشخص نمی شود.
حائل یعنی حجاب و چی نمی گذارد که من،زندگی کنم؟ حائل بین من و زندگی خوب کردن این است که من،درک نمی کنم زندگی را،چون هر چیزی که بیش از حد به من نزدیک باشد را من نمی بینم و آن چیز را من،حس نمی کنم.
درک کردن با دانش،فرق میکند و دانش،اطلاعات است و اطلاعات،انباشتن است.
تغییر در دانش نیست.
درک کردن یعنی دیدن واقعی که دقیقاً معجزه است.
چی باعث شد که من درک کنم؟ علت،دیدن بود.
چرا من زندگی را درک نمی کنم؟چون جزئی می بینم.
چراغ فرا راه من،هیچ چیزی به جز خود من نیست و تنها کسی که باید این چراغ را روشن کند فقط خود من هستم.
دانش،بد نیست بلکه کار دیگری را میکند و دانش،انباشتن است ولی درک کردن،انباشتن نیست.
روشن بینی یعنی واضح نگاه کردن و یعنی تعصب و دانش و زمان و چیزهای معلوم میرود کنار چون معلوم،یک چیزی است که دیروز یاد گرفته ام ولی من میخواهم که نو بشوم.
هر امری را من با تعصبات و پیش داوری های خودم،نگاه میکنم.
چه چیزی در ذهن من است؟ پیش داوری من است.
من باید خودم،چراغ فرا راه خودم باشم و هیچ کسی هم نمی تواند.
آن کسی که لذت نمی برد،خودش دارد زندگی خودش را خراب میکند.
حائل های بین ما و ما،دانش ها و تعصبات و باورهایی است که ما،جمع کرده ایم است.
همین الان اگر ببینیم یعنی نو است و یعنی هیچ چیزی را از گذشته بر نداشته ام.
درک کردن،آنی است ولی دانش،زمان بر است.
یک چیزهایی هست در زندگی که نمی گذارد ما،راحت زندگی کنیم.
زبان،واژه است و واژه هم نمی تواند اصل مطلب را بگوید و زبان،هفت درصد مطلب را میتواند بگوید.زبان،هفت درصد مطلب را میتواند بگوید.
مشکل ما این نیست که خدا را نمی بینیم بلکه مشکل ما این است که خدا را خراب کرده ایم.
چرا من،عشق را نمی بینم؟ چون واژه عشق را می بینم.
ما در دیدن های خودمان مشکل داریم و با واژه ها میرویم برای شناخت و درک.
هر کسی راجع به خود و تجربه اش صحبت میکند.
ما،دور هم جمع شده ایم که با حرف و اطلاعات و تجربه و بودن خودمان به همدیگر،کمک کنیم چون هر کدام از ما برای خودمان،یک خدائی هستیم و یک منیّتی را داریم.
NA و AA،آمریکایی نیست و توسط سک سری از آمریکایی ها ابداع شده است.
بین دین با دین تو فقط یک فاصله وجود دارد که آن هم یک تردید و شک خالی است.
عجز،مال گذشته است ولی آگاهی،مال الان است.
حائل،دو نوع است که یک،حائل بیرونی و یک،حائل درونی است.
احساس ترس و خشم و...حائل های درونی است و فرزند،همسر،اعتبار،کار و...حائل های بیرونی است.
ممکن است بین من و حائل من هم یک سری حائل هایی وجود داشته باشد مانند توجیه و بهانه هایی که در ذهن من بوجود می آید.
حائل با مرور زمان،دستخوش تغییر است.
حائل چیزی است که از ذهن من نشأت میگیرد که میتوان تعریف کرد.
یکی از چیزهایی که میتواند حائل بین ما و لغزش باشد و میتواند به ما هم خیلی کمک کند خدمت است و خدمت هم به ما،احساس تعلق میدهد.
خیلی چیزها هست که باید بگوئیم و چون نمی گوئیم،آنها ما را ناخودآگاه به سمت لغزش میکشاند.
صداقت،بزرگترین حائل بین من و لغزش است چون به من،امید میدهد.
صداقت،هم به من انگیزه را میدهد و هم آن حال روحانی و یا نشئگی را به ما میدهد.
من زمانی میتوانم عشق را تجربه کنم که اول باید عاشق خودم باشم.
یکی از بزرگترین حائل های من و لغزش،صداقت و خدمت است که هیچ وقت هم کهنه نمی شود و همیشه هم به آدم،انرژی میدهد و هی تازه تر هم میشود.
یا با قلبم بنویسم و یا با عقلم بنویسم.
من از قدم به قلم میرسم و یا از قلم به قدم میرسم؟
خِرد کل،خود خداوند است.
صداقت،دارای فضیلت و طریقت است.
انسانیت یعنی چی؟ انسانیت یعنی زندگی کردن بر اساس نیازها و نه بر اساس خواسته ها.
وقتی که میروم داخل خواسته ها،تبدیل میشوم به یک حیوان انسان نما.
من به اندازه توانائی خودم،میتوانم براساس نیازها زندگی کنم.
ما هر چقدر که جلوتر میرویم باید عقب تر برگردیم.
آن کسی که گذشته خودش را نداند،محکوم به تکرار آن است.
حائل های بین من و لغزش،جدّیت و سماجت در بکار گرفتن اصول روحانی NA است.
چیزی که باعث میشود من لغزش کنم،بی تفاوتی و بی حوصلگی نسبت به این اصول است.
من،یک جاهایی قرار میگیرم که لذت را ترجیح میدهم نسبت به آن اصول روحانی.
من با یکدندگی و سماجتی که در زمان مصرف داشته ام،امروز هم باید نسبت به اصول روحانی داشته باشم.
حائل بین من و لغزش،حرکت به جلو و رشد کردن است چون من،محکوم به رشد کردن هستم و من نمی توانم به عقب برگردم.
اگر من در مسیر NA باشم،فراسوی من،لغزش وجود ندارد و دلیل اینکه من لغزش میکنم این است که برمیگردم به عقب و عقب گرد میکنم.
حائل بین من و بهبودی باعث لغزش من میشود همانطوری که حائل های بین من و لغزش باعث بهبودی من میشود.
تفاوت بین انسان با حیوان همان اندیشه و تفکر و خرد است و تنها چیزی که باعث ارتباط من با خداوند است خرد است.
اگر آینه نباشد چشم،خودش را نمی تواند ببیند.
فهم عمیق ما،رابطه دارد با خواسته های نامحدود ما.
ره آورد آگاهی،آزادی است.
حائل یعنی مانع و یا دیوار بین من با چیزی است.
حائل،یک بازوی نگهدارنده است.
ما نور را نمی بینیم اما تاثیرات نور را می بینیم و عقل و فکر هم نور است.
تنها چیزی که زمان و مکان برای آن بی معنا است خود اندیشه است.
وقتی انسان میمیرد،فکر کار نمی کند یعنی قسمت روحی من در قسمت فکری من هم تاثیر میگذارد.
تنها یک اتفاق و تجربه میتواند به یک معتاد کمک کند و آن اتفاق در لحظه مهم است.
انسان در یک ثانیه،نفس کشیدنش قطع میشود.
کسانی که مرتب در جلسات،شرکت میکنند پاک می مانند.
بین من و رفتن به جلسات هم یک حائلی هست یعنی هر حائلی بین آن هم یک حائل دیگری هست.
من اگر ایمان نداشته باشم به این راه،مسلماً من،شک میکنم و سقوط میکنم.
راههای تخمی و تخیلی،من را رساند به بشکه باقالی.
من،ایمان بیاورم به راه،خودش بزرگترین حائل بین من و لغزش است و بزرگترین چیزی را که ما امروز نداریم ایمان است.
خدا در یک قطعیت قرار گرفته است و من در دنیای نسبیت هستم یعنی در یک دنیای مثبت و منفی قرار گرفته ام.
من،آدم ضعیفی هستم نسبت به اینکه احساسات خودم را آنالیز کنم.
بهترین حائل،اول این است که من فکر کنم و بیافتم در چرخه فکر.
من خیلی وقت ها فکر میکنم که فکر میکنم ولی اینطور نیست و من در قضاوت و مقایسه و...هستم و در فکر نیستم چون فکر،تولید میکند.
بارش فکری و یا باران فکری که همیشه از بالا بوده است.
هوش،هوش خرد است و هوش هم برمیگردد به استعداد و استعداد هم توسط تمرین بوجود می آید.
چیزی که ما را سکت کرد و مُسکن ما بود مصرف مواد مخدر بود.
این اصول،کار میکند و خیلی ها را نجات داده است و ما را هم نجات میدهد و خیلی ها را به جائی رسانده است و ما را هم میرساند.
حائل بین من و لغزش،خود من هستم و من،هم باعث بدبختی و هم باعث خوشبختی خودم میشوم.
انسان،یک موجود زیاده خواهی است که با هیچ چیزی راضی نیست و هیچ چیزی برای او کافی نیست.
حائل به معنی جدا کننده است و جنس حائل همیشه غیر از فعل است.
چون لغزش،یک چیز منفی است قطعاً حائل لغزش باید که یک چیز مثبتی باشد و مثبت ترین چیز،خدا است و بهترین راه،پیروی کردن از خدا و پیروی کردن از قوانین خدا است مثل عشق.
بهترین راهی که میشود خدا را دعوت کرد به زندگی این است که از نعمت های خداوند مانند فکر کردن و یا خدمت،استفاده کرد و به آنها احترام بگذاریم و در آخر سر هم شکرگزاری نعمت های خداوند است یعنی هر روز یک چیز جدیدی را در زندگی خودمان ببینیم و بابت آن از خداوند،تشکر کنیم.
16- مفهوم شرط...
شرط به مفهوم مقیّد کردن یعنی شخصی را داخل یک چهارچوبی قرار دادن است.
تمایل،تنها شرط لازم هست ولی شرط کافی نیست و تمایل برای پاک بودن هم شرط لازم نیست حالا چه بماند برای پاک ماندن.
شرط،یک جور ضمانت اجرائی است.
یکی از چیزهای خیلی مهمی که برای پاکی و پاک بودن مهم است ایمان است.
ایمان هر چقدر هم که ضعیف باشد باز هم به زندگی میلیون ها انسان،سمت و سو داده و باز هم هدایت میکند.
مهمترین چیزی که میتواند به ما کمک کند ایمان به راهی است که داریم میرویم.
باید دست از تعصبات و افکار و عقاید گذشته مان برداریم و به افکار و عقاید افراد جدید احترام بگذاریم که این همان روشن بینی است.
انسانهای موفق،آنهایی هستند که همیشه از خودشان سوالهای خوبی را می پرسند.یکی از سوالهای خوب این است که تکلیف من در این زندگی و دینا بالاخره چی است؟
همه چیز باید تغییر کند تا چیزی را که در زندگی مان دوست داریم،تغییر نکند.
دنیا،بد نبود و من در دنیای بدی بودم.
مجبور شدم که بروم دنبال آگاهی و تفکر کنم.
ما به تکامل نمی رسیم ولی در مسیر تکامل،حرکت میکنیم.
طالب با تمایل،خیلی فرق میکند.چه فرقی بین تمایل و طالب هست؟ تمایل،بگیر و نگیر دارد یعنی تمایل هست ولی پشت آن هیچ حرکتی وجود ندارد ولی طالب یعنی کسی که هر کسی به او هر چیزی را که بگوید او میگوید "چَشم".برای رسیدن به طالب شدن و به آن عطش،لازمه اش انجام یک سری کارها است مخصوصاً انجام قدم یک و یازده.
ما در رابطه با چیزهایی که می بینیم و می شنویم و...فقط حدس میزنیم.
بحث بر سر زدن و نزدن نیست و در کنار نزدن،من باید که آرام تر و موفق تر و...بشوم.
تمایل،حالتی است درونی در انسان ها که بر اثر اتفاقات درونی و بیرونی،اتفاق می افتد.
شرایط محیطی و زیست محیطی هم میتوانند عواملی بشوند که من زودتر به تمایل برسم.
تمایل،ارتباط مستقیمی دارد با سعی و تلاش من برای رسیدن و یا رفتن به درجات بالاتر.
تمایل،اتفاقی است که تحت تاثیر جبر و عجز،اتفاق نمی افتد بلکه تنها در اثر یک تجربه و یا یک اتفاق،شروع به رشد میکند.
حائل بین زندگی قبلی و زندگی جدید من،تمایل است.
بزرگترین قدرتی که میتواند باعث تبلور و تولد تمایل در ما بشود خداوند است.
آگاهی و سلامتی و رشد،مسیرهای تمایل هستند.
هیچ کسی قدرت تشخیص و یا تمیز و قضاوت تمایل در دیگران را ندارد بلکه بمرور و با مرور،شاهد تاثیرات تمایل در زندگی دیگران خواهیم بود.
قبل از اینکه وارد برنامه بشویم بارها قطع مصرف میکردیم ولی نمی توانستیم که در قطع مصرف بمانیم چون آگاهی را نداشتیم و یکی از شرط های اصلی،تغییر است.
من آمده ام به این برنامه،باید تغییر کنم چون تغییر کردن شرط اول است.
من،تمایل دارم برای تغییر ولی برای من سخت است.
نمی دانم که من یا "نمی توانم" و یا "نمی خواهم" و قدرت تشخیص اینها را ندارم.
هر چی آگاهی من میرود بالاتر،درد من بیشتر میشود چون می دانم این کاری را که دارم میکنم اشتباه است ولی قبلاً نمی دانستم.
طالب = عشق + آگاهی + تمایل.
هر چیزی را که دوست داری به آن برسی باید عاشق آن باشی و آن را دوست داشته باشی.
ما برای رسیدن به هر چیزی نباید که عجله کنیم چون خود دنیا هم در هفت روز آفریده شده است.
هر تکنیک به هر فردی،یک جور جواب نمی دهد.
مهم این است که بعد از مُردن،من زنده میشوم و زندگی میکنم و مهم این است که قبل از مُردن،من زندگی بکنم.
ما داریم بصورت عادت،زندگی میکنیم که اگر از این حالت در بیائیم و جستجو کنیم،میرویم یک چیز نوئی را پیدا میکنیم.
اظهار وجود،یکی از چیزهای خیلی بد است که در آن ستیزه است که حال آدم را بد میکند.اظهار وجود از ستیزه برمی خیزد و رقابت دارد.
واژه،من را میبرد سمت چیزی ولی خود آن چیز نیست.
دانش،تجربه های دیروز و انباشته های من تا به امروز است.
من هر چیزی را که نگاه میکنم از روی گذشته ای که دارم است که دارم نگاه میکنم.
زندگی،دیدن درست است.
من باید یک نگاه آزادانه ای را داشته باشم که هیچ سایه ای را نداشته باشد چون سایه نگاه من،گذشته من است.
حاصل امروز من،فعل دیروز من است.
من با عادت هایم دارم زندگی میکنم که این عادت ها به من،نه نشاط میدهد و نه شور میدهد و فقط برای زندگی من،مزاحمت ایجاد میکنند.
مشاهده شونده نباشد یعنی ذهن نیست و من نیست و بنابراین میتوانم زندگی بکنم.
تغییر با انباشتن تجربه ها بدست نمی آید و با ضد آن تجربه ها هم بدست نمی آید.
اصلاً زندگی و حقیقت،چیزی به اسم نیکی و بدی را ندارد و نوی نو است.
دچار سردرگمی میشوم و حرص میخورم چون مشکل گذشته را نمی توانم که حل کنم و گذشته را نه میتوانم خوب تر بکنم و نه بدتر بکنم چون من فقط یک امروز و حال را دارم.
بچه ای که از تاریکی میترسد را میتوان بخشید ولی کسی که از روشنایی میترسد را نمی شود کاری برای او کرد.
اگر من فکر نکنم،فکر من را میکند.
ارتباط و ادراک من با خداوند فقط ذهن من است.
حائل من با تمام چیزها،ذهن من است.
ما،تمرین میکنیم و تمرین خواهیم کرد که از ذهن به بی ذهنی و یا از بی پولی به باپولی و یا از بی وزنی به با وزنی و یا از بی خدائی به با خدائی و از مصرف به قطع مصرف برسیم.
شرط،یک مفهوم مبادله ای را دارد.
شرط،جزء را از کل جدا میکند.
شرط،جزء را از کل و خاص را از عام،جدا می نماید.
کسی که وارد انجمن میشود تا تمایل به قطع مصرف نداشته باشد هیچ کمکی به او نمی تواند که بشود.
همه میگویند که "تغییر کن" ولی هیچ کس به ما نمی گوید که "عوض بشو"،چون من ماهیت بیماریم را نمی توانم که عوض بکنم.
ما دنبال عوض کردن،نیستیم و ما داریم تغییر میکنیم.
ما بدنبال یک تکنیکی هستیم برای رهایی از گناه،چون اگر من گناه نکنم نیازی به توبه را ندارم.
ما داریم یاد میگیریم که لغزش نکنیم.
اگر کلمات: تأسف،افسوس،حسرت و اما – اگر،ای کاش،از زندگی ما برود بیرون،ما بهتر و راحت تر میتوانیم زندگی کنیم.
اگر ذهن من،تغییر کند شخصیت من هم تغییر میکند و اگر شخصیت من هم تغییر کند رفتار من هم تغییر میکند و اگر رفتار من هم تغییر کند زندگی من هم قشنگ تر میشود.
برای متحول شدن یک چیزی لازم است که قوی باشد و برای عوض شدن هم یک باور و یک چیز قوی تر لازم است که همان یک باور قوی تر است.
برای اینکه من متحول بشوم نیاز به تحول دارم که این تحول هم نیاز به سعی و تلاش دارد.
مدیریّت با عقل است و مریدیّت با دل است و ما هم میتوانیم انتخاب کنیم.
معتاد،تابع و بنده هیچ خدائی نیست.
شرط،یک چیزی است که من را پیوند میدهد و وصل میکند و الزام را برای من می آورد.
شرط،مثل یک درب ورودی است که من از آن وارد میشوم.
تمایل،برای عضویت من کافی است ولی برای قطع مصرف و نگه داشتن من،لازم است ولی کافی نیست.
تمایل را ما نمی توانیم اندازه گیری کنیم و فقط خودم و خدای من است که متوجه این تمایل میشویم و هیچ کس دیگری نمی تواند متوجه تمایل من بشود.
دو چیز در تمایل به من کمک میکند که یکی صداقت با خود است که حتی منجر به صداقت با دیگران هم میشود.
آیا پاکی،من را نگه میدارد و یا من،پاکی را نگه میدارم؟
طبیعت (سرشت - ماهیت) غیرقابل تغییر است ولی تربیت (سرنوشت - هویت) قابل تغییر است.
ما برای فهمیدن خود فهم هم یک چیزی را لازم داریم که از فهم هم قوی تر باشد که همان فکر و اندیشه من است.
در آرامش،استعداد انسانها پرورش می یابد اما شخصیت من در چالش است که بوجود می آید.
وقتی که چالش بوجود می آید هر آن چیزی که پنهان است رو میشود.
من به عنوان یک معتاد اصلاً با شرط و شروط،هیچ میانه خوبی را نداشتم.
به این آگاهی رسیدم که هر شرط و شروطی،بد نیست.
حرف شرط،"اگر" است.
مأموریت ما در زندگی،بی مشکل زیستن نیست و با مشکل زیستن است.
سالها در تنهایی خودم گریه کردم تا بتوانم برای ساعتی مردم را بخندانم.
شرط یعنی یک سند و یا یک دلیل است.
اصلاً تمایلات امروز من چی است؟
در گذشته بیشتر تمایلات من،منفی بوده است و امروز هم بیشتر تمایلات من،احساسی است و تفکری نیست.
تمایل در درون من از شرایط شکل میگیرد و ایجاد میشود.
بیشتر اوقات،تمایلات من،تمایلات احساسی است.
بهتر است که ما در شرایطی قرار بگیریم که با یک باور،باور ما قوی تر بشود.
چون من،آدم احساسی هستم بهتر است که خودم را در شرایط خوبی قرار بدهم تا آن تمایل در من بوجود بیاید چون تمایل یعنی شور حرکت که تا به شعور رسیدن،زمان لازم است.
زندگی با شانس،بهتر نمی شود و زندگی با تغییر کردن است که بهتر میشود.
انسانها بر اساس تغییر و تحولات خودشان است که رشد میکنند.
انسانها بر اساس لیاقت خودشان،رشد میکنند و نه بر اساس پول و قدرت و تحصیلات شان.
تنها آرزوئی که از بچگی های ما برآورده شد همان بزرگ شدن ما بود.
اگر من،توپ بازی و یار بازی و مکان بازی (تیم بازی) را رعایت بکنم یعنی روشن بینی.
کوچک باش ولی عاشق.
مهم نیست که قشنگ باشی و قشنگ است که مهم باشی.
ما بدنبال تاثیرات خداوند در زندگی مان هستیم.
17- مفهوم اقرار،پذیرفتن...
اقرار عبارت از اخبار به حقی است برای غیر ولی به ضرر خود.
اقرار همیشه با اجبار همراه است و یک منبع بیرونی دارد که یا تحت تاثیر کسی و یا تحت تاثیر چیزی است.
اقرار با شخصیت کاذب هم ارتباط دارد مانند مظلوم نمائی.
اقرار،مستقیم با ذهن در ارتباط است یعنی از چیزهایی که بلد هستیم استفاده میکنیم که از آن لحظه فرار کنیم.
اقرار باعث پیشرفت در زندگی،هیچ وقت نمی شود.
پذیرش،نقطه مقابل اقرار است که در لغت به معنای استقبال است.
پذیرش همیشه از روی یک خواست و میل درونی شروع میشود.
موقع پذیرش،خود واقعی آدم است که دارد کار میکند.
پذیرش،مستقیم با فکر در ارتباط است.
پیشرفت بهبودی فقط با پذیرش است.
هر صفحه از کتاب زندگی،یک جور و یک رنگ و یک خط نیست.
هر کسی روز سختی را برای خودش دارد مانند روز امتحان و وسوسه و بدهکاری و ازدواج که اگر در آن شرایط بتوانیم آرام زندگی کنیم و بفهمیم که چه خبر است یعنی پذیرش.
کسی که درد را می فهمد و با درد،زندگی میکند زنده است ولی کسی که درد دیگران را درک میکند یک انسان است.
درک و فهم و عقل و رشد و شعور و دانش و آگاهی و اطلاعات و...یک وسیله است برای کشف کردن و آخرین راه و تنهاترین راه نیست ولی بهترین راه است.
اقرار یعنی مُقُر آمدن.
هر جایی،آدم نباید هر حرفی را بزند یعنی اقرار،داستان دارد.
ما،یک معتاد ساده ای بوده و هستیم.
زیربنای بهبودی ما،یک اقرار ساده است.
آیا من باید اقرار کنم تا بپذیرم و یا باید بپذیرم تا اقرار کنم؟
وقتی انسانها دانش و آگاهی شان بالا میرود آرام تر میشوند.
آگاهی،انسان را رام میکند.
اقرار،عملی است در لحظه که بر اثر تاثیرات مؤثر هر انسان و یا مکان بوجود می آید که باعث تغییرات شگرفی برای انسان میشود.
بین اقرار تا پذیرش،یک فاصله ای هست.
معتاد کیست؟ شخصی است که به شدت در مقابل فهمیدن،مقاومت میکند.
لازمه قدم چهارم،شهامت و شجاعت و صداقت است.
ارتباطاتی که باعث میشود هر شخصی اقرار کند برای افراد،متفاوت است.
بین اقرار و پذیرش،عملی است بنام انکار که وقتی چیزی را که میگویم با چیزی که عمل میکنم یکی بشود،میشود پذیرش.
بعد از پذیرش،مرحله آزمون و خطا بوجود می آید که در نهایت تبدیل به عملکرد میشود.
وقتی که درون و بیرون من یکی بشود من به پذیرش میرسم.
ذهن در کلیت خودش این است که در بر گیرنده کل وجود ما است.
کل وجود ما و حتی کالبد فیزیک ما را هم ذهن در بر گرفته است که حتی بعد از مرگ هم کالبد ذهنی ما باقی میماند.
عواطف،قسمتی از ذهن است که عواطف اعم از احساسات و روان و خاطرات است.
تمام اطلاعات در ذهن،انباشته میشود.ذهن،یک قسمتی دارد بنام بینش.تمام بیماری های انسان به غیر از بیماریهای ژنتیکی از ذهن شکل میگیرد.
انسانها زمانی که جواب کنش های بیرونی را با واکنش های خودشان میخواهند بدهند با ترس همراه است.
عکس العمل های ما با بینش های ما،تغییر می یابد.
خیلی از مریضی ها که به ذهن ما می آید بخاطر این است که ما از قانون ها،خبردار نیستیم مانند "قانون تولد و مرگ".
یکی از قانون های خوب که در بینش میتواند به ما کمک کند "قانون عدم مالکیت" است یعنی هیچ چیزی را ما نمی توانیم مالک بشویم.
قانون هایی که در هستی وجود دارد را اگر بشناسیم به بینش ما کمک میکند مانند قوانین تولد – مرگ و یا تغییر و یا عدم مالکیت.
آیا پذیرش،قبل از اقرار است و یا اقرار،قبل از پذیرش است؟ اول پذیرش است و انسان وقتی که پذیرفت،اقرار میکند.
ذهن همیشه انکار میکند در قسمت اقرار.
نقطه مقابل اقرار،انکار است چون ذهن همیشه دارد انکار میکند و نقطه مقابل انکار هم صداقت است.
اقرار بعد از پذیرفتن است و من پذیرفته ام که یک بیمار هستم تا به من کمک بشود.
باید خودم برای خودم جا بیندازم و نه یک فرد دیگر.
تجربه،چیزی است که مال من است و با من می ماند.
معمولاً اقرار یک معتاد،آگاهانه و صادقانه نیست.
اگر حرف بعلاوه تفکر باشد،میشود پذیرش اما حرف بدون تفکر میشود اقرار.
تاثیر شرایط بر روی من میشود اقرار اما تاثیر من بر روی شرایط میشود پذیرش.
همه میگویند که "روز خوبی را داشته باشی" ولی هیچ کسی به ما نگفته و یاد نداده است که "روز خوبی را بساز".
وقتی که من میروم داخل واقعیت و واقعیت را می بینم در آن اندوه نیست.
وقتی که من به آنچه که هستم میرسم به آرامش میرسم.
اگر کسی دانش را رد کند با زندگی امروز خودش نمی تواند که زندگی بکند چون دانش،زندگی من را آسان میکند.
ما از چیزی صحبت میکنیم که اصلاً در آن نفی کردن،نیست.
وقتی که توجه میکنیم،جستجو میکنیم.
وقتی که من میروم به گذشته،آیا جسم من است که میرود به گذشته؟
ما،دو تا وجود داریم که یکی آن وجود واقعی است و دیگری آن وجودی است که ذهن ساخته است.
اصلاً سعی نمی کنیم که از ذهن فرار کنیم چون سعی و تلاش و کوشش،کار ذهن است و قرار است که ما آگاهانه نگاه کنیم.
دیدن،عمل کردن است منتها من،خودم نگاه نمی کنم و ذهن من است که دارد نگاه میکند.
دیدن،دگر آموز و شنیدن،دگر آموز.
وقتی که دقیقاً بخواهیم گوش بدهیم حتی صدای هوا را هم می شنویم.
میگوید: بیا اقرار کن که اراده من،کاری را برای من نمی کند چون اراده من،من را بیچاره کرد و چون اراده من را ذهن درست کرده است.
ماهی از سر گنده گردد نی ز دم.
ما داریم جستجو میکنیم که یک چیزی را پیدا کنیم و کسی که تقلید میکند،دارد فکر خودش را خراب میکند و هوشیاری خودش را میگیرد.
هیچ آشفتگی در هستی نیست و این من هستم که آشفتگی را ساخته ام که هستی را آشفته می بینم.درون من،آشفتگی را میسازد که من آن را می بینم.
هر کسی یک بازی ای را میکند و بازی ها مال ذهن است که باید "باز"ها را رها کنیم.
ما نگاه مان باید عوض بشود.
راهکارها را ذهن ساخته است که مال گذشته است.
تمرکز یعنی خروج و عروج.
اعتیاد وقتی که به اشتیاق برسیم یعنی از ذهن خارج شده ایم.
هرگاه که اقرار کنی ولی نپذیری،باید تاوان بدهی.
فهم مهم میشود مفهوم و هسته هسته هم میشود مرکز.
من میخواهم قدرتمندترین قدرتمند جهان بشوم که باید قدرتمنترین قدرتمند را شکست بدهم.
* در من در آی،ای آنکه از من من تری.
چه کسی میتواند شک و تردیدهای ذهن من را برطرف کند؟
اقرار برای من پیش زمینه پذیرفتن است و پذیرفتن برای من پیش زمینه تغییر است.
یک بخشی اجبار به اقرار است و بخش دوم هم این است که من به ته خط رسیده ام.
اجبار باعث شد که من اقرار کنم.
اقرار در یک مرحله ای از زندگی من بر اساس اجبار بوده است یعنی شرایط طوری بود که من مجبور شدم که اقرار کنم.
ریشه و بنیاد سوالات بر مبنای تغییر است.
اصل کار،این ذهن و فکر و روان من است که تغییر کند.
اقرار،بیرونی است ولی پذیرفتن،درونی است.
وقتی که به خودم اقرار کنم،می پذیرم که مشکل دارم و وقتی که پذیرفتم،از خداوند درخواست کمک میکنم.
تنهاترین و بهترین راه ارتباط با خداوند،سکوت است.
در اقرار فقط حرف است ولی در پذیرش،عملکرد است.
فاصله بین اقرار تا پذیرش،تفسیر و تعبیر و تغییر است.
ما در قدم اول،یک اقرار تقلیدی میکنیم اما در قدم هشت با آگاهی است که اقرار میکنیم.
مهم این است که ما در این مسیر،افتاده ایم و اقرار،یک دریچه ای است که من را به جهان هستی و دنیای بیرون از خودم،وصل میکند چون دنیای درون من با دنیای بیرون من در تضاد است.
بیماری در درون من است.
روزنه برای من در برنامه بهبودی همان اقرار است.
پذیرش،احساسی است که بعد از اقرار به من دست میدهد.
مفهوم اقرار یعنی آشکار شدن و نمایان شدن و در جایگاه خود قرار گرفتن و جزئی از کل شدن و تراز شدن است.
اقرار برای من خیلی مهم است چون من در بی خبری و غفلت است که زندگی میکنم.
من باید دائماً در حال اقرار و پذیرش و دعا و تعلق باشم و به تعلق خودم به NA فکر کنم و از این رشته جدا نشوم.
پذیرش یعنی سلولی قبول کردن توام با عملکرد است.
پایه اقرار مهم است که من بر روی چه انگیزه ای است که اقرار میکنم و انگیزه اقرار مهم است که صادقانه و آگاهانه باشد.
به کسی میگویند عاجز که نیروی محرک زندگی او از کنترل او خارج شده باشد.
بیماری من قابل برگشت است.
پذیرش،دارای درجات و مراتب است که نتیجه پذیرش به زمین گذاشتن ابزارهای جنگ درونی است مانند توجیه کردن و یا منطق آوردن برای کارهای بی منطق است.
قبل از پذیرش،اقرار آگاهانه است اما مواقعی هم هست که پذیرش قبل از اقرار اتفاق می افتد.
تا زمانی که اقرار آگاهانه و صادقانه ای را به راهنما و یا دوست بهبودی نکنم آن فرد نمی تواند نسخه درستی را به من بدهد.
اقرار،تحت اختیار صورت میگیرد اما چیزی بنام انکار نمی گذارد که من اقرار بکنم.
ریشه ندیدن خودم،ترس های من است.
پذیرش بود که وسوسه من را گرفت.
وقتی که من ابزار جنگ را کنار بگذارم وسوسه هم نخواهم داشت.
هر چقدر اقرار من صادقانه باشد بهتر مشکل خودم را میتوانم ببینم.
اول قدم یک،اقرار است و نتیجه در قدم دوازده،بیداری است.
ویروس قدم یک،انکار است.
چه کسی به بیداری می رسد؟ کسی که پذیرش دارد.
دانش حل و فصل مسائل همان فهم ما است.
خوشبختی یعنی فاصله یک بدبختی تا بدبختی بعدی.
فاصله یک اقرار تا اقرار بعدی میشود پذیرش.
از انسانها،توقع نداشته باش چون انسانها به نزدیک ترین کسان خودشان هم لگد میزنند همانطور که کودک در شکم مادر به مادر هم لگد میزند.
خوبی،خواست خدا است و خوشی،مال من است.
* خوبی از آن خداست و خوشی از آن من است.
اولین قدم برای رسیدن به هر چیزی امید است و آخرین مرحله،ایمان کارگر است.
وقتی به هر چیزی فکر میکنی برای آن چیز،کارت دعوت می فرستی.
وقتی که ما نمی دانیم که چی میخواهیم دیگر ربطی به خدا ندارد.
دنیا،قانون بازتاب است.
کائنات آفریده شده است که برای ما انجام وظیفه کند.
تمام چیزهایی که در افکار ما تولید میشود توسط کارخانه ذهن ما است.
ما چیزهایی را که میخواهیم اول تصویر و تصور آنها را میسازیم.
مغز ما،حاکم مطلق نیست بلکه وسیله ای است برای حل و فصل این مسائل و یا برای درک این مسائل.
ما به اندازه چیزی که آموخته ایم است که به دنیا نگاه میکنیم.
انسانها به یک دلیل می آیند به زندگی همدیگر که اتفاقی هم است و نه انتخابی و به این دلیل است که یک درسی را به همدیگر بدهیم و برویم.
اقرار با جسم ما است ولی پذیرش با روح و روان ما است که وقتی روح و روان و جسم ما با همدیگر باشد است که یک اتفاق خوبی می افتد یعنی غلبه بر وسوسه.
اقرار،یک حرکت بیرونی و ظاهری است اما پذیرش،یک حرکت درونی و همراه با آگاهی است.
اقرار از سر ناامیدی و یأس و عجز و احساسات است که آگاهی و منطق پشت آن نیست اما پذیرش،همراه با آگاهی و منطق است.
اقرار همراه مسئولیت پذیری نیست اما پذیرش همراه با مسئولیت پذیری است.
اقرار کردن ما را در ابتدای راه مسئولیت پذیری و پذیرش قرار میدهد.
در اقرار،باور آن چنانی وجود ندارد اما در پذیرش،بیشتر با باور و با اطمینان قلبی است که بوجود می آید.
اقرار همیشه اقدام و عمل را به همراه نمی آورد اما پذیرش دارای اقدام و عمل است.
اقرار برای فرار از مسئولیت ها است اما پذیرش برای قبول مسئولیت ها میباشد.
ما،فهم را کار میکنیم برای عبور از رنج ها.
در اقرار،یک نیرویی هست که آن نیرو،امکان تغییر را برای من فراهم می سازد.
اگر من بپذیرم که عاجز هستم و اقرار کنم است که معجزه اتفاق می افتد.
اگر پذیرش نباشد و فقط اقرار باشد هیچ تغییری اتفاق نمی افتد.
اقرار و پذیرش،لازم و ملزوم همدیگر هستند.
ما با عشق و تمایل وارد جلسات نشدیم و همه با عجز وارد جلسات شدیم منتها آن اقرار اول که فلانی هستم معتاد به من خیلی کمک کرد.
از بعضی چیزها ما هیچ تصویر و تصوری را نداریم مانند بوی گل.
ما یک موجودی هستیم که از هیچ چیز بوجود آمده ایم که این را اول باید که بپذیریم.
ما با تغییر دادن خودمان است که میتوانیم دیگران و دنیا را تغییر بدهیم و با پذیرفتن خودمان است که میتوانیم دیگران و دنیا را بپذیریم.
انسانی که فهمیم است،هم فکور است و هم شکور است و هم صبور است.
18- مفهوم صورت...
ما دنبال اتفاق نظر هستیم و نه اختلاف نظر.
تمرکز ما بر روی بیماری اعتیاد است و نه مصرف و قطع مصرف مواد مخدر.
بحث بهتر و بدتر،نیست و بحث این است که من رشد کنم و فهم و درک من برود بالاتر.
ما طبق یک فرآیند از عجز و عاجز تبدیل میشویم به اعجاز و معجزه،منتها به شرط اینکه ما کار کنیم و اجرا کنیم و آنها را در زندگی مان پیاده کنیم.
افرادی که با ما هم عقیده هستند به ما آرامش میدهند و افرادی که مخالف عقیده ما هستند به ما دانش میدهند.
آدمی برای لذت بردن از زندگی به آرامش،نیاز دارد و برای چگونه زندگی کردن به دانش.
وقتی در رابطه با هر روشی،من فقط یک تمایل داشته باشم که اگر به آن چیز پذیرش نداشته باشم مصرف مجدد را خواهم داشت.
انسان امروزی آموخته است که مصرف کننده باشد و نه تولید کننده.
بستر مصرف را من از قبل آماده میکنم.
ما معتادان آموزش دیده ایم برای سوءمصرف کردن.
با اولین بار مصرف،روش زندگی ما متغیر میشود.
برای مصرف،تمایل لازم نیست و اقرار و پذیرش،نیاز است.
برای بازگشت،ما به یک قدرت مافوق و قوی احتیاج داریم.
مصرف نکردن،آگاهی میخواهد و مصرف کردن هم جهل میخواهد.
آن ایمانی که برای من کار بکند که این تنها راه زندگی کردن من است که تنها لازمه این ایمان هم تفکر است.
صورت،ارتباط تنگاتنگی با اقرار را دارد.
اقرار بنوعی قبل از پذیرش،یک معنی ای را دارد و بعد از پذیرش هم یک معنی دیگری را دارد.
اقرار اول که ما به صورت ظاهری میکنیم،می تواند تحت تاثیر احساسات باشد که پذیرشی در آن نیست.
جهاد اکبر،نفسانی است که ما پذیرش کنیم.
ما در خیلی چیزها و در اقرار،سانسور هست ولی در پذیرش،سانسور نیست.
اقرار قبل از پذیرش،حالت صادقانه ای را ندارد ولی اگر با پذیرش همراه باشد آن وقت حالت صادقانه ای است چون ما بنوعی با اقرار،کمک دریافت میکنیم.
هنوز که هنوز است قدم یک و عجز دارد برای ما کار میکند.
پذیرفته اند و ایمان آورده اند که خودشان را در شرایط قرار ندهند.
ما توانایی اینکه به یک سری از امکانات اجتماعی برسیم را داریم ولی توانایی دفع شرایط مصرف را نداریم.
بهترین حائل،ارکان بهبودی است و علاوه بر این ایمان است و اینکه ایمان بیاور که این راه،تنها راه زندگی تو است.
نبوغ،1% است ولی تمرینو پشتکار،99% درصد است و قهرمانان،مادر زاد قهرمان بدنیا نیامده اند.
مثلث رهایی: فکر – ترس – عقیده.
چرا من به چرای تو باید جواب بدهم و چرا خودت نمی روی چرای خودت را پیدا بکنی؟
بعد از دانش،دانش ها پالایش میشود.
شعور یک گیاه از تابستان سال قبل نمی آید بلکه از بهار سال آینده می آید.
هر آنچه را که من فکر میکنم که هستم با آنچه را که دیگران فکر میکنند من هستم به همدیگر نزدیک بشوند من خودم هستم.
فاجعه یعنی به خودم و دیگران،دروغ گفتن.
همیشه با خودم فکر میکردم که راهی را میتوانم پیدا کنم که با مواد هم بتوانم زندگی بکنم.
وقتی که قدمها را شروع کردم اولین چیزی را که متوجه شدم قدرت بیماری بود که وقتی به قدرت بیماری،پی بردم به عجز خودم آگاه شدم.
چرا نمی توانم به خودم بقبولانم که من در برابر این بیماری،قدرتی را ندارم؟
در قدم اول،چیزی که بیشتر از هر چیزی من به آن پی بردم،عجز خودم در برابر بیماری بود.
مشکل من فقط مصرف مواد نیست و مشکل من چیزهای دیگری مثل رفتارم و اخلاقم و...است.
من نیاز دارم که در خیلی از زمینه ها باید که دیدگاه و روش خودم را تغییر بدهم.
چیزی که در قدم اول دستگیر من شد این بود که به تنهایی نمی توانم این کار را انجام بدهم و باید که غرورم را بگذارم کنار و درخواست کمک بکنم و از تجربیات دیگران استفاده بکنم.
خودم هم جدیّت به خرج دادم چون فهمیدم که یک خانه تکانی ای را باید انجام بدهم.
من یک انسان خاص و بهترین هم نیستم و من عالم به علم نیستم و من بصورت غیرحرفه ای عمل میکنم.
انسانها را در زیستن بشناس و نه در گفتن چون گفتن نوعی توهمات است اما زیستن نوعی چگونگی عملکرد است.
ما یا در توهم و یا در تفکر و یا در توقع هستیم یعنی در مثلث توهمات – تفکرات – توقعات.
اخر تمام علم و دانش و تجربه میخواهد به من بگوید که اخلاقی و انسانی زندگی کن.
وقتی که اندیشه بر روی روح،سوار است،میشود تفکر ولی وقتی که اندیشه بر روی اندیشه،سوار است،میشود توهم.
چرا ما مواد مخدر را مصرف نمی کنیم؟ چون سلامت عقل به ما برگشته است.
ما،مقدس نمی شویم اما به تقدس میرسیم.
زندگی اخلاقی و انسانی یعنی بهبودی.
زمانی که من هیچ نقص و خواسته ای را در گذشته نداشته ام در بهبودی بودم.
در شرایط بودن اما بی شرایط؛زندگی کردن تحت تاثیر هیچ قدرت و یا چیزی قرار نگیریم.
ما،یک نگاه تازه ای را داریم تجربه می کنیم.اصلاً چرا راجع به یک نگاه تازه،صحبت میکنیم؟ چون این نوع دیدن،یک نوع دیدن آزادانه همراه با هوشمندی است که عمل و عکس العمل در آن واحد انجام میشود.
آیا امروز،دیروز است؟ نه چون دیروز جزو دانسته های من است.ما،یک دانسته ای را داریم و یک ندانسته ای را داریم که ندانسته،یک چیز نوئی است.دانسته،خیلی دوست دارد که یک چیز نوئی بشود ولی نمی تواند چون دانسته شده است.چیز نو را اگر من ببرم داخل دانسته هایم،خراب میشود.دانسته های دیروز من،کهنه است و کهنه،پایان دارد و هیچ شور و شوقی را ندارد.یک چیزی که تداوم داشته باشد نو نیست.چیزی که دانسته است و مال دیروز است نو نیست.روز نو،ادامه دیروز نیست.فقط بعد از مرگ است که یک چیز نو،ظاهر میشود.یک چیز نوئی را که تجربه میکنیم جاودانه است.روز نوی من هیچ استرس و ترسی در آن نیست چون نو است و هیچ اضطرابی را ندارد چون چیزی را از گذشته با خودش نیاورده است.فقط برای امروز،یک چیز نوئی است برای ما و چیز نو را هم باید درک کنیم.
زندگی،حرکت است.
ما کاری اصلاً با گذشته نداریم چون در گذشته،من فقط با عادت هایم زندگی میکردم که عاجز شده بودم و چون فکری را نمی کردم.
ذهن،ما را بازی میدهد و به ما میگوید که داری فکر میکنی در صورتی که ما داریم گذشته خودمان را ورق میزنیم.
فکر کردن،انتها ندارد ولی این فکری که ما بر روی دانسته های مان داریم میکنیم چیزی است که پایان دارد.
یک مسئله ای که من را ناتوان کرده بود،نتوانستن فکر کردن بود.
وقتی که ما دیدمان را برگردانیم،مشکلات ما،عوض میشود.
سوال چی است و چرا سوال میکنیم و پرسش چه عملی را انجام میدهد؟
ما که درگیر مقوله بیماری اعتیاد هستیم همیشه یک مقوله ای بنام ذهن،با ما درگیر است.
تمرکز ما بر روی بیماری اعتیاد است و نه بر روی مصرف مواد مخدر.
آدمهای بزرگ،آدمهای کوچک را بوسیله قانون،محاکمه میکنند.
آیا یافته های من بر اساس بافته های من است؟
آینه چون بی رنگ است همه چیز را رنگی و قشنگ نشان میدهد.
در قدم چهارم وقتی که به من میگویند دیدگاه خودت را عوض کن یعنی با چشم خدائی نگاه کن.
انسانها وقتی که جرئت و شهامت و قدرت بیرون انداختن لباس های شان را ندارند،چگونه میتوانند افکار و باورهای کهنه خودشان را بیرون بیندازند؟
دو راه را داری که یا باید بشوی درس عبرت و یا آینه عبرت.
برای انسانها دو اتفاق می افتد که یا آموزگار است که خوب است و یا روزگار است که سخت است.
ما،دو نوع مرگ داریم که یک مرگ درونی و یک مرگ بیرونی داریم و یا به عبارتی ما یا مرگ تدریجی داریم و یا مرگ آنی را داریم.
من وقتی که می پذیرم یعنی مرگ آنی را می پذیرم و نه مرگ تدریجی را که این میتواند در روند بهبودی به من کمک کند.
در روند بهبودی،من باید بیشتر به مرگ آنی فکر کنم و نه به مرگ تدریجی.
چرا ما،امروز اعتباری را نداریم؟
وقتی سوالی مطرح میشود فقط راجع به سوال،صحبت بکنیم.جوابگوی خیلی از سوالات ما همین سوالات قدمها است.
آیا هنوز هم عاجز هستیم و یا هنوز هم میخواهیم که کل دنیا را طبق خواست خودمان عوض کنیم؟
باید راجع به چیزی کار کنیم که به درد ما بخورد.
قبل از قدم یک،دنیای زیر صفر است.
آیا آن جور که هستم می بینم و یا آن جور که می بینم هستم؟
فهم یعنی تجربه بعلاوه دانش و این یعنی تغییر.
ما داریم تمرین می کنیم که عالم را با چشم خداوند ببینیم یعنی خودمان را خط بزنیم.
چشم ها را باید شست،دنیا را جور دیگر باید دید.
برای اشتباه کردن،انسان باشید ولی برای بخشیدن،خدا باشید.
کسی که فکر میکند،با بدترین شرایط،بهترین شرایط را ایجاد میکند.
اگر میخواهی چیزی در زندگی تو اتفاق بیافتد،باور محال بودن آنها را عوض کن.
چیزهایی نصیب ما میشود که ما آنها را باور داریم.
آیا آن چیزهایی را که خواسته ایم را داریم و یا آیا آن چیزهایی را که داریم را خواسته ایم؟
آیا باور دارم که مواد مخدر،من را عاجز کرده است؟
آیا هنوز هم دستاویزی برای انکار عجز خودم را دارم؟
آیا باور دارم که مواد مخدر،اختیار را از من گرفته است؟
آیا قدرت پیدا کرده ام که عجزهایم را ببینم و حس کنم و درک کنم؟
آیا من پذیرفته ام که عاجز هستم؟
بزرگترین سرمایه ای که نیاز به سرمایه ندارد،باور است.
تمام انسانها بزرگترین سرمایه ای را که دارند باورشان است.
محدودیت ما به دین ما ربطی ندارد و به دید ما ربط دارد.
من هیچ ادعایی را ندارم و نداشتم چون هیچ چیزی را نداشتم و ندارم.
من واقعاً همیشه خودم را یک شاگرد می دانم و از هر مطلبی سعی میکنم که استفاده کنم حالا چه مثبت باشد و چه منفی باشد.
من اگر در قدمها دنبال خدا بگردم خودم را هم گم میکنم ولی اگر دنبال خودم بگردم خدا هم خودش را نشان خواهد داد.
اگر ما صادقانه خودمان را در نزدیکی خداوند قرار دهیم خداوند،رخ نشان خواهد داد.
من هیچ وقت نمی توانم بگویم که من قسمت اول قدم یک را برداشته ام و موضوع این است که من مطلق نگاه نکنم و نسبی نگاه بکنم.
قشنگی برنامه در این است که تنوع نگاه وجود دارد.
من بطور نسبی میتوانم ادعا کنم که یک قدمی را برداشته ام.
در اینجا "من" قرار است که تبدیل به "ما" بشوم و یک آدم اجتماعی بشوم و در گروه زندگی کنم و گروه محور باشم.
اقرار کردن یعنی از انکار بیایم بیرون.
اعتیاد یعنی گیر کردن در عادت های غلط و گیر کردن در یک زندگی یکنواخت و تکراری.
من در صورتی میتوانم بگویم که قسمت اول قدم یک را برداشته ام که تصمیم بگیرم یک کار جدیدی را بکنم.
من باید هی بیایم خودم را به روز کنم و پیدا کنم.
عجزهای درونی من همان تحقیرهایی است که کشیده ام و همان آرزوهایی است که به آنها نرسیده ام.
عجز امروز من،عجز فکری است چون من،یک معلول فکری و ذهنی هستم.
ما در برنامه،بهبودی داریم ولی درمان نداریم و بهبودی یعنی ما بهتر میشویم.
عاجز،کسی است که نیروی محرک زندگی او که فکر است تحت کنترل او نیست.
من از عملکرد به یک فکر خوبی میرسم.
آماده شدن برای تغییر کردن و آمادگی برای یک زندگی جدید.
باورها و ارزش هایی را که من در زندگی داشته ام هیچ پایه عقلی و فهمی ای را نداشت و احساسات من بود که برای من تصمیم میگرفت.
بزرگترین دشمن سعادت و آزادی انسان ها،دفاع غلط از باورهای کورکورانه خود است.
پشت هر "جاه"،یک "آه" است.
تنها صدای خداوند،سکوت است.
مرد آن است که در شرایط،زندگی کند.
19- مفهوم قدم اول...
زمانی که هیچ آشنایی با انجمن نداشتیم یعنی بودیم که قاعدتاً امروزه نباید باشیم.
آیا هنوز هم عاجز هستیم و یا میتوانیم از این "بودیم" استفاده کنیم؟
آیا هنوز میتوانیم محکم روی پای خودمان بایستیم و یا هنوز هم عاجز هستیم؟
ما به نقطه ای ممکن است برسیم که بگوئیم این برنامه و یا قسمت هایی از این برنامه بدرد من نمی خورد که می آئیم از فیلتر خودمان رد میکنیم بجای اینکه بخواهیم خودمان از فیلتر برنامه رد بشویم یعنی هر چیزی را تفسیر به رأی میکنیم.
قدم یک در تصویر الکلی ها،یک شیشه بزرگی است که یک نفر زیر آن گیر کرده بود و نمی توانست که بیاید بیرون و در قدم دوم،مردم می آمدند و این شیشه را برمی داشتند که این شخص از زیر این شیشه می آمد بیرون.
ما چیزی و هدیه ای بالاتر از زمان را نداریم.
مواد مخدر کاری کرد که من را عاجز کرد و فقط به این فکر میکردم که مصرف کنم و مصرف میکردم که زندگی کنم.
من اقرار کرده ام که عاجز هستم و اگر به جلسات نروم چون فراموش کار هستم شاید وسوسه مواد به سراغ من بیاید.
کسانی که بطور مرتب در جلسات شرکت میکنند پاک می مانند.
هر کاری،یک فرآیندی است.
این سوال،طرح شدنش هم بی دلیل نیست و میخواهد که یک چیزی را به من بفهماند.
ما در گذشته هم بودیم ولی با هم نبودیم و چون با هم نبودیم عاجز بودیم.
هیچ وقت دنبال این نبودم که خودم را بشکانم.
در گذشته همه ما بودیم ولی متفرق بودیم ولی امروز هستیم ولی با هم هستیم که چیزی بنام درد مشترک و بیماری مشترک و درک مشترک،ما را به همدیگر پیوند زده است.
من تا زمانی که در برنامه هستم،می توانم بگویم که تا حدودی توانا شده ام و عاجز نیستم.
عاجز بودیم چون با هم نبودیم و عاجز هستیم اگر تنها باشیم.
من وقتی که کتمان میکنم و رو بازی نمی کنم،می بینم که تنها میشوم.
من تا وقتی که اسیر آن درونیات خودم باشم عاجز هستم.
برای اینکه من به "فقط برای امروز" برسم باید که یک رشدی بکنم و به یک بلوغی برسم یعنی من بتوانم درک کنم و عمل کنم.
در فقط برای امروز،فعل گذشته را ندارد.
من امروز بالغ شده ام و رشد کرده ام که فقط برای امروز زندگی کنم.
کسی که بالغ شده است،آیا چیزی به اسم حسادت را دارد؟
تمام درد و رنج های ما بخاطر این است که به بلوغ نرسیده ایم.
ما،یک هدیه بیشتر نداریم که آن هم زمان است.
لحظه هایی هست که من دقیقاً می آیم به لحظه یعنی یک هوشمندی وجود دارد که مشکلات من را دارد حل میکند.
فکر میکنید راجع به چی فکر میکنم؟ راجع به اطلاعاتی که دارم.
فکر،زمان درست میکند.
ما فقط یک راه داریم برای اینکه از این عادت ها و ذهنیات مان خلاص بشویم که برگردیم و فقط برای امروز زندگی کنیم،است.
حقیقت،خیلی نزدیک است و بخاطر نزدیکی آن است که آن را درک نمی کنیم و بخاطر آسانی آن است که آن را انجام نمی دهیم.
فردا،فرآیند امروز است.
مشکلات ما،درونی است.
معتاد،همیشه در گذشته دارد زندگی میکند و ما کلاً در گذشته داریم زندگی می کنیم و در لحظه حال اصلاً زندگی نمی کنیم.
من معتاد در گذشته خودم درگیر هستم و افکار گذشته من صد در صد به امروز من ربط دارد و فکر من است که فردا را میسازد.
باید از این فرآیند عجز،رد شد تا به فرآیند معجزه رسید.
پذیرفتن عجز به فرآیند اعجاز میرسد چون امروز من به گذشته من،وصل است و افکار من هم فردای من را می سازد.
من یادم رفت که نسبت به مصرف و نسبت به شرایط مصرف،عاجز هستم که رفتم و برای سالهایی از زندگی من پِرت شد.
مصرف،من را عاجز کرده بود.
ما وقتی که به رنج خودمان در دیروز فکر میکنیم رنج ما افزایش پیدا میکند چون رنج من تداوم پیدا میکند.
وقتی که من به مصرف خودم در گذشته فکر میکنم وسوسه مصرف من افزایش پیدا میکند.
هر چیزی،تداوم آن باعث رشد آن چیز میشود.
تو همانی که می اندیشی.
وجود من،افکار من است.
وقتی که من به عدم مصرف و یا مصرف،فکر میکنم در واقع دارم به مصرف،فکر میکنم چون کیفیت را من تغییر نداده ام و فقط به کمیت است که پرداخته ام.
سکس،یک مسئله بسیار بسیار قوی است که میگویند بعد از خدا،قدرت سکس از همه چیز بیشتر است و حالا قدرت بیماری چقدر زیاد است که از قدرت سکس هم میزند بالا.
درک کردن یک نوع مشاهده میخواهد که این مشاهده نوعی مشاهده بالغانه است یعنی از چیزی که خودم میخواهم ببینم رد شده ام و آن چیزی که هست را دارم می بینم.
وقتی که به بلوغ فقط برای امروز برسیم آن دیدن و شنیدن ما هم تغییر میکند.
من معتاد هستم چون یک روزی مواد مصرف میکردم و امروز هم نواقص را دارم مصرف میکنم و کلاً بدنبال یک مصرفی هستم.
زمان،یک مخدری است که یا آگاهانه و یا ناآگاهانه،ما داریم مصرف میکنیم چون ما را دارد به زوال میبرد و همه ما در زمان به زوال میرسیم و حل میشویم.
وجود در زمان و مکان یعنی حال و عدم وجود در زمان و مکان میشود یا گذشته و یا آینده.
تا زمانی که من از عادت ها استفاده میکنم هیچ مشکلی برای من بوجود نمی آید ولی زمانی که من این عادت ها را مصرف میکنم به اعتیاد میرسم.
اعتیاد یعنی مصرف عادت های بی رویه.
عجز یعنی ناتوانی در برابر عادت های اعتیاد است و اعتیاد یعنی مصرف عادت های بی رویه در گذشته است.
من هیچ نقش انتخابی نداشتم در اعتیاد خودم چون سلیقه من را مواد معلوم میکرد.
عادت ها به شدت من را عاجز میکرد.
کسی که به ندانستگی میرسد است که ذهن او روشن میشود.
کسی که نمی داند،روشن بین است.
تسلیم،کسی است که به ندانستگی رسیده است.
عاجز بودیم،بیشتر بر روی عجز ما در برابر اجبار به مصرف،تاکید دارد و نه در برابر بیماری اعتیاد.
قدم یک،قدم اقدام و عمل است.
هر چیزی که تشکیل میشود یک سری عناصری را دارد.
اراده و اختیار و آگاهی،وقتی که این سه عنصر از بین میرود یک چیزی بوجود می آید بنام عجز.
عجز همان درد است برای من.
وقتی که من به درد رسیدم مجبور شدم که قدمی را بردارم یعنی فشار درد و عجز و آشفتگی آنقدر محکم بود که باعث شد که من یک قدمی را بردارم.
چه چیزی باعث شد که من از یک دنیا وارد دنیای دیگری بشوم،درد و عجز بود.
نقطه اشتراک من با شما در این لحظه و موقعیت فقط درد است.
قدم اول برای من سازنده یک دنیای دیگری شد و کمک کرد که من از گذشته خودم رها بشوم.
مثلث: قدم اول – درد – رهائی.
قدم اول،سخت ترین قدم است.
من از روی عشق،نیامدم که قدم اول را انتخاب کنم و من فقط بخاطر اجبار بود که آمدم این قدم را برداشتم.
معتاد،یا در گذشته است و یا در آینده است.
من به گذشته برمی گردم و نگاه میکنم که تسکین دهنده من باشد برای آینده ام.
گذشته ام را با خودم،یدک می کشم چون بدبختی های گذشته خیلی به من کمک میکند که ترس را به من میدهد.
با کارکرد قدم،می دانم که ناخالصی های خودم را به بیرون بریزم.
چرا در ترک نماندم،بخاطر آن عدم آگاهی من بود.
یکی از خصوصیات ذهن،فریب دادن چشم است.
ذهن از طریق چشم،فریب می خورد.
ذهن،هم چشم را فریب می دهد و هم از چشم،فریب می خورد.
شناخت دیگران از من یعنی وِجهه من.
ذهن وقتی که مریض بشود بیماری آن حاد است.
بهبودی ذهن هم می تواند حاد و قوی باشد.
خود بیماری اعتیاد،یک بیماری مزمنی است که علائم آن هم افسردگی است.
20- مفهوم اعتیاد...
در گذشته،من در مقابل بیماری خودم و مواد مخدر،عاجز بودم ولی امروز چون یک توانائی را پیدا کرده ام دیگر عاجز نیستم ولی این به آن معنا نیست که من همیشه در مقابل بیماری و مواد،توانا هستم چون وقتی که من بیش از حد بر روی این قضیه تکیه می کنم احساس توانائی می کنم ولی یک وجه کوچکی از بیماری ما،مصرف مواد است و اگر هم مصرف نکنیم احساس خوبی را نخواهیم داشت و احساس خوشبختی را درک نمی کنیم.
یکی از علت های بیماری ما هم عدم تعادل است.
عدم تعادل هم بخاطر دو علت است که عبارت است از عدم صداقت و غرور.
یکی از فریب های ذهن،همان غرور است چون غرور،یک دروغ بزرگی است که آدم به خودش می گوید.
غرور می تواند به تنهایی جلوی دو تا اصل روحانی را بگیرد که یکی تمایل و دیگری روشن بینی است.
غرور با القاء حس توانائی فردی به شخص این باور را می دهد که تو دیگر بی نیازی از دیگران که شخص را می برد به انزوا که اگر شخص با خودش صادق باشد،می تواند به هویت خودش پی ببرد.
صداقت می تواند یکی از اصلی ترین اصول در قدمها برای ما باشد مخصوصاً صداقت با خود.
بندرت کسی را دیده ایم که راه ما را با جدیت بپیماید و شکست بخورد...
از گذشته به امروز رسیده ام و اینگونه نبوده است که درب آسمان باز بشود و من بیافتم داخل انجمن.
اعتیاد را همه آدمها دارند مانند اعتیاد به قمار،سکس،تفریح،قدرت،ثروت و...اما ما معتادها همه اینها را داریم بعلاوه مصرف مواد مخدر.
اگر قبل از انجمن،ما مصرف هم نمی کردیم اما اعتیاد را داشته ایم.
به محض مصرف هر چیزی که برای اولین بار به ما حال داد ما با آن چیز به مشکل خوردیم.
اعتیاد زمانی و اعتیاد مکانی مانند وابستگی به یک مکان در زمانی معین است مانند ساعت فلان باید فلان جا بروم است.
ما در زمان مناسب و در مکان مناسب نبودیم و همینطور در مکان مناسب در زمان مناسب هم نبودیم.
فاصله این "بودن" تا "هستم" می شود تغییرات من.
یکی از شاخصه های معتاد این است که در تفریط،افراط دارد.
برقراری رابطه من با نیروی برتر مساوی است با مدت بهبودی من و مابقی اما دیگر بهبودی نبوده است و من در بیماری بوده ام.
بهبودی من ارتباط مستقیم با درک من با نیروی برتر را دارد.
کیفیت بهبودی ما بستگی به حالت روحانی ما دارد.
ما اکنون پا به سرزمین روح و معنا گذاشته ایم.
با چوب کهنه نمی شود قایق و کِشتی ساخت و با افکار کهنه هم نمی شود که دنیای خوبی را ساخت.
یکی از سخت ترین کارها،فکر کردن است و یکی از راحت ترین کارها هم ایمان آوردن است.
یکی از سخت ترین کارهای دنیا،شناختن آن چیزی که می شناسیم و همینطور شناختن آن چیزی را که نمی شناسیم است.
آن چیزی خوب است که مال خودمان باشد و خودمان تولید کنیم.
اینکه حال ما بد است بخاطر این است که دنبال لذت های زودگذر هستیم.
کسانی که تفکر نمی کنند دنبال لذت هستند در زندگی شان.
اعتیاد،یک بیماری مرموز و پیشرونده و کشنده است.
امروز من به یک سری از عادت ها،وابستگی دارم که نمی توانم آن عادت ها را هم ترک کنم و اگر هم بخواهم ترک کنم برای من به سختی اتفاق می افتد.
من بطور کلی به عادت های منفی،وابستگی داشته ام مانند افراط و بزرگ نمائی و...یعنی چیزهای بی اهمیت را با اهمیت می کنم و یعنی می روم به دنیای قضاوت و جنگ.
طرف را بزرگ می کنم و خودم را کوچک می کنم که این کوچک کردن خودم باعث افسردگی من می شود.
بیماریی که به افراط و تفریط و یا به وابستگی،من را می کشاند که این بیماری برای کسانی که بخواهند تغییر کنند آغاز یک راه روحانی است ولی برای کسانی که نمی خواهند تغییر کنند یک بیماری روانی است.
برای فهمیدن ناتوانی خود باید یک توانایی هایی باشد.
همیشه افراد موفق،پله پله زیاد هستند یعنی دست بالای دست بسیار است.
من در برابر مقوله مصرف که زیر شاخه اعتیاد است واقعاً عاجز هستم.
ما این جوری هستیم که وقتی وارد شرایط می رویم قفل می کنیم.
مصرف کننده مواد مخدر با الکل است که لغزش می کند و بچه های الکلی هم با قرص،لغزش می کنند.
توانا بود هر که دانا بود یعنی دانائی،من را توانا می کند اما چه نوع دانائی؟
مثلث رشد: دانائی (نقطه مقابل جهل) – توانائی (نقطه مقابل ضعف) – دارائی (نقطه مقابل فقر) است.
در آغاز تولد،انسان با دو صحنه روبرو می شود یعنی جهان و خودش که جهان می شود عینیت و خودش می شود ذهنیت.
چرا قصه گو باشم؟ قصه باشم!
زمان،زائیده فکر است یعنی تداوم است.
من،اعتیاد داشته ام و الان هم دارم صحبت می کنم در رابطه با گذشته ام با همان اطلاعات گذشته ام.
تداوم یعنی عادت.
آیا چیزی بجز عادت هم هست؟
زنده،سایه اش مرگ است.
وقتی یک تولدی می خواهد صورت بگیرد باید یک مرگی صورت بگیرد.
چه چیزی باید بمیرد؟ تداوم باید بمیرد و یک چیز جدیدی آغاز می شود که آن زندگی جدید،زندگی درونی من است.
چیزی که من مشکل دارم تداوم فکری من است.
هر مرگی،یک زندگی دیگری است.
دانش دیروز فقط بدرد دیروز من می خورد و دانش فقط برای زندگی بیرونی من است.
در خودشناسی هم دانش بدرد نمی خورد چون من باید یک لحظه بیایم و خودم را ببینم.
هر شخصی از اعتیاد می تواند یک تعریف خاصی را داشته باشد.
اعتیاد یعنی بازگشتن و عود کردن.
آیا اعتیاد،خوب و بد دارد؟
اعتیاد یعنی در جا زدن و حرکت نکردن.
هر جسمی یا در حال حرکت است و یا ساکن است که اعتیاد یعنی در جا زدن که رشدی را ندارد.
هر علمی به اندازه موضوع آن علم،اهمیت دارد.
یکی از نشانه های کسانی که از ذهن به فکر می روند،سؤال است.
چه چیزی را می شناسم که اگر در آن چیزی که می شناسم بمانم،استپ می کنم اما چه چیزی را می دانم؟
چرا ما هر وقتی که اشتباه می کنیم به ما حال می دهد؟ چون خودمان انتخاب کرده ایم که به ما حال می دهد.
چرا ما نمی توانیم قشنگ فکر کنیم یعنی چیزی را بگوئیم که به درد دیگران بخورد؟
در زمان مصرف،اعتیاد خودم را فقط در مصرف خلاصه کرده بودم که فراتر نمی رفتم.
اعتیاد از عادت کردن به یک چیزی می آید و انسان به هر چیزی که عادت می کند انسان دوست دارد که آن چیز را حفظ کند و تبدیل به یک آدم محافظه کار می شود چون یک حالت ترسی در ما بوجود می آید.
اعتیاد،مزمن و پیشرونده و لاعلاج می باشد.
اعتیاد،چرا پیشرونده است؟ چون فعال است و ساکن نیست و چرا لاعلاج است؟ چون تا امروز فقط متوجه شده اند که می شود متوقف کرد آن را و علاج ندارد.
اعتیاد،روند زندگی و همه چیز ما را دچار اختلال می کند که فقط باید با آن مدارا کرد و کاری نمی شود با آن کرد.
اینجا که هستیم آیا علت آن دعاهای من است و یا گناه های من است؟
چه کسی می تواند گذشته و آینده را ببیند؟
تعریفِ تعریف چیست؟
بعد از یک مدت اشباع می شویم و دنبال یک چیز جدیدی می گردیم یعنی همان بی تفاوتی.
وقتی که مواد مخدر را مصرف کردیم،نه تعادلی را داشتیم و نه تفکری را در زندگی مان.
امروز که قطع مصرف کرده ام،آیا عاجزانه زندگی می کنم؟
من امروز پاک شده ام ولی رفتارهای گذشته ام را امروز هم دارم انجام می دهم.
پاک بودن که در آن بهبودی نباشد به درد نمی خورد.
بهبودی،یک مسیری است که من باید به درک و آگاهی آن برسم و اینکه خودم بیماریم را بشناسم.
قدمها،یک پروسه است و پروژه نیست که یک روزی تمام بشود.
بیشترین فاصله برای ما انسانها،فاصله بین عقل و دل است.
مشکل ما با آن بیماری است.
خیلی ها در زندگی شان افراط دارند ولی دچار سوءمصرف که ما به آن گرفتار شدیم را ندارند.
ما باید با کارکرد این قدمها به آن تعادل برسیم.
یکی از رمزهای موفقیت در برنامه،آن صداقت با خود است.
هر گاه که ما حضور خدا را در زندگی مان بیشتر احساس می کنیم جنگ های ما کمتر می شود.
وقتی که خودم را بپذیرم،راحت تر می توانم زندگی بکنم.
بلندترین فریاد،سکوت است و سکوت هر کسی هم به اندازه شعور او است.
تمام زیربنای زندگی یک معتاد همین عاجز است.
کسی که لغزش نمی کند برعکس دارد زندگی می کند.
ما دیگر نگران طرز فکر مردم و یا فرد نیستیم.
هر چقدر که آگاهی من بیشتر می شود تازه متوجه می شوم که چقدر کوچک هستم.
وقتی که من با ذهن می آیم اینجا یعنی دانائی دارم ولی من باید که با نادانی اینجا بیایم و بنابراین اینجا مجبور می شوم که سکوت کنم چون حرفی برای گفتن را ندارم.
من با نادانی می آیم و علامت نادانی هم سؤال است.
ما می خواهیم از کثرت برسیم به وحدت.
من وارد برنامه شده ام ولی آیا اجازه داده ام که برنامه وارد من بشود؟
علت لغزش های من این بود که نمی دانستم عاجز هستم.
تمام زدن های من،جهل و ناآگاهی من بود.
تمام این حرفهایی را که می زنیم چه برای خودمان و چه برای دیگران،برای خود داری از اولین بار مصرف است.
"چرا" چالش می آورد و چالش برای من،آگاهی می آورد.
چرا من،تنبل و پرخور و حسود و زودرنج و منزوی و...هستم؟
آیا من،معتاد هستم که عاجز هستم و یا عاجز هستم که معتاد هستم؟
21- مفهوم اختیار...
آیا ما واقعاً اختیاری در زندگی مان را داریم و یا تحت تاثیر محیط و شرایط پیرامون خودمان هستیم؟
آیا واقعاً زندگی می کنیم و یا فقط زنده هستیم؟
موردی که ما را در کنار هم نگه داشته است همین احترام گذاردن به نظریات همدیگر است.
ما در زندگی اصلاً اختیاری را نداریم و همه کارهای ما از روی جبر است.
ما چه در مصرف و چه در قطع مصرف هستیم اختیاری را نداریم چون ما خودمان را در شرایطی قرار داده ایم که دیگر اختیاری را نداریم.
خودت را که در شرایط قرار دادی باید تا آخر را بروی.
وقتی که ما به مصرف می رسیم آن مصرف هم اجباری است چون خودمان را در شرایط آن قرار داده ایم.
قطعاً شرایط جوری بوده است که ما را مجبور کرده است که ترک کنیم و عمدتاً بخاطر شرایط مالی بوده است که ما،ترک کرده ایم.
اگر فقط فکر ما به اینکه چگونه مصرف کنیم و یا نکنیم،باشد زندگی ما اصلاً فرقی نکرده است.
خود برنامه هم یک جوری جبر است چون می گوید که اختیار خودت را بده به من و من در عوض با اصولی که جلوی پای تو می گذارم اختیار زندگی را به دست تو می دهم.
بطور کلی وقتی که در زندگی ما،تکرار وجود دارد یعنی داریم با ذهن،زندگی می کنیم و تحت تاثیر جبر و محیط است که داریم زندگی می کنیم اما وقتی که هر روز یک چیز جدیدی را پیدا می کنیم و شکرگزار خداوند هستیم یعنی داریم با فکرمان،زندگی می کنیم.
هیچی نگوئیم بهتر است و سکوت خیلی قشنگ تر است.
صحبت های من،یا اعتراض است و یا خواسته است و یا توقع است و یا مقایسه است و یا...که کلاً بی فایده است.
قدم یازده می گوید که بگذاریم افکار به مرگ طبیعی از بین بروند که بعد از آن ما به یک درک جدیدی می رسیم.
من چرا بیایم و از دیگران روایت و یا تعریف و تمجید بکنم و چرا از خودم نگویم؟
ما بعد از "چیست" و "چرا" به "واقعیت" می رسیم.
من بخاطر نادانی و بدبختی و بلد نبودن است که آمدم به NA و اگر راه ارتباط و موفقیت و...را می شناختم سر از NA در نمی آوردم.
خدا را شکر می کنم که با انجمن و اصولی آشنا شدم که به من دارد کمک می کند که راه و روش درستی را دارم یاد می گیرم.
آیا من یک انسان معتاد هستم و یا یک معتاد انسان هستم؟
سخت ترین کار برای انجام هر کاری همان قدم اول است.
آیا من اختیار زبان و رفتار و نگاه و خواب و...خودم را دارم؟
عجز در مقطع از دست دادن اختیار است که بوجود می آید یعنی اول مقطع از دست دادن اختیار است و بعد عجزها است که شروع می شود.
ریشه عجز در از دست دادن اختیار است.
نقطه مقابل اختیار،اجبار است.
آدمی زاد،کجا اختیار دارد و کجا اختیار ندارد؟
من در مسائل روزمره ام اگر به آن سلامت عقل کافی نرسم یعنی از بند یک سری از وابستگی ها تا رها نشوم و یعنی فیزیکی را باید پس بدهم...
هر جایی که من اختیار را از دست داده ام جریان می خورد به آن وابستگی.
اختیار در جایی برای من صورت میگیرد که من،بنده هیچ وابستگی و عادتی نباشم چون این عادت ها برای من یک حریمی را بوجود می آورد.
وقتی که من در چرخه وابستگی ها قرار می گیرم در یک سرسره قرار می گیرم که تا آخر آن را می روم.
اختیار یعنی بین چند راه،یک راهی را بتوانم انتخاب بکنم.
من اختیاری را ندارم چون عادت هایی را دارم.
مفهوم از دست دادن اختیار،اسارت هم می تواند باشد.
معتاد،یا به عجز مالی می رسد و یا به عجز اجتماعی که می آید ترک می کند و از طرفی معتاد،یا به فهم عجز می رسد و یا به خود عجز می رسد که در فهم عجز،روشن بینی و تجربه دیگران و راهنما و مشورت و دانش و آگاهی و اطلاعات هست.
آیا اصلاً اختیاری در دست من بوده است و یا نه که حالا از دست من رفته است؟
اختیار،زمانی جالب است که من آزادی و حق انتخاب را داشته باشم.
اگر اختیار من در دست دیگران است پس من،انسان نیستم.
برای چی با "نه" مشکل داریم؟ چون اختیار ما در دست دیگران است.
ما،اختیار چه چیزهایی را داریم و چه چیزهایی را نداریم که بر می گردد به شرایط و زمان و مکان.
اختیار،حالتی است که زیر مجموعه انتخاب و انتخاب من هم برحسب عادت های من است.
مهمترین روش انتخاب در شناخت،خلاصه می شود.
چه عواملی در اینکه من به انتخاب برسم دخالت دارد؟
اختیار یعنی آزادی.
چند نوع اختیار را ما داریم؟ دیگران برای من – من برای دیگران – خداوند برای ما.
اختیار دیگران برای من بستگی به ارتباط من دارد و اختیار من برای دیگران بستگی به عشق و علاقه و یا نفرت و رنجش من با دیگران دارد یعنی قدمهای شش و هفت و دوازده اما خداوند برای ما می شود قدمهای سه و هفت و یازده.
ما برای دیگران دو نوع انتخاب را داریم که یا از روی عشق و علاقه است و یا از روی نفرت و رنجش است.
فهمیده ام که یک روش در زندگی برای من بهتر است اما با این حال نمی توانم آن روش را انجام بدهم چون اختیار آن در دست های من نیست یعنی آن عوامل،قدرت را از دست من و از افکار من می گیرد که بتوانم به آن خواسته هایم جامع عمل بپوشانم.
آیا کسی هست که اختیار کامل زندگی را در دست دارد؟ پس اختیار،یک چیز تقریبی است.
اختیار زندگی،تقریبی است اما بین معتادها و آدم های عادی این اختیار،فرق می کند.
اگر من در جایی اسیر باشم حالا چه جسم و چه فکر من یعنی اختیار را ندارم و رها بودن یعنی اختیار.
اولین شرط اختیار،رها بودن است.
آدمها،دو جور هستند: 1- آدمهای ساده که هیچ پیشداوریی را ندارند یعنی بدون پیشداوری که حالت معصوم را دارند و 2- انسانهایی که پیشداوری دارند یعنی داشته ای را دارند.
حقیقت،پیشداوری ندارد و یک چیز نو و تازه ای است.
آدم ساده،یک آدم اختیار داری است چون اسیر پیشداوری هایی نیست.
دانسته های ما،محدود است چون در هر جایی که هستیم محدود به همان جا است ولی دانسته های هستی،نامحدود است.
من،اسیر پیشداوری هایم هستم یعنی هیچ اختیاری را ندارم و اسیر علم خودم هستم.
آدمی که پیشداوری ندارد،هم می تواند به حقیقت راه پیدا کند و هم می تواند گمراه شود.
آدم ساده،کسی است که هیچ نظریه ای را از قبل ندارد.
اجازه ندهم که دیگران بر روی من تاثیر بگذارند.
اختیار و انتخاب،دو حالت دارد که یا جبر است و یا جَو است.
در دریای بیکران ای کاش می شد بی کلام زندگی کرد.
من طبق دانش و اطلاعات و ادراک خودم،صحبت می کنم که این غلط است.
ما سالها از درد،حرف می زدیم و امروز از درمان،حرف می زنیم که همان تحول است.
تا حالا عاشق چند نفر شده ای و چند نفر عاشق تو شده اند؟
به چند نفر کمک کرده ام و چند نفر به من کمک کرده اند؟
انسانها بر اساس عینیت و ذهنیت است که به ادراک می رسند یعنی چیزی را که می بینم و فکر می کنم را قبول دارم.
تمام هدف،کمک است و حالا چه بتوانم و چه نتوانم و توانایی ما،امروز همین است.
اختیار،یک مقوله نسبی است و مطلق نیست.
مفهوم اختیار از فکر نشأت می گیرد و نه از احساس یعنی کسی که می خواهد مختار باشد اول باید متفکر باشد.
زمانی که من در زندان افکار خودم گیر می کنم دیگر اختیار را از دست می دهم.
آیا فکر می کنم که فکر می کنم و یا واقعاً فکر می کنم؟
مفهوم اختیار می تواند همان اراده آزاد باشد یعنی آزادانه زندگی کردن.
آیا من در مورد تولد و مرگ خودم،اختیار دارم و یا نه؟
آیا حیوانات که از مقوله تفکر،خارج هستند دارای اختیار هستند؟
انسانها چیزهایی را که با عینیت می بینند را سریعاً قبول می کنند.
انسانها،دو دسته هستند و به دو صورت خودِ واقعی شان را نشان می دهند یعنی زمانی که صد در صد به چیزهایی که می خواهند،رسیده اند و یا زمانی که صد در صد به چیزهایی که می خواهند،نرسیده اند است که خود واقعی شان را نشان می دهند.
یک فروشنده حاضر است که هر کاری را بکند که یک چیزی را به ما بفروشد که وقتی به آن خواسته خودش چه برسد و چه نرسد است که خود واقعی خودش را نشان می دهد.
آیا آموخته های من،قوی تر است و یا اندوخته های من؟
مفهوم یعنی درک و معنا.
کسی که به اجبار مصرف می افتد مطمئناً سلامت عقل خودش را هم از دست می دهد.
چرا اختیار زندگی از دست من رفت؟ چون یک دنیا نقص را داشته ام و از آن نقص هایم هم لذت می بردم و نمی دانستم که لذت ها،مقطعی است چون سلامت عقل را نداشتم.
خنده های امروز ما به علت گریه های دیروز ما است.
بهترین زمان برای دعا و مراقبه،زمانی است که انرژی ما بالا است.
تغییرات ما دقیقاً بستگی به رنجی که می بریم،دارد به غیر از زمانی که خواست خداوند باشد.
درد،جایی است که نمی شود درد را حالی کسی کرد.
دنیا،آن چیزی هست که من می بینم و یا آن چیزی که می بینم هست؟
من کِی به آن درجه ای رسیدم که دیگر هیچ اختیاری را در زندگی ام نداشتم؟
* تمام هدف من،پول و مواد و مصرف بود.
انتخاب من اینگونه است که در این برنامه،اول باید به اصول این برنامه اعتماد کنم و بعد به راهنمایم اعتماد کنم و باید صداقت داشته باشم و اگر هم با هیچ کسی صداقت ندارم حداقل با خودم،صداقت را داشته باشم.
با بچه هایی باشم که به آن آرامش رسیده اند و حالا برای رسیدن به آسایش دارند صبح تا شب تلاش میکنند.
من،انتظار هیچ معجزه ای را ندارم چون یک عمری خراب کرده ام و فقط باید در این مسیر،ثابت قدم باشم.
انسانها،همه چیز را نسبت به زمان و مکان،درک می کنند؟ حرکت و یا سفر در زمان و یا در مکان!
برای شناخت دنیای ذهنی خودم،یک احساس و یا احساساتی را دارم که یک احساس غالب،احساس قبلی را از بین می برد.
شناخت ما برای دیگران،واقعیت نیست و خودمان هستیم.
ای کاش،ای کاش بجای سخنرانی،سخن دانی بلد بودم.
با خدا بودن،مِهر می خواهد و نه مُهر.
مثلث اختیار: سلامت عقل – افراط و تفریط – تعادل.
22- مفهوم زندگی...
مثال زنده،می تواند مشکلاتی باشد که با آن درگیر هستیم.
مثال خوب،می تواند در هر شرایطی به درد آدم بخورد و مثل یک دردی باشد که جلوگیری می کند از لغزش ها.
کسانی که به روشن فکری می رسند کسانی هستند که پرهیز دارند.
فاصله تولد تا مرگ می شود زندگی و از اولین نفسی که ما می کشیم،می شود زندگی و زنده بودن.
زندگی را باید ساخت بدون توقع و انتظار و اعتراض.
ما در زندگی هستیم خواسته و یا ناخواسته که وارد آن شده و یا به آن دعوت شده ایم،پرسش اینجا است که میهمان هستیم و یا میزبان؟
چیزهایی که اتفاق می افتد انتخاب خودمان است.
بخش اعظم زندگی،ارتباط با محیط و محاط و...می باشد.
آیا من در زندگی،نقشی دارم و یا زندگی به من نقشی را می دهد؟
بعضی ها می روند دنبال زندگی را ساختن و بعضی ها می روند دنبال زندگی کردن.
جوری زندگی کنیم که افکار امروز ما مانند آخرین روز زندگی ما باشد.
ما منتظر این هستیم که یک کسی ما را ببیند و نوازش بکند.
زندگی،یک واژه است که ما با اعمال خودمان به آن معنا می دهیم.
من همه چیز را خلاصه می دانم در فقط برای امروز.
انسان با ارتباط است که زنده است.
ما،هم زندگی درونی داریم و هم زندگی بیرونی داریم.
اگر من با خودم یک ارتباط سالمی را ندارم،آیا می توانم که با دیگران ارتباط سالمی را داشته باشم؟
نگاه کردن یعنی درک کردن.
من اگر خوب نگاه کنم یعنی درک کرده ام و درک کردن یعنی عمل کردن.
یکی از چیزهایی که می تواند احساسات منفی را سریعاً از من بگیرد طبیعت است.
کودک: 1- همیشه بدون هیچ دلیلی شاد است،2- همیشه مشغول کاری است،3- تمام خواسته هایش را با تمام قدرت عنوان می کند.
آهنگ زندگی را یک کسی باید برای ما بنوازد.
زندگی مفید این نیست که من فقط به فکر خودم باشم.
ما در برنامه بهبودی به آزادی می رسیم و بهترین چیزی که بهبودی برای ما دارد آزادی است.
زندگی یعنی یک نوع حرکت،حالا یا حرکت رو به جلو و یا رو به عقب چون ایستائی،خودِ مرگ است.
اختیار،ارتباط مستقیم با سلامت عقل را دارد و اگر من،سلامت عقل را داشته باشم،می توانم تشخیص بین خوب و بد را بدهم.
وقتی که احساس می آید وسط،اختیار که همان عقل است،می رود کنار و نوعی دم دمی مزاجی برای من بوجود می آید.
هر جا و هر چیزی که به جای من،تصمیم بگیرد من در اختیار آن هستم.
آرامش و پاکی و ثروت و...یک حالت نیست بلکه یک محصول است.
انسان،موجودی است که کلاً موجود نیست.
زندگی انسان دارای دو بُعد است که یک بُعد،غریزی است که در این بُعد،انسان با همه موجودات دیگر مشترک است و بُعد دوم انسان،بُعد کمال طلب انسان است.
زندگی،مقوله ای است که با زنده بودن فرق دارد و وقتی که آثار حیات در موجودی وجود داشته باشد را می گویند که زنده است.
من،کنترل خودم را از دست داده بودم که اختیاری را نداشتم.
عاجز،کسی است که کنترل اراده و افکار و احساسات و عواطف او دست خودش نیست.
خدا،هست و وجود دارد ولی من،کمرنگ هستم و یا نیستم.
همیشه قرار نیست که زندگی آن جوری که من دوست دارم پیش برود.
بیماری مخوفی داریم بنام بیماری اعتیاد.
خدا همیشه وجود دارد ولی من طریقه برخورد با آن را نمی دانم.
بعضی ها،خوب حرف می زنند و بعضی ها،حرف خوب می زنند که فاصله اینها می شود تغییر.
اعتماد به نفس اصلاً چه هست؟ اعتماد به نفس را همه دارند و زمانی تبدیل به عزت به نفس می شود که از اعتماد به نفس تا عزت به نفس،چیزهایی مانند تجربه و آگاهی و ارتباط و مطالعه و...وجود داشته باشد.
موفقیت یعنی از یک شکست به یک شکست دیگر رفتن بدون خستگی.
ایمان چیست؟
من بوسیله چه حسی،حس می کنم؟
مفهوم از آگاهی و شعور می آید.
آرامش با آرایش،پیدا نمی شود.
تجربه یعنی بودن در یک زمان و مکان خاص و برخورد با وقایع که کاملاً هم شخصی است.
ما بدین گه نه پی حشمت و جاه آمده ایم – از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم.
سعی می کنم که به موازات اصول باشم.
خود انجمن،خیلی ساده است ولی در عین سادگی،خیلی جدی است.
من نمی توانم بروم داخل شرایط و قرار بگیرم و نمی توانم که به روی شرایط غلبه کنم و شرایط بر روی من غلبه کرد و من تاثیر گرفتم.
من اگر می خواهم تاثیر گذار خوبی باشم باید که متفکر باشم چون فکر،تولید می آورد و احساس،مصرف می آورد.
آدمهایی که عاقل هستند از عقل و خداوند،تاثیر پذیر هستند و آدمهای بی عقل از احساسات تاثیر پذیر هستند.
وقتی شرایطی برای من بُرد معنوی و مادی ندارد در آن شرایط،من گیر نکنم.
من نمی توانم در شرایط قرار بگیرم و بر روی شرایط غلبه کنم.
از خدا می خواهم که من را در شرایط قرار ندهد.
من،نیاز دارم به & و بدون &،من مُرده ام.
بدون انجمن معتادان گمنام،من هیچ راهی برای زندگی را ندارم و هیچ تعادلی را در زندگی ندارم.
گام دوم: ما به این باور رسیدیم که یک قدرت مافوق می تواند سلامت عقل را به ما باز گرداند.
23- مفهوم NA...
آن موقع اصلاً به چیزی اعتقاد نداشتم و اصلاً نمی دانستم که معنی اعتقاد چی هست و فکر می کردم که هر لحظه یک جور باشم بهتر است.
از خدا استفاده می کردم به عنوان وسیله که به اهدافم برسم.
بعد از آشنایی با NA به خودباوری رسیدم.
قبل از NA،خانه برای من حکم مسافرخانه را داشت و بعد از آشنایی با NA متوجه شده که به غیر از من هم آدمهایی هستند که دارند زندگی می کنند و بقیه،برده من نیستند.
بعد از NA،بهترین چیزی که درک کردم مفهوم خدا بود.
وقتی معجزه را خودم در خودم دیدم مفهوم خدا را هم درک کردم.
NA،خودش یک مفهوم است یعنی مفهوم زندگی و خوب زندگی کردن و آرامش است.
وقتی از کسی،کینه و رنجش می گیری یعنی داری قضاوت در رابطه با آن آدم می کنی که یعنی خودت را برده آن فرد می کنی.
اینجا فقط مشکل من،مواد نزدن نیست.
قرار نیست که من فقط مواد نزنم و قرار است که من،معنی زندگی را لمس کنم.
یک رفتارهایی را آدم می بیند که جای شکر دارد.
NA،مفهومش بی نهایت است و غیرقابل توصیف است.
دید من،محدود است و من که به همه چیز واقف نیستم و از همه چیز،سر در نمی آورم.
اولاً این اصول دارد کار می کند حداقل در مورد قطع مصرف و دوماً این یک انجمن فرا اخلاقی است چون معتاد،یک موجودی است که از اخلاق،فراری است.
NA،من را محیط می کند چون فراگیر است در تمام ابعاد زندگیم.
تمام کتاب ها فقط جواب سوالات را می دهند ولی معتاد وقتی که وارد انجمن می شود با پر از "چرا" می آید اما بعد از یک مدتی،دیگر بدنبال چراها نیست و بدنبال آگاهی می رود.
اعتقاد من برمی گردد به شعور و شهود من.
در جایگاه خود محوری و خود خواهی و زیاده خواهی،سیر می کردم.
من،فکر می کردم که فکر من،قدرتمند است در صورتی که اصلاً آگاهی نداشتم و نگرش غلطی را داشتم.
من،فکر می کردم که فکر من،قدرتمند است در صورتی که هیچ فکری را نداشتم.
چون "ما" می آید وسط،"من" می رود کنار.
امروز پاکی دروغ گفتن را دارم و به هر کسی که دروغ گفته باشم ولی به خودم،دروغ نگفته ام.
NA،یک اصول فرا اخلاقی و انسانی است.
اگر NA را به عنوان یک مذهب،قبول کنیم و مذهب یعنی یک چیزی که برای من قابل احترام باشد و من نیز پای بند آن باشم و در روزهای سخت به من کمک کند.
NA دارد به من کمک می کند که من،افکارم و زبانم و نگاهم و دلم و...را پاک کنم.
خودت را با خودت،مقایسه کن که قبل از NA چی بودی و الان چی هستی و یا آن موقع چی بودی و الان چی هستی و ما از این روش استفاده می کنیم برای پیدا کردن چراهای خودمان.
راحت تر زندگی می کنیم در دنیایی که همه آشفته هستند.
رنجش،دارای دو حالت است که یا دانایی است و یا نادانی است.
در رنجش،بعضی ها می فهمند و عذاب می کشند ولی بعضی ها نمی فهمند و عذاب می دهند.
یک مسیری است و همه ما داریم آن را طی می کنیم و هر کسی فقط تجربه خودش را می گوید.
هر چی بیشتر بدانی،بیشتر در می یابی که چیزهای زیادی برای شناختن باقی است.
هر چقدر که رشد می کنی تازه متوجه می شوی که عجب دنیایی است.
ما سعی می کنیم که زندگی را درک کنیم ولی بعضی چیزها را نمی شود درک کرد و باید از راههای دیگری آنها را درک کرد مانند زندگی و یا عشق.
زندگی این جوری نیست که من،زندگی را درک کنم و زندگی،عملی است.
وقتی من،محبت بکنم می توانم محبت را بشناسم.
با زندگی مجازی،چه کسی می تواند زندگی کند؟ ولی عین زندگی است.
زندگی،آنقدر بزرگ و شیرین و زیبا است ولی باید برویم به درون زندگی.
مهم نیست که چه مدرکی داری و مهم این است که چه درکی داری.
ما به این وسیله می خواهیم به تعالی برسیم و شروع به آفرینش کنیم.
تجربه پیدا کردن خیلی سخت تر از دانش پیدا کردن،است.
آیا من آنچه که نیستم باید بشوم و یا آنچه که هستم،بشوم؟
آن چیزی که هستیم،بشویم.
بعضی از چیزها در زندگی برای ما مثل یک تاکسی،عمل می کند.
تصمیمات ما یا از روی جو است و یا از روی جبر است.
اگر پرواز را یاد نگیریم دیگران ما را پرتاب می کنند.
NA،جایی است که یک جمعی،جمع شده اند و طبق آن اصول روحانی که در دوازده قدم گذارده شده است،دارند زندگی می کنند.
قدرت را کسی دارد که بتواند تمرکز کند در لحظه.
کسی که بتواند خوب انتخاب کند قدرتمند است و کسی که قدرت تشخیص دارد است که می تواند انتخاب بکند.
من،فکر نمی کردم و بیشتر اوقات احساسی عمل می کردم و فکر می کردم که فکر می کنم.
عرفان یعنی شناخت و معرفت نسبت به خود.
این برنامه،خیلی ساده و کاربردی است ولی خیلی جدی است.
ساده یعنی خود عشق و عشق،هیچ شرط و شروطی را ندارد.
خود NA،یک بازیافت است.
دین عاشق،دین جداست،عاشقان را مُلک و مذهب،جداست.
NA،دین و مذهب اتحاد است.
بزرگترین پیامی که NA دارد اتحاد و هدف آن هم ما را از تنهایی می برد اتحاد.
کسی که هدف او خدمت به خداوند باشد آدم خوبی است اما کسی که هدف او خدمت به خلق خداوند باشد حتماً آدم خوبی است.
تمام اتفاقات در لحظه است.
عقل ما،چیزهایی که خارج از زمان و مکان باشد را نمی شناسد.
عقل ما تمام چیزها را نسبت به این مکان و این زمان،نامگذاری می کند.
وقتی که من بمیرم چه چیزی از من باقی می ماند؟
چیزی را از یک راهنما به رهجو،جواب می دهد عشق و محبت است.
در بیراهه،فکر من واقعاً قدرتمند بود.
NA،یک راه زندگی است و راه آن هم فقط پرهیز کامل است و پرهیز کامل هم باعث برگشت سلامت عقل است.
افکارمان را هر روز شارژ کنیم اما شارژ می تواند توسط مطالعه،مذاکره،مشاوره،مباحثه،مکاشفه باشد.
چرا آدمهای خوب،کار بد می کنند؟
ارزش این نیست که کسی به من پول بدهد.
برنامه،خیلی ساده است یعنی جلسه – کار – خانه.
عقل من با تمام تفکرات خوب من،من را گذاشت کنار جوب یعنی تو راه زندگی را بلد نیستی.
آمدم به این برنامه و به من گفتند که می خواهی برنده بشوی و من گفتم بله و گفتند که حرف گوش کن.
خدایا: روزی امروز من را عشق قرار بده.
ما همه،مکمل هم هستیم.
اصلاً اعتقاد،چیست و از کجا آمد؟
خوب است که هر از گاهی به گذشته خود از بالا نگاه کرده و از دین و مذهب خود خارج شویم تا ببینم که مسیر درست است و یا نه.
ما از عالم حضور به عالم حصول،خواهیم رسید.
من اگر درک و فهم و شعور داشته باشم،می توانم به اشراق برسم و اشراق برای من یعنی حال خوب.
حضور،حاضر بودن نیست یعنی جسم در جایی است ولی روح در جای دیگری است.
"الف" اعتقاد می خورد به آرامش و کسی که آرامش دارد آسایش هم دارد و آسایش،رفاه است،"عین" اعتقاد می خورد به عطا کردن یعنی خداوند یک چیزهایی را به من عطا کرده است که من بجای استفاده از آنها سوءاستفاده می کنم،"تای" اعتقاد می خورد به تعادل و "قاف" اعتقاد می خورد به قادر بودن خداوند در درون من و "الف" اعتقاد می خورد به اعتماد و اطمینان داشتن یعنی این هستی دارد کار می کند و چرخه هستی چه من بخواهم و نخواهم دارد کار خودش را می کند و "دال" اعتقاد هم می خورد به دانش.
24- مفهوم اعتقاد...
من در گذشته،فکر می کردم که به مذهب خودم خیلی اعتقاد دارم و این اعتقاد هم هنگامی رخ می داد که دچار مشکل می شدم و در کنار اینها باز هم به مشکل می خوردم که به این نتیجه می رسیدم که یا من،راه را درست نمی روم و یا راه،درست نیست.
اصولاً آدم،راه درست را نمی رود و آن چیزی را که نفس او می گوید را می رود.
مثال هایی که برای من می زدند از آدمهایی بود که هم عصر من بودند و زنده بودند یعنی کسانی که در شرایط یکسان با من در همین جامعه زندگی می کردند.
به من گفتند که همین که راه را شروع کنی وارد بهشت شده ای.
همه به من می گفتند که اگر خودت را درست و اصلاح کنی همه چیز درست می شود.
همین که آدم مفیدی باشم برای من کافی بود.
این را فهمیدم که هر چیزی را در این دنیا،نیاز دارم باید از خودش بخواهم.
به این راه جدید خودم علاوه بر اینکه اعتقاد دارم ایمان هم دارم.
اینجا می آیم به صرف یاد گرفتن و نه یاد دادن.
خود NA می گوید که برنامه،مذهبی نیست و با نژاد کسی کار نداریم.
اعتقاد،مال معتقد است و فلسفه،مال فیلسوف است و...
هر اعتقاد شخصی ای را که داری ول کن و مستقیماً ایمان بیاور یعنی چیزی که برای من کار می کند است که مهم است.
در روزهایی که حال من بد است چه چیزی به من کمک می کند؟ خدمت،مشارکت و...
امروز اعتقادات ما به چه چیزی است و آیا اعتقادات،ما را به جایی رسانده است و اصلاً ما اعتقادی را داریم و یا نه؟
معتاد،سرپیچی می کند.
اعتقاد،حالت یا رفتاری اکتسابی و تقلیدی است که نسبت به محیط،متفاوت است.
وقتی که به من می گویند که فلان کار را بکن یعنی من،حق تحقیق را ندارم.
کسی که رنجش دارد هیچ موقع نمی رود دنبال کاسبی زیاد که این رنجش ها،چیزی است که اجازه نمی دهد من رشد بکنم.
هدف NA بعد از دوازده قدم،وحدت است یعنی یکی شدن.
ریشه تمام خرافات ما،جهل ما است.
من زمانی که در حالت اعتقاد هستم شروع به انتقاد می کنم.
من در گذشته،یک آدم هرهری مذهب و التقاطی بودم.
انتخاب شدگان،بسیارند لاکن برگزیدگان،اندک.
این برنامه هم می گوید که این برنامه،یک برنامه پرهیز کامل از هر گونه ماده مخدر است.
اعتقاد داشتن به یک سنگ بهتر از اعتقاد داشتن به هیچ چیزی است.
متاسفانه تعصبات نمی گذارد که ما رشد بکنیم.
من از خدا،استفاده ابزاری می کنم یعنی سوءاستفاده می کنم که کار من پیش برود.
یک آدم هر جایی بودم.
یک چیزهایی از مذهب را می دانستم ولی اعتقاد نبود.
فیزیک من معتاد اینگونه است که یک چیزی را ببینم که در زندگیم تاثیر بگذارد اعتقاد دارم.
من،یک عمری در شک و دودلی،زندگی کرده ام بخاطر همین هم هیچ وقت نتوانسته ام که یک آدم مذهبی بشوم.
انسان،یک موجودی است که سیر تکامل و تعالی دارد.
آخر قدم دوم می گوید که اگر ایمان نداشته باشی مابقی قدمها برای تو کار نمی کند.
سلامت عقل یعنی استقلال فکری و یعنی نه تقلید و نه تقلب.
زمانی سلامت عقل،اتفاق می افتد که من،خودم و روحم را پالایش کرده باشم.
زیبایی برنامه ما در این است که هر کس با دید و تجربه خودش می آید.
عشق را نمی شود با دانش،تجربه کرد که وقتی به وادی عشق وارد می شویم آن تجربیات می شود ادراکات من.
اعتقاد یعنی قبول کردن و یا باور کردن و یا پذیرفتن و یا تمایل به چیزی پیدا کردن و یا ایمان آوردن.
ایمان یعنی یک چیزی را که من نمی بینم را به آن اعتقاد می آورم.
اعتقاد مذهبی یعنی پذیرش یک روش.
کسانی که یک روش خاصی را دنبال می کنند،آیا کار خوبی را می کنند و یا کار بدی را می کنند؟
کار خوبی است که بتواند باعث پیشرفت من بشود و اگر مزاحم من بشود کار خوبی نیست.
مغز انسان کارش فکر کردن و راه نشان دادن،نیست و کار مغز عین آنتن است.
مغز فقط اطلاعات را می دهد بجای دیگری و مغز،دستور را از جای دیگری می گیرد و به بدن می دهد.
باورهای ما که از بیرون می آید را ما می دهیم به مغز و مغز،همه کاری را می کند.
اعتقاد نداشتن،یک راه است و اعتقاد داشتن هم یک راه است ولی یک راه سوم هم هست.
مهمترین حالت اعتقاد در شخص این است که احساس می کند حالش خوب است.
کسی که اعتقادش کامل نباشد صد در صد نتیجه هم نمی گیرد.
اعتقاد،توصیف و یا نگرش من نسبت به جهان اطرافم است.
اعتقاد یعنی یک راهی را من قبول داشته باشم.
می گفتم که می شود تعطیل کرد ولی ترکی وجود ندارد.
وقتی دیدم به این باور رسیدم که می شود و این اعتقاد را آنجا پیدا کردم.
من چون یک آدم کنجکاو و فضولی بودم حتماً باید یک چیزی را می دیدم تا درکش بکنم.
دیدم تنها چیزی که به من جواب می دهد در این راه،فقط خداست.
من به عنوان یک آدم یکتاپرست همیشه برای خدای خودم شرکائی را انتخاب می کردم و اصلاً از خدا نمی خواستم.
تنها چیزی که توانسته است به من در این راه،جواب بدهد خدا است.
اعتقاد،رقیب خدا است.
اگر اعتقادات را از یک انسان بگیرند چه می شود؟
برای معتاد،حائل بین من و خداوند،دین،مذهب،اعتقادات است.
من یک چیزی را قبول دارم ولی نمی دانم که آن چیست.
نظام اعتقادی ما چیست؟
مسائل انحرافی همیشه در فکر و ذهن من هست و همیشه من را بسته نگه می دارد.
این جریان "اصرار" مثل علف های هرز در ذهن ما است.
اگر ایمان نباشد ماندگاری نیست و ایمان هم ارتباط مستقیم با اعتقاد را دارد.
این سفر را از ظاهر شروع کن و بیا به باطن.
یک اعتقاد،چگونه اتفاق می افتد؟
علم،حقیقت را نشان می دهد و فلسفه،واقعیت را.
به چیزی که بیان می کردیم فقط حرفی بود و عملی نبود.
من،حرفی فقط اعتقاد مذهبی داشتم یعنی فقط در حد حرف.
برنامه بهبودی ما،کاری به مذهب کسی ندارد و هدف به آن باور و ایمان رسیدن است.
چون دیده ام و لمس کرده ام باورش دارم.
قشنگی NA در این است که کاربردی است یعنی دارد کار می کند و دانشی نیست.
ما،بی نهایت اعتقادات مختلف را داریم.
روحانیت یعنی برقراری ارتباط سالم من با اطرافم.
خودآگاهی یعنی دانش حل و فصل مسائل و یعنی خروج از ترافیک های ذهنی و تمرکز بر روی خواسته ها.
هر چه که باشد مهم نیست و مهم این است که برای من کار کند.
هر راهی کلاً یک قانونی را دارد و مذهب،دارای قانون است و من معتاد چون بی حوصله هستم تابع هیچ قانونی نیستم.
هر راهی هم نیاز به یک راهنمایی را دارد.
هر انسانی برای رشد،نیاز به یک راهی را دارد.
آیا اعتقاد قبل از تفکر،کاربرد دارد و یا بعد از تفکر؟
دروازه ورود به راه،اعتقاد است و من مجبور هستم که پیرو یک راهی باشم.
اعتقاد،حاصل تجربه است.
آیا اعتقاد،آزادی می آورد و یا آزادی،اعتقاد می آورد؟
دردهای جسمی من احتمالاً بخاطر دردهای روحی من است.
خاطرات در بایگانی ذهن بیمار و یا در ذهن مشغول است.
جهل چیست؟ درک ناقص و یا اشتباه من نسبت به مسائل اطرافم.
اعتقاد با معتقد،خیلی فرق دارد و ما به خیلی چیزها اعتقاد داریم ولی معتقد نیستیم.
بعضی از اعتقادات،ما را مجبور می کند که یک سری از کارها را بکنیم که اصلاً نسبت به آن کارها،تفکری را نداریم.
اعتقاد مثل اسباب بازی است برای بعضی از ما که اگر از آنها بگیرند حال آنها بد می شود.
خود NA هم می گوید که تمایلی است.
ما بدنبال راهی هستیم برای رهایی از احساسات بد و ناسالم.
اعتقاد مذهبی،راه رسیدن به خدا است.
هدف،یکی شدن و اتحاد است.
ما دنبال یک چیزی می گردیم که به ما کمک کند و جواب بدهد.
من،یک معتاد هستم و نباید حرفه ای عمل کنم.
ما بدنبال یک واقعیت واحد هستیم که آن هم خداوند است.
خود من را بشناس و نه متعلقات من را.
25- مفهوم مذهب...
مذهب،طریقه خاص در فهم مسائل اعتقادی است.
مذهب از نظر لغوی یعنی راه و روش.
مذهب،شاخه ای از دین است و اکثراً هم درک شخصی از دین است.
فرقه از فرق می آید یعنی جدا کننده که مذهب هم مانند فرقه است.
انکار آن بخش از بیماری است که به ما می گوید بیمار نیستیم.
ما به جایی می رسیم که به این نتیجه می رسیم که این برنامه و یا قسمتی از این برنامه،بدرد ما نمی خورد در صورتی که ما باید از فیلتر برنامه،رد بشویم و نه اینکه برنامه از فیلتر ما،رد بشود.
در گذشته بخاطر عدم ثبات عقلی،من به هر مذهبی گرایش پیدا می کردم.
قبلاً چون همه چیز را قبول می کردیم اعتقاد و ثبات منطقی را نداشتیم که امروز همه چیز را رد می کنیم.
راه و روش خودت را که در زندگی انتخاب کرده ای را چقدر قبول داری؟
وقتی که مذاهب دیگر را رد می کنی یعنی NA را رد می کنی چون NA می گوید که ما با مذهب هیچ کسی،کاری نداریم.
دنبال یک چیزی هستم برای تفکر.
اگر یک معتاد،سلامت عقل او برگردد ولی زندگی نکند کلاه او پس معرکه است.
من فرصت آنچنانی ندارم که اشتباه بکنم یعنی دیگر ریسک نمی کنم.
هر کسی هر دین و مذهبی را دارد برای خودش دارد.
هر راهی را که می روی و هر کاری را که می کنی در کوتاه ترین مدت به تو حال می دهد ولی در بلند مدت منتظر نتیجه آن باش.
مذهب،مجموع قوانین خودم است.
اول باید بروم یاد بگیرم.
ما این روش را کار می کنیم که در زندگی،راحت تر باشیم یعنی درد نکشیم و نه اینکه بخوریم و بخوابیم.
مذهب،وسیله ای است برای اثبات عقاید خودم.
اگر NA کار نمی کرد کسی نمی ماند و ما هم سختی را تحمل نمی کردیم.
علت اشتباهات و شکست های تو چه بوده است و چرا باخته ای؟
مأموریت من و یا ما در زندگی چیست؟
مذهب به من آرامش می داد و احساس می کردم که خدایم را بنده هستم ولی وقتی که شروع کردم به مصرف،همه چیز برعکس شد.
مذهب،چیز بدی نیست منتهی من بلد نیستم که یک مذهبی را برای خودم انتخاب بکنم.
آدم،مذهب را ساخت ولی مذهب،آدم را نساخت.
در هر دینی می گوید که ضرر زدن به خودت و اطرافیان خودت،بد است.
هیچگاه خودت را با دیگران مقایسه نکن چون با این کار به خودت توهین می کنی.
مذهب،تخصصی تر می شود در دین.
چیزی را که تجربه نکرده ام را چه جوری می توانم رد و یا تائید بکنم.
دینداری یعنی به یک چهارچوبی اعتقاد داشتن ولی من معتاد،چهارچوب پذیر نیستم و محدودیت گریز هستم.
NA برای من،محدودیت نگذاشته است چون من محدودیت گریز هستم.
من بیمار در لحظه ای زندگی می کنم که منفعت من است و اگر در لحظه،منافع شخصی من بهم بریزد حال من بد می شود.
از مذهب،استفاده ابزاری کرده ام.
من،یک موجودی هستم که ثبات فکری ندارم چون من،نظم پذیر نیستم و نظم گریز هستم و چون نظم برای معتاد،محدودیت می آورد.
من،ثبات ندارم در هیچ چیزی.
NA می گوید تغییر کن و تغییر کردن یعنی بهبودی.
رهایی یعنی زندگی بدون هیچ وابستگی.
دین،مذهب،عقیده،طریقت،شریعت و...باعث می شود که من درگیر بشوم.
ادراک انسان بر اساس دو حالت است یعنی یا معقول است یا محسوس است و یا عقلانی است و یا احساسی است.
معتاد،یک موجودی است که یک چیزی را باید ببیند و برای آن وقت بگذارد تا آن چیز را قبول کند.
سلامت عقل یعنی خودت فکر کن و انتخاب کن و تصمیم بگیر و آنالیز بکن.
مذهبی ها از مذهب استفاده می کنند که نروند به جهنم اما روحانی ها از جهنم آمده اند.
اگر ما،روحانیت نداشته باشیم و روحانی نباشیم قطعاً می زنیم.
امروزه ما باید دنبال ارزش ها باشیم.
به "اگر" و "اما" گیر کرده بودم و نمی توانستم که از "چگونه" استفاده بکنم.
مذهب،یک نوع اخلاقیات است.
مذهب،رابطه مستقیمی با فطرت انسان را دارد.
هر کس از این درب آمد داخل،نان و آب اش دهید و از ایمان او نپرسید.
رعایت کردن یعنی نه تائید کنیم و نه توهین کنیم.
بعضی ها از مذهب برای نیاز خودشان استفاده می کنند که به جهنم نروند.
من،شریعت خودم را بلد نیستم حالا بیایم از طریقت صحبت بکنم.
امید را از کسی نگیر شاید تنها چیزی باشد که او دارد.
ایمان یعنی شناخت.
نامم و نانم،فدای ایمانم.
سلامت عقل یعنی ارتباط مستقیم و بی واسطه من با خداوند.
مذهب یعنی محل رفتن که یک مسیر است و مسیری است که یک قاعده و قوانینی را دارد.
آیا مذهب برای من،یک نیاز است و یا نه؟
من دارای یک عدم ثبات شخصیتی هستم.
روحانی،کسی است که کارهایی را که نمی توانست انجام بدهد را امروز انجام می دهد یعنی همان قدم هفت.
یکی از معضلات من معتاد،نظم نداشتن است.
من چون توانایی انجام تکالیف مذهبی را نداشتم رنجش می گرفتم.
من معتاد اگر چیزی به من نشاط و نشئگی بدهد بدنبال آن می روم.
ما از جهنم آمده ایم.
مذهب باید واقعیت را به من نشان بدهد.
ما نقل را با عقل،می فهمیم و هر چیزی را که نمی فهمیم یعنی سلامت عقل نداریم.
مذهب،مشکل نداشت بلکه من،مشکل داشتم.
مذهب،یک قاعده و قانونی است که ما را به هدف مان برساند.
ما،دو راه بیشتر را نداریم که یا مصرف مواد مخدر و یا زندگی به روال برنامه است.
ترک می کردم ولی نمی شد.
اگر امروز من مواد نمی زنم یعنی یک دستی در کار است که من مواد نمی زنم.
مگر می شود من کار خوبی را بکنم و پاداش نگیرم؟
من تا نبینم و لمس نکنم باور نمی کنم یعنی من مشکل دارم که باید ببینم و لمس بکنم که باور کنم.
من در خماری،یک آدمی می شوم ضد مذهب.
اگر من به سلامت عقل دسترسی نداشته باشم هنوز هم مسموم هستم.
اگر من به تفکر،دسترسی نداشته باشم هنوز هم در توهم هستم.
بهترین دین،دینی است که زندگی من را بهتر میکند.
اولویت فعلی برای من همین NA است.
من،چهار جنگ را دارم که جنگ اول خودم با خودم است یعنی آن خویشتن پذیری را ندارم و NA،جنگی را که ما،خودمان با خودمان داریم را تبدیل می کند به آشتی.جنگ دوم که جنگ من با خدا است را هم مذهب و هم NA می آید و تبدیل به صلح می کند.
کار مذهب این است که چهار جنگ را از من می گیرد یعنی جنگ من با خودم و جنگ من با خداوند و جنگ من با کائنات و جنگ من با دیگران است.
دیگران را بپذیر چون دیگران هم بنوعی "تو" هستند.
بر اساس مذهب و اعتقاد خودم،پاسخ ندهم چون این می شود رأی و نظر و ایده و بر اساس عقلانیت،نظر بدهم.
هر چیز معقول،واقعی است و هر چیز واقعی هم معقول است.
26- مفهوم قدرت مافوق...
باور کردیم همان اعتماد و اعتقاد داشتن،است
آیا غیر از خودت را در این دنیا،قبول داری و یا نه؟
هر کسی ممکن است که حرف درست را بزند.
آیا حرف های دیگران را قبول داری و آیا به گفته های دیگران،گوش می دهی؟
آیا پاکی ای که الان داری بخاطر اراده شخصی خودت است و یا یک نفری در این پاکی،دخیل بوده است؟
قاعدتاً طبق محاسبات باید همه ما مرده باشیم و اگر زنده مانده ایم حتماً یک هدفی وجود دارد.
شرایط،بد نیست بلکه من به قدری قوی نیستم که این شرایط را تحمل بکنم.
دانش من به درد من نخورد و باید که عمل کنم و زحمت بکشم.
تمام این صحبت ها بخاطر این است که بتوانیم مفاهیم را ساده تر بکنیم تا در لحظات حساس،شکست نخوریم.
مذهب،دین،عقیده،اعتقاد و...هدف نیستند بلکه وسیله ای هستند که من را به مقصد برسانند.
NA،یک هدف نیست بلکه NA،یک وسیله ای است که من،سالم زندگی کنم با فراگیری ساده اصول.
می گوید "قدرت مافوق" یعنی اسمی را بر روی آن نمی گذارد چون اگر اسمی را بگذارد جنگی به پا می کند.
الکلی می گوید اگر حساب و کتاب تو،درست باشد دستمزدت را می گیری.
اگر انتظار بهبودی پا بر جایی را داری کارکرد این قدم (دو) الزامی است.
می گوید که ما خواهان ارتقاء آگاهی خود با خداوند شده ایم و آگاهی از سلامت عقل می آید.
ایمان،ارتباط من با خداوند است.
من هستم و خدا هم هست یعنی ایمان.
تجربه که دانش نیست.
تجربه را من در عمل بدست آورده ام.
برنامه هم می گوید که شما،دانش تان را پخش نکنید بلکه تجربه تان را بگوئید.
تجربه اصلاً فراموش نمی شود چون در وجود آدم رفته است.
سلول به کل من نتوانست اِشراف پیدا کند و من هم به کل هستی،نمی توانم اِشراف پیدا بکنم.
باور و اعتقاد،کلیشه و بینش را درست می کند و بینش یعنی چهارچوب.
کمال،نگاه بیرون به درون است.
درست است که جزء هستم و به کل نمی توانم پی ببرم ولی کل را درک می کنم.
درست است که سال،چهار تا فصل دارد ولی انسان،فصل ندارد.
وقتی که درک می کنم اعتماد به نفس پیدا می کنیم و رها و آزاد می شویم.
اقیانوس می تواند ماهی را ببیند ولی ماهی نمی تواند اقیانوس را ببیند.
ما با چشم،همه چیز را می بینیم ولی با چه چیزی می توانیم چشم را ببینیم؟
وقتی می گوید که تسلیم خواست خداوند بشو یعنی دست از خواست خودت بردار.
ما،مشکل با اسم آن نداریم و برای ما مهم است که برای ما کار کند یعنی تجربه.
قدرت مافوق،قدرتی است که نه علمی است و نه عینی است.
قدرت مافوق باید بتواند که من را از وضع موجود به وضع مطلوب برساند.
در درونیات من چه خبری بوده است که باعث شد زندگی من به قهقرا و هرج و مرج برود و امروز چه اتفاقی افتاده است که زندگی من به سمت سامان دارد می رود.
ما برای زندگی کردن به چیز متفاوتی نیاز داشتیم و فکر می کردیم که آن را در مواد مخدر پیدا کرده ایم.
در درون من،ثبات وجود نداشت و یک حالت از هم گسیختگی و فرار از خود وجود داشت.
من بدنبال نیروی مافوق می گشتم ولی نیروی برتر را پیدا می کردم.
شما امروز برای من،نیروی برتر هستید ولی نیروی مافوق،داستانش متفاوت است.
اینجا صحبت از نیروی مافوق می شود است که من آرامش می گیرم.
یکی از نشانه های قدرت مافوق همین است که من نمی توانم آن را درک و فهم بکنم.
در گذشته،من می خواستم که قدرت مافوق را کاملاً درک بکنم که به بیراهه رفتم.
کسی که همه چیز را می خواهد به هیچ چیزی نمی رسد.
من،تمام اقیانوس را می خواستم غافل از اینکه من عاجز هستم.
من،همه چیز را می خواستم ولی هیچ چیزی از قدرت مافوق،گیر من نیامد.
آب دریا را اگر نتوان کشید – هم بقدر تشنگی باید چشید.
قدرت مافوق،احاطه کامل به من دارد.
من هر موقع در قلمرو روحانی خداوند و قدرت مافوق،خودم را قرار بدهم.
در ظرف ادراک من نمی گنجد قدرت مافوق و یا خداوند.
امروز،بهبودی از نشانه های وجود قدرت مافوق است.
من نسبت به قدرت مافوق،فکر می کردم ولی دچار عدم شناخت بودم که باعث شده بود که من،آدم بی اعتقادی بشوم.
پیام قدم دو در NA،بازگشت سلامت عقل است.
توهم،عقیده و...جلوی حقیقت و واقعیت را می گیرد.
حقیقت و واقعیت را با عقل سالم می توان درک کرد.
خداوند،اولین چیزی را که در انسان،خلق کرد عقل است.
توحید یعنی یگانگی و یگانگی یعنی قطع وابستگی از تمام قدرت های اجتماع و اطراف خودم.
قدرت مافوق،کشف کردنی است و نه خلق کردنی.
تنها روشی که می توان با خداوند ارتباط برقرار کرد سکوت است که خیلی هم سخت است.
کارکرد و اجرای دوازده قدم،ما را تبدیل به انسانهایی می کند که می شویم وارث خداوند در زمین یعنی ابرمرد.
اگر من تمرکز کنم و بنشینم فکر کنم،می شود یک فرد خلاق.
برای بوجود آوردن و یا از بین بردن یک اعتقاد و یا یک مذهب،روش بدینگونه است: 1- خانواده.2- نظام آموزشی.3- الگوها و اسوه ها.
قهرمان زندگی ما،کسانی بودند که کارهای بدی را می کردند.
از شعور به شهود می رسیم.
کارهای خوبی را که می کنم،می شود نفس ولی کارهای بدی را که می کنم،می شود هوای نفس.
تصمیم گرفته ام که برای خودم زندگی کنم و نه برای دیگران.
از "رابطه"،من باید که یک روشی را پیدا بکنم.
من،انگشت نما بودم ولی امروز انگشت شمار هستم.
وقتی که سکوت کردم و چیزی نگفتم آن عشق آمد.
عقل ما برای دریافت دانش و اطلاعات،بی نهایت ظرفیت دارد.
روش ما برای پیدا کردن و درک کردن و معنی کردن دوازده قدم حقیقت و زندگی است.
من اگر تبدیل بشوم به یک موجودی که می فهمد دیگر سر من،کلاه نمی رود.
گم شدن بهتر از گمراه شدن است.
آیا خدایی هست و یا خدایی نیست و اگر خدایی هست برای من کجا هست و کجا برای من کار می کند؟
خداوند،از آشکاری زیاد،پنهان است.
معتادان،یک گرایش منفی دارند یعنی اول باید از جهنم رد بشوند تا بعد به بهشت برسند.
غم،استرس،اضطراب،ناامیدی،ترس،ناراحتی،جزو نیروهای منفی است.
با تفکر بیایم جلو و هرهری نباشم.
احساس چون بر روی تفکر و منطق خاصی نیست ما را به سمت ترس ها و استرس ها می برد.
من تا از اراده شخصی و یا منیّت خودم بیرون نیایم،نمی توانم به نقطه وصل برسم و از خداوند صحبت بکنم که از این اراده شخصی و منیّت بیرون آمدن مستلزم یک سری از اصول است.
اگر خدا را قبول داری،چه سندی را می خواهی رو بکنی؟
ما تا امروز هیچ قبله ای را باور نداشتیم.
اگر احساس را بگذاری کنار،تفکر می آید.
تمام اتفاقات خوب و بد که برای ما می افتد بخاطر عقل ما است که اگر عقل ما سالم باشد اتفاقات بدی برای ما نمی افتد.
تمام آدمهای خوب،آدمهایی بودند که عقل سالمی را داشتند.
یکی از نشانه های برگشت سلامت عقل هم قدرت تشخیص و یا قدرت شناخت است.
کجاست انسانی که انسان باشد؟
27- مفهوم تصویر ذهنی...
تصویر سازی ذهنی شامل خلق تصاویر برای رسیدن به رؤیت هدف ها است.
جائیکه "عین" نمی تواند کاری بکند "ذهن" است که درگیر می شود و تخیلات را هدفمند می کند یعنی فقط آن چیزهایی را که دوست داریم را می بینیم.
در تصویر ذهنی واقعاً متمرکز می شویم بر روی یک مسئله.
تصویر ذهنی در جایی است که "عین"،غیرفعال است.
آدم در تصویر ذهنی بدنبال نیازهای خودش است.
تصویر ذهنی با تخیل و خیال پردازی،خیلی فرق می کند.
من بر اساس نظر شخصی خودم نمی خواهم که حرف بزنم.
ما اجمالاً مرور می کنیم سرتیتر و سرفصل ها را که تجربه کرده ایم را و سرمشق خود قرار می دهیم.
دانش حل و فصل مسائل را پیاده بکنیم و ما بدنبال دانش NA نیستیم و ما بدنبال قدرت NA هستیم.
قدرت قدم دوم در این است که سلامت عقل را به من برمی گرداند.
خداوند،نه تصویر است و نه تصور.
ذهن،تصویر را می بیند و بایگانی می کند و یا تصویر را نمی بیند ولی تصویر سازی می کند.
ما دنبال اطلاعات خداوند،نیستیم و ما دنبال تاثیرات خداوند در زندگی مان هستیم.
کل قدمها،درک شخصی است.
ذهن،معجزه می کند برای ما و من چگونه می توانم این ذهن را تربیت بکنم و یا به آن مسیر بدهم؟
همه قدم دو می خواهد که من را با خدا،آشتی بدهد.
کاری که ذهن می کند این است که من را از نزدیک ترین راه به خدا برساند.
من باید به یکی تکیه بکنم.
ذهن من،من را از نزدیک ترین راه به خداوند می رساند.
ذهن،یک چیز قوی است که ما را از نزدیکترین راه به خداوند می رساند یعنی من را از نزدیکترین راه به هدف می رساند.
ما از ناباوری آمدیم به این داستان.
ما،حرف همدیگر را نه رد می کنیم و نه تائید می کنیم.
ذهن اصلاً قدرت تفکر ندارد.
ذهن،فریبای فریبنده است.
ذهن،من را یا می برد به گذشته و یا می برد به آینده و کار ذهن فقط "خواستن" است.
در قدم دوم،من یک سلامت عقل نسبی و یک ارتباط جزئی را با...
ذهن اجازه نمی دهد که من در این زمان و در این مکان،زندگی بکنم.
یکی از خصلت های انسان این است که نزدیکترین چیزها به خودش را نمی بیند.
خدا،یک نور است که هیچ کسی نمی تواند منکر آن بشود.
خداوند،یک جور ضربان و ارتعاش و انرژی است.
کسی نمی تواند منکر این بشود که خداوند در ضربان هستی،وجود ندارد.خداوند از طریق این ضربان به همه چیز نفوذ می کند.
باید از این تصورات فکری و...رها بشوی تا متوجه بشوی که سلامت عقل نداری.
هر چیزی که من نسبت به هر چیزی دارم اگر پشتوانه عقلی نداشته باشد،می شود توهم.
من،زندگی بدون تقلید را تجربه کنم.
سلامت عقل و عقل کل شدن هدیه خداوند است.
ما با ذهنی می خواهیم که به بی ذهنی برسیم.
چرا در زندگی هیچ چیز به من کمک نمی کند؟ چون من از داخل آشفته و نامنظم هستم.
یک پایه زندگی،کمیت است و یک پایه زندگی هم کیفیت است.
ما وقتی که آگاهی پیدا می کنیم به یک چیز بزرگتر پی می بریم.
ما در کمیت ها،یک چیزهایی را می بینیم ولی در کیفیت ها،یک چیزهایی را حس می کنیم.
تمام بدبختی های من بخاطر این بود که من با ذهنم داشتم زندگی می کردم.
وقتی که همه ما با ذهن مان زندگی می کنیم هیچ اتفاقی رخ نمی دهد ولی اتفاق،زمانی رخ می دهد که کسی با عقلانیت بخواهد که با ما برخورد بکند.
بهبودی این نیست که من در آینده،خوب بشوم بلکه بهبودی این است که من به عقب برگردم و اشتباهات خودم را جبران بکنم.
من تلاش می کنم که این ذهنم را از خودمشغولی خارج بکنم.
این شگفت انگیز،خداوند است برای من.
وقتی که فهم را شنیدم.
ذهن،فعال است و می روم.
حدود،حد و مرز است و من باید حد و مرز خودم را رعایت بکنم اگر می خواهم که زندگی بکنم.
صحبت کردن مفرغ است و گوش کردن طلا است.
امروز تاریکی برای من هیچ معنائی ندارد.
ما تمام چیزها را در سکوت می توانیم پیدا بکنیم.
تمام کسانی که به انرژی های ماورای زمین دست پیدا می کنند از کانال سکوت است.
بهترین چیزی که می تواند به یک معتاد کمک کند مراقبه است.
کسی که سلامت عقل ندارد اصلاً آگاهی ندارد.
"خواستن"،کار ذهن است ولی "ساختن"،کار عقل است.
در جایی که "من" هست "ذهن" هم هست.
"یافتن" کار عقل است و "بافتن" کار ذهن است.
طلب نکن،بدست بیار.
تصویر ذهنی،بذر عمل است و عمل،ظهور تصویر ذهنی است.
عمل من نشان می دهد که در ذهن من چه می گذرد.
تصویر ذهنی اصلاً یعنی باور.
به همه ما ثابت شد که ما بدون نیروی مافوق،نمی توانیم زندگی بکنیم.
امروز فهمیده ام که اگر می خواهم زندگی خوب و خوشی را داشته باشم باید وصل به خداوند بشوم.
چرا من تمرکز ندارم و چرا من نمی توانم فقط برای نود دقیقه در یک جلسه بنشینم؟
تا زمانی که از ذهن خودم نیایم بیرون،نمی توانم فقط برای امروز،زندگی بکنم.
در قدم دو برای من،یک آشتی اتفاق افتاد با خدا.
این مشکل من است که می خواهم خدای خودم را کوچک بکنم ولی باید که ظرف وجودی خودم را بزرگ بکنم.
هر چیزی که هست در این دنیا،تجلّی خدا است.
مغز من،هزار راه ورودی دارد اما راه خروجی آن می شود درک من.
ذهن فقط منفی نیست.
بعد از خروج از ذهن است که می توانیم مراقبه بکنیم.
چرا تصمیمات من،نصفه می ماند؟ چون بر اساس ذهن است که تصمیم می گیرم یعنی مبداء دارد ولی مقصد ندارد و بخاطر همین است که می گویند معتاد،استاد کارهای نیمه تمام است.
جایی که "من" و "خواسته"هایم هست اصلاً آزادی وجود ندارد.
هر دین و مذهبی برای یک سری از آدمها،کار می کند.
مثلث سلامت عقل: زنده – آگاه – باشعور.
بهبودی یعنی من رها بشوم.
سعی می کنم که درست ببینم و درست رفتار بکنم و این سعی من هم همیشه از خداوند است و من هیچ کاره هستم.
من آمده بودم که زنده بمانم و الان نه تنها اینکه زنده هستم بلکه به خیلی چیزها هم رسیده ام.
ما،دو عالم داریم یعنی یک عالم ثبوت داریم و یک عالم اثبات داریم.
در عالم اثبات،دیگر نمی خواهم که کنجکاوی بکنم ولی چیزی که من نمی بینم عالم ثبوت است.
من از عالم اثبات است که به عالم ثبوت می رسم.
مرکز بین عالم ثبوت و عالم اثبات،ذهن است و هر گاه که ذهن،یک چیزی را از عالم ثبوت به عالم اثبات آورده است که اثبات شده است.
هر موقع که از عالم ثبوت به عالم اثبات،چیزی برای من می آید آن چیز،تصویر خداوند است برای من.
امروز تصویر ذهنی من از خداوند،فقط قدرت است.
قدرت،یک چیزی است که هیچ وقت نابود نمی شود.
"قدرت"،نقطه مقابل "نابودی" است دقیقاً.
از خدا می خواهم که به اندازه لیاقت مان به ما قدرت بدهد تا بتوانیم به قدرت واقعی برسیم.
28- مفهوم ترس...
کلاً اساس شخصیت هر آدمی را ترس هایش تشکیل می دهد.
ترس،غریزه ای است که انسان و حیوانات از آن برای بقا خودشان استفاده می کنند.
با اولین مشکل و دردی که در انسان بوجود می آید انسان شروع می کند به ترسیدن که ذهن شروع می کند به کار کردن.
ذهن با بوجود آوردن احساس ترس،حالت بازدارندگی را بوجود می آورد.
کلاً ترس،زائیده ذهن است اما باید دید که این ترس،واقعی است و یا غیرواقعی است.
ترس واقعی مانند همان اولین بار مصرف است.
ترس بر اساس تجربه،اکثراً آدم را به اشتباه می اندازد.
پشت هر انتقادی،یک ترسی خوابیده است.
ترس از ذهن،سرچشمه می گیرد پس فقط فکر است که توسط تجزیه و تحلیل می تواند جلوی آن را بگیرد.
ترس،هیچ وقت از بین نمی رود.
ترس در دنیای اطراف ما وجود ندارد و این ما هستیم که به ترس،موجودیت می دهیم.
اولین چیزی که سراغ همه ما می آید ترس است.
من،نه پیغمبر هستم و نه پی منبر هستم.
من = ایمان + عقل -» خداوند -» بهبودی -» قدرت،ثروت،شهرت و...
برای چی من از کانال ایمان به موفقیت نمی رسم؟
خود ترس،یک کلمه کوچک و سه حرفی است ولی...
بیشتر مواقع "ترس" این کلمه کوچک،تمام زندگی ما را در برمی گیرد.
اگر من،سازش و یا صلح می کنم این خاصیت من نیست بلکه ترس است.
فکر باز،فکری است که بعد از سلامت عقل بدست ما می رسد.
خدای عقل و هوش،جایگزین خدای پدران ما می شود.
مشکلات ما مربوط به کیفیت ایمان ما است.
فروتنی واقعی بعلاوه فکر باز،ما را به سوی ایمان می برد.
ما اینجا،جنگ دانش و مانور دانش،نداریم.
گِل من را با ترس،درست کرده اند یعنی ترس،یک چیز جدا نشدنی از من است و ترس،همیشه با من است ولی من می توانم که با ترس نباشم.
ترس،محصول خلاء روحانی و یا خلاء درونی است و خلاء هم از خودمحوری بوجود می آید یعنی من پیش از حد تصور به توانایی ها و قابلیت های خودم اعتماد دارم بدون در نظر گرفتن یک نیروی مافوق.
من فکر می کنم که اگر من نباشم زندگی هم نیست و خودم را در کانون ثقل خلقت می دانم.
قدم دو در واقع به من کمک می کند که از این ترس،جدا بشوم ولی ترس،باز هم خودش را به من می چسباند.
ترس های من،هم قوی تر و به روزتر می شود.
ترس باعث می شود که من،دروغ بگویم و خشم هم ریشه در ترس دارد.
نقطه مقابل ترس،ایمان است و من با ایمان،زندگی نمی کنم.
ترس،یک واژه کوچکی است ولی چنان نیروی فلج کننده ای را به من وارد می کند که من به درون لاک تنهایی خودم می روم.
ترس،من را خالی و تهی می کند.
ترس چیست و از چه می ترسم و یا از چه می ترسیدم؟
ما،دو نوع بیشتر ترس نداریم: ترس از ارتفاع و ترس از صدای بلند و مابقی ترس ها،اکتسابی و تقلیدی است.
ما از بی پولی،نمی ترسیم چون از این بلاها خیلی زیاد بر سر ما آمده است و ما از پولداری است که می ترسیم.
ما از شکست خوردن،نمی ترسیم بلکه از موفقیت است که می ترسیم.
ارتباط من با خداوند بر اساس عشق نیست و بر اساس ترس است.
یکی از شاخه های خیلی گردن کلفت بیماری ما،ترس است و خیلی از مشکلات ما از ترس می آید.
من،ماسک می زنم چون می ترسم.
تا خود واقعی مان را نپذیریم،نمی توانیم از خیلی از ترس ها،رها بشویم.
یک سری از ترس ها هست که ما،خودمان تولید می کنیم مانند غیبت و قضاوت که می کنیم ترس را تولید می کنیم.
اگر خود واقعی مان را قبول کنیم خیلی از ترس ها،خود به خود کنار می رود.
هر چقدر که ایمان در وجود ما،پر رنگ بشود ترس های ما نیز کمرنگ می شود و یکی از راههای پر رنگ شدن ایمان در وجود ما،صداقت است.
هر چقدر که ترس های من کمتر بشود راحت تر زندگی می کنم و راحت تر نفس می کشم.
مذهب و عقیده،عامل اصلی ورود ترس ها به زندگی من است.
ایمان و عقل می شود اَبَر آگاهی.
من چکار کنم که نترسم؟
بی تدبیری را ما می گوئیم شجاعت.چیزی به اسم شجاعت،مقابل ترس نیست.نقطه مقابل ترس،شجاعت نیست بلکه آگاهی است.
بیشترین ترس مردم از مرگ است چون مردم،مرگ را نمی شناسند.
ما،هر چیزی را گنده و سخت می کنیم و نمی فهمیم که چیست و عرفان هم یعنی آگاهی که آگاهی هم دو نوع دارد درونی و بیرونی است.
من از هر چیزی که نمی دانم،می ترسم.
رها شدن از ترس،آگاهی می خواهد و این آگاهی،چه درونی و چه بیرونی،بیشتر بشود ترس های من،کمتر می شود.
ما،هر چیزی را سخت می کنیم بنابراین نمی توانیم حل بکنیم.
ترسی که ما داریم یک ترس بیمارگونه است که با ترس آدمهای عادی،فرق دارد.
ترس،یک حالت انفعالی است در انسان که بطور غیر ارادی از تهدیدات و خطرات احتمالی،حفظ می کند که این در صورتی است که انسان از نظر روانی در حالت خوبی باشد اما اگر من در حالت بیماری باشم در حالت افراط و تفریط قرار می گیرم که از کاه،کوه می سازم.
ما،در حالت ضد جسم بودیم یعنی کارهایی را می کردیم که به جسم خودمان ضرر می رساندیم.
ترس،یکی از نقاطی است که ایمان را محو می کند و وقتی که ایمان،محو بشود خدا هم محو می شود.
آدمهای احساسی،آدمهایی هستند که می ترسند شادی آنها جور نشود و یا استرس آنها ادامه دار بشود.
ترس،ضد ارزشی و ارزشی داریم.
آدمهای عاقل،ترس هایشان کمرنگ تر است ولی باز هم ترس دارند مانند اینکه ترس دارند که ندانند و بمیرند.
ترس،یک عامل بیرونی برای یک واکنش درونی است.
ترس یعنی از دست دادن لذت.
چرا من از نقص هایم استفاده می کنم؟ چون از آنها لذت می برم.
من امروز پا روی لذت های زود گذر می گذارم تا خداوند،یک لذت جاودانه ای را به من بدهد.
ترس،نیمی از ایمان است و اگر ترس نباشد ایمانی وجود ندارد و من باید بترسم تا ایمانی را داشته باشم.
بیشترین مورد ترس های من هم از باورهای غلط من،شکل می گیرد.
نود درصد سرشت من هم از ترس است.
ترس بعد از اعجاب می آید.
ما از آگاهی به ترس می رسیم و یا از ترس به آگاهی می رسیم؟
هر چقدر که می خواهی نترسی از دنیای شناخته شده بردار و بیاور به دنیای ناشناخته.
چه چیزی به من کمک می کند که نترسم؟
من از سرزمین ترس آمده ام که هیچ علم و آگاهی ای را نداشته ام.
ایمان را بیشتر می شناسیم و یا ترس را بیشتر می شناسیم؟
من،امروز آرزومند هستم که ترس داشته باشم.
عقل یعنی شیطان و یا رقیب خداوند.
انسان،موجود تکاملی است و می رود ولی به تکامل نمی رسد.
حرکت یعنی رفتن ولی هجرت یعنی رسیدن به یک نقطه.
ترس،من را شرطی بار آورده بود.
من دائم اسیر توهم بودم یعنی با توهمات ذهنم زندگی می کردم.
هر اتفاقی در زندگی هر شخصی که می افتد ابتدا بذر آن در ذهن آن فرد،کاشته شده است.
اعتماد،اصل مهمی است که من از ترس هایم رد بشوم.
تمام ترس های من ریشه در ذهن خود من است.
باید تسلیم در مورد خواست خداوند باشیم.
معتاد در اولین و آخرین بار هر کاری،ترس دارد.
از هر کس به اندازه چیزی که هست توقع داشته باش.
ذاذن یعنی سکون و سکوت و یعنی حرکت و صدا نیست که نتیجه هم می شود ادراک.
من توسط سکوت از ذهن خارج می شوم و به تمرکز می رسم.
29- مفهوم خودمحوری...
بودن شما،من را مجبور می کند که یک سری کارها را انجام بدهم و یک سری از کارها را هم انجام ندهم.
از یک راهی برویم که بتوانیم به نتیجه ای برسیم و به همدیگر کمک کنیم بنابراین بهترین راه،سکوت است.
امیدوار هستیم که با بودن مان و با تجربیات مان بتوانیم یک تاثیری بر روی زندگی همدیگر بگذاریم و به همدیگر کمک کنیم تا یک انقلابی در کله ما بوجود بیاید.
یکی از بزرگترین مشکلات هر معتادی،خود محوری است.
در خوبی کردن و کارهای مثبتی هم که می کنیم باز خود محوری وجود دارد.
آیا من توان این را دارم که خود محوری های خودم را در زندگی تشخیص بدهم؟
آیا من می توانم امروز احساسات خودم را تحلیل بکنم؟
نقطه مقابل خود محوری،خدا محوری است و برای رسیدن به آن باید که من خیلی از چیزها را خط بزنم.
من سالها اینگونه زندگی کرده ام: ارتش یک نفره.
هر کاری که از فیلتر مشورت رد نشود،می شود برخلاف قدم دو.
خود محوری،یکی از بزرگترین مشخصات بیماری اعتیاد است.
من حتی در خوبی ها هم خود محور هستم.
در ترازنامه نویسی است که من متوجه می شوم که آیا تحت تاثیر حود محوری قرار گرفته ام و یا نه.
من می دانم که اگر ساده نگاه کنم خودش می آید و هر چیزی را که سخت کنیم گیج می شویم و نمی فهمیم.
موضوع این است که آیا ما می توانیم خود محوری های خودمان را تشخیص بدهیم.
خود محوری یعنی من محور هستم.
با خود محوری،قانون طبیعت را بهم می ریزیم یعنی خود محوری من هیچ کمکی نمی کند.
تمام مشکلاتی که در زمان مصرف برای خودمان درست کردیم بخاطر خود محوری بوده است.
خود محوری من به جز اینکه خود من را خراب کرد حتی بچه های من را هم خراب کرد.
در هر زمینه ای ما یک زمینه بیرونی داریم و یک زمینه درونی داریم.
خداوند چه نیازی به عبادت من دارد؟ خداوند به عبادت من نیازی ندارد و من عبادت می کنم که رشد کنم و به کمال برسم.
فهمِ فهمِ مفاهیم -» تفهیم -» تفاهم.
ما با هیچ کسی و هیچ چیزی،دیگر جنگی نداریم و وقتی که جنگی نداریم یعنی آرامش داریم.
ما به تفاهم نسبی با بیماری اعتیاد رسیده ایم.
بیشتر مواقع ما با ذهن داریم زندگی می کنیم که این خطرناک است و مراقبه یعنی مرگ ذهن.
اینجا ما بجای اینکه به عمق نگرش برسیم می رویم به سمت روش نگرش.
مشاهده کردن،تمرکز می خواهد.
خود محوری یعنی تغییر دادن دیگران.
اولین تجربه ای که یک انسان تجربه می کند در همان زمانی است که دارد چهار دست و پا راه می رود و متوجه می شود که محور کائنات است.
چقدر این "من" انرژی ما را می گیرد چون دارد فقط به خودش می گیرد.
فاصله بین واقعی با من ایده آلی می شود خود محوری.
من برای رسیدن به خود ایده آلی بایستی که خیلی از کارها را بکنم یعنی خود محوری بکنم.
عامل اصلی خود ترس،خود محوری است.
وقتی که مشورت می کنیم عامل ترس در ما کم می شود چون عامل اصلی خود محوری های ما،ترس است.
تجربه را عقلا باید که به من بدهند.
کسی این قدرت را ندارد که خودش را ببیند.
من چون نمی توانم خواست خدا را تشخیص بدهم است که برنامه آمده است ساده کرده است و گفته است که بیا گروه محور باش و برای گروه محور شدن هم بایستی که اصول محور باشیم.
کسی که عقلانی فکر می کند هیچ وقت خود محور نمی شود و کسی که عقلانی فکر نمی کند است که خود محور می شود.
سلامت عقل،بهداشت عقل را هم می خواهد.
قبل از هر چیز،من یک انسان هستم.
من فقط در خواب است که خود محور نیستم و خود محوری یعنی فقط نفع شخصی خود را در نظر گرفتن و نسبت به دیگران بی اهمیت بودن.
خود محوری،ریشه اصلی بیماری ما است و همیشه بیماری ما از خود محوری شروع شده و به مصرف ختم می شود و مصرف هم اجبار به مصرف را بدنبال دارد که در کل یعنی هوای نفس.
ریشه اصلی بیماری من هم همین خود محوری است و اکثر آسیب هایی که ما در زندگی خورده ایم از همین خود محوری است.
کسی که دچار بیماری اعتیاد است تا زمانی که در افکار خودش اعتیاد دارد یعنی رو به نابودی دارد می رود.
همین پرسیدن،کمک می کند که من در خیلی از زمینه ها کارهایم را بهتر انجام بدهم.
وقتی که ایمان در وجود من پر رنگ می شود خود به خود آن خود محوری در من کمرنگ تر می شود.
دیگر نمی گویم که کار من و راه من یک طرفه است و دیگر هم هیچ کسی نمی تواند در آن دخالت بکند.
ریشه اصلی بیماری ما،خود محوری است و تا زمانی که ما از این خود محوری دست برنداریم که این هم توسط تمرین کردن بدست می آید.
هر چیزی که تمرکز من را بهم بزند و یا ارتباط من را با خداوند،قطع کند برای من،خوب نیست.
هر کسی که به سمت من می آید یک چیزی را از من می خواهد ولی اینجا هر کسی که به سمت من می آید هیچ چیزی را از من نمی خواهد.
ما آمده ایم اینجا که مثل یک انسان،زندگی بکنیم چون زندگی نمی کردیم و یک زندگی حیوانی را داشتیم.
ما قربانی،قربانی شدگان هستیم.
خود محور به کسی می گویند که کله و ذهن خودش،راهنمای خودش است.
ما ضربه را از خودمان خوردیم و نه از دیگران.
ما بیشتر می رویم دنبال تمایلات خودمان و تمایلات ما هم همان لذت های آنی و زود گذر ما است.
من یا از محبت های بیش از حدی که می کردم ضربه می خوردم و یا از خشم های بی حدی که می کردم ضربه می خوردم که ریشه همه اینها هم بر می گردد به همان خود محوری.
خود محوری یعنی من هنوز از خودم خسته نشده ام.
اهل مشورت هم خیلی مهم است و با چه کسی مشورت کردن هم خیلی مهم است.
وقتی که مشورت را قبول کنیم نود درصد از خود محوری های ما،کم می شود.
فقط حرف گوش کنیم از کسی که اهلش است.
تا زمینه و شرایط هر چیزی فراهم نشود آن چیزی که بدنبال آن هستیم مستعد نمی شود.
من نشسته ام که اشتباهات زندگی دیگران را کنترل کنم.
سلامت عقل،همین جور بوجود نمی آید.
چرا هنوز من دارم دور خودم می چرخم؟ به علت اینکه من شرایط را فراهم نمی کنم که یکی از شرایط هم اجازه حضور دیگران در زندگی خودم است.
سلامت عقل یعنی روش جدید تفکر.
من به عنوان یک معتاد،تنها یک چیز را دارم که آن هم قانون درون خودم است.
مهم این نیست که آدم چه منطقه ای باشی مهم این است که الان چه منطقی را داری ولی متاسفانه من معتاد هیچ منطقی را ندارم.
دقیقاً خود محوری ها و ذهنیات خودم را داشتم مصرف می کردم.
من چه زمانی می توانم دست از خود محوری بردارم؟ زمانی که قانون درونی خودم را بشکنم.
من همیشه قبول کرده ام ولی تسلیم نشده ام و امروز روز،من از ناحیه تسلیم نشدن است که دارم ضربه می خورم و نه از ناحیه قبول نکردن.
من زمانی می توانم دست از خود محوری بردارم که تسلیم بشوم.
من،یک انسان هستم اما چیزهایی را که در زندگیم می آورم توسط ذهن خودم است.
هدف اصلی،خدمت است و در خدمت هم نیّت است که مهم است و نتیجه دیگر به من ربطی ندارد.
همه فکر دارند اما چه کسانی تفکر دارند؟
تفکر را کسی می کند که از قسمت فکر خودش استفاده می کند.
تکرار،خیلی مهم است برای من معتاد که ملکه ذهن من بشود.
حرف زدن،کار سختی است چون مسئولیت دارد.
یک حرفی ممکن است باعث صعود یک کسی بشود که همان حرف می تواند باعث سقوط کس دیگری بشود.
دریای آرام که ناخدای قهاری را نمی سازد.
انسانها دارای دو قدرت هستند یعنی عشق و دانش که عشق در قسمت روح من و دانش در قسمت عقل من است که این دو تا هم با هم،هم همزیستی دارند و هم می توانند جداگانه زندگی بکنند.
بجای اینکه اندام خودم را پروتز بکنم افکارم را پر از تز بکنم.
مابین خود محور که خواست من است با خدا محور که خواست خدا است مرزی وجود دارد بنام "تشخیص".
ظهور در جمجمعه ها است و نه در جمعه ها.
30- مفهوم کنترل...
کنترل کردن یعنی بدست داشتن و در اختیار کردن هر موضوعی است.
من زندگیم را کنترل می کردم ولی نمی دانستم که کنترل نیست بلکه خودمحوری است.
تمام مشکل من از آن جایی شروع شد که من شروع به کنترل کردم و شاید هم برای اثبات خودم بود.
من فکر می کردم که دیگران نمی توانند ولی من می توانم که کنترل کنم و دقیقاً مشکل من از جایی شروع شد که شروع به کنترل کردم.
هر گوشه زندگی ما،پر از خودمحوری است.
من،بین خط جسم و ضد جسم،گیر کرده ام و هر چند که دوست دارم در قسمت عقل باشم و گاهی هم به قسمت روح،سر بزنم.
واقعیت این است که تنها کسی را که من می توانم کنترل و تغییر بدهم خودم است و تنها چیزی هم که می توانم به دیگران بدهم اطلاعات است و نه راهکار.
امروز سعی می کنم که کنترل "واقعیت"ها را بدست بگیرم و نه "غیرممکن"ها را.
تنها چیزی را که می شود کنترل کرد اشیاء است و نه افراد.
این خودش جای تعجب است که یک معتاد برای یاد گرفتن می رود به یک جایی.
بهترین راه حل برای حل مسائل و مشکلات،سکوت و تفکر است.
ماهیت قدم دوم در رابطه با سلامت عقل و ایمان است.
سلامت عقل و مراقبه،دو اصلی هستند که باعث می شوند ما،فراتر از زمان پیش برویم.
این یک،مسیر و کانال و فیلتر و پروسه و فرآیند است تا بی نهایت ادامه دارد.
من چیزی را که درباره آن فکر نمی کنم صحبت هم نمی کنم.
ما متوجه می شویم که تحت تاثیر شرایط بوده ایم.
آیا احساسات من،به روز است و در لحظه است؟
من با کنترل و اولین بار مصرف و تعادل فعلاً مشکل دارم.
اگر هم به قسمت تعادل آمده ایم در ظاهر بوده است ولی در باطن بصورت افراط و تفریط بوده است.
من باید بمرور تبدیل بشوم به یک مدیر و مدیریت،روش دقیق مهارت های زندگی است.
کنترل،یک توهم و سراب است.
مدیریت و مهارت،مساوی دانش و تجربه است و من را تبدیل به یک مدیر می کند.
در پاکی باید که اول خودخواه بود چون من اگر نباشم هیچ کسی نخواهد بود.
من تا می توانستم مواد مصرف می کردم که زندگی کنم و زندگی می کردم که مصرف کنم.
من اصلاً احساسات را نمی شناختم که چهار بخش است یعنی ترس و خشم و غم و شادی.
چون ترس داشتم احساس شادی نمی کردم و چون احساس شادی نمی کردم،بود که خود آزاری می کردم.
کنترل،کمیت و کیفیت من را می خواهد بگوید.
در لذت ها قرار می گیرم و ذلت ها را فراموش می کنم.
من از خدا،امروز می خواهم که تعادل و توجه را در ضمیر ناخودآگاه من قرار بدهد که فرد قابل قبولی،اول برای خودم و بعد برای دیگران باشم.
عشق و عبادت،دو چهره واقعی یک زندگی هستند.
هیچ کس نمی داند که عشق واقعی چیست.
زندگی،ماجرائی است الهی و زندگی،ماجرای من نیست بلکه ماجرای خداوند است.
سکوت،تردیدهای بسیاری را می زداید.
بارها هم ترک کرده ام و خواسته ام که کنترل کنم ولی نتوانستم.
اگر با زبان عشق،هستی را ستایش کنیم دیگر لازم نیست که در زمان مشخصی،خداوند را عبادت کنیم.
کلاً درست و غلط نداریم در NA و هر کسی هر چیزی می گوید درست است.
در قدم دو،اولین کلمه کلیدی آن "پذیرش" است.
من معتاد هستم به بیماری اعتیاد که عدم سلامت عقل است در تصمیم گیری ها.
لذت طلبی و نفسانیات است که من را کنترل می کند.
الان یک معتاد پاک هستم از نظر مواد ولی از نظر فکری باز هم کنترل ندارم و سلامت عقل ندارم و یک دهی را می فروشم به یک بهی.
من الان پذیرش این را داشته باشم که یک معتاد پاک از مواد مخدر هستم ولی دارای بیماری اعتیاد هستم.
تا زمانی که مصرف کننده مواد بودم کنترل من دست مواد بود و تمام تصمیم گیری های من تحت تسلط مواد بود و از وقتی که مواد را گذاشته ام کنار کنترل من تحت تسلط بیماری اعتیاد است.
وقتی که ما،کنترل خودمان را بدهیم به یک چیزهای بیرونی،فکر و ذکر ما هم بدنبال آنها می رود.
پی لذت طلبی ها هستم که همه آنها الکی و غیرقابل کنترل است.
عجز در قدم یک و دیوانگی در قدم دو و سپردن در قدم سه است که اگر اینها را درک کنیم از پل قدم چهار به سلامت،رد می شویم.
یکی از مترادف های معتاد و اعتیاد،عادت است و ما بیائیم عادت کنیم به ترک عادت.
عادت به رهائی از عادت یعنی پای بند هیچ عادتی نباشیم.
واکنش های ما نسبت به شرایط است و از قبل تعریف شده است.
زندگی می کنم ولی لذت نمی برم.
ریشه یک آدم روحانی،مبارزه با نفس است و یک آدم روحانی دارد کنترل می کند که این مبارزه با نفس او هر روز مهار پیدا بکند.
ریشه یک آدم منطقی،تفکر است و آدم منطقی سعی می کند که چیزهای غیرمجاز را بگذارد کنار و فقط به چیزهای مجاز،فکر کند و تحت تاثیر احساس نیز قرار نمی گیرد.
ریشه آدمهای احساسی،ترس و خشم و غم و شادی است و آدمهای احساسی سعی می کنند که این احساس ها را کنترل کنند که مشخص نباشد.
ریشه افراد جسمی،نیازهای جسمی است مانند خوراک و پوشاک و مَسکن و مسائل جنسی است.
ریشه آدمهای ضدجسم،در افراط و تفریط است و کنترل آنها یا در افراط است و یا در تفریط است.
من یا می روم به حالت احساسی و یا می روم به حالت ضدجسم.
آدمهای عاقل،دنیای احساس را می توانند تجزیه و تحلیل کنند.
ما باید به آدمهایی تکیه کنیم که هم عاقل هستند و هم عاشق هستند.
خداوند،قوانین را بوجود آورده است و بواسطه آن قوانین است که یک سری از جریان ها کنترل می شود.
هر چیز به غیر از انسان،می شود کائنات.
هر چیزی که حالت ما را تغییر می داد ما در آن،کنترل نداشتیم.
همیشه زندگی من تحت تاثیر کنترل ها بود.
من برای از بین بردن و مهار کردن و یا کنترل کردن،نیاز به یک قدرت قوی دارم.
کنترل به معنی حفظ وضعیت کنونی است ولی مدیریت به معنای بهینه کردن آن وضعیت است.
مشکل من در نداشتن کیفیت کنترل کردن،است.
اولین چیزی که برای من در کنترل می آید مقایسه است و بعد هم قضاوت است.
مشکل اصلی و اساسی من این است که هنوز نتوانسته ام با کودکی خودم،کنار بیایم.
ما،دو نوع عادت داریم که یا ماهانه است و یا روزانه است و من،عادت کرده ام که روزانه کنترل کنم.
یاد نگرفته ام چیزی که خارج از دست من است در آن دارای کنترل نیستم.
فقیر،آن نیست که چیزی را ندارد بلکه فقیر،آن کسی است که دارد ولی باز هم می خواهد.
من دارم ولی استفاده نمی کنم.
زندگی من در کودکی خلاصه می شود چون یا تحت کنترل بودم و یا تحت تنبیه بودم و کنترل هم برای من،تنبیه می آورد که امروز هم اگر کنترل کنم تنبیه می شوم و تنبیه هم برای من،حال بدی می آورد.
من همیشه از کنترل،ترس داشته ام.
شاید بتوانم درست حرف بزنم ولی عملکرد بر روی حرف های خودم را ندارم.
وقتی که اجبار به مصرف آمد،او شد کارگردان و من شدم هنرپیشه.
من زمانی که لغزش کردم چیزی به اسم کنترل را در زندگی خودم اصلاً تجربه نکرده بودم.
مصرف مواد مخدر باعث شد که تعادل روحی و روانی و جسمی خودم را از دست بدهم یعنی نتوانم خودم را کنترل بکنم.
وقتی کنترل را نداشته باشم هیچ تعادلی در زندگی من نیست.
اگر انسان نتواند تعادل روحی و روانی و جسمی خودش را در جامعه کنترل کند،نمی تواند با تعادل،زندگی بکند.
فلسفه یعنی علم قضاوت صحیح.
عقاید،عادات،باورها،ترس ها،تاثیراتی است که در محیط بر من وارد شده است.
وقتی حرکت بسوی کمال باشد یعنی ما کنترل شده داریم زندگی می کنیم.
چیزی که نمی گذاشت من به سمت مسیر کمال بروم ذهن من بود.
آدم غایب،چگونه می تواند آگاهی را بدست بیاورد؟
من وقتی باشم است که می توانم چیزی را درک بکنم ولی وقتی که نیستم چیزی را درک نمی کنم.
چیز غایب،چیزی را از کائنات،درک نمی کند.
وقتی که من کیفیت کار را ندارم یعنی ذهن من آماده نیست.
31- مفهوم احساسات...
دور هم جمع شده ایم که با هم بتوانیم از تجربیات خوب و بد همدیگر استفاده بکنیم.
از وجود هم و از اطلاعات هم،استفاده کنیم.
اینجا نشستن من دلیل بر این نیست که من بخواهم درس بدهم و یا بگویم که من آخرش و یا بهتر هستم.
من،نه بدنبال نام هستم و نه بدنبال نان هستم.
من دنبال تائید شدن و...نیستم چون برای من ضرر دارد.
احساسات را به نوزده بخش تقسیم کرده اند که مهمترین احساس نیز احساس غم است و تا پنج روز در وجود انسان ادامه می یابد.
انسان،تشکیل شده است از چهار قسمت: عقل – روح – احساس – جسم که هر کدام از این چهار بخش می توانند به تنهایی زندگی کنند و تصمیم بگیرند و زندگی ما را تغییر بدهند که اگر کسی بتواند بر روی این چهار مورد مدیریت بکند این چهار قسمت می توانند ما را کمک بکنند.
من دعا که می خوانم خداوند به من انرژی می دهد چون من به تنهایی قادر به انجام هیچ کاری نیستم.
احساس از انقباض و انبساط می آید یعنی از سردی و گرمی چون تعادل ندارم.
حساسیت،حاصل افکار من است.
سالم بودن ذهن من،یک سناریویی را برای من می نویسد.
انسانهایی هستند که ناخواسته حال ما را بد می کنند.
احساس از شش حس برتر انسان می آید یعنی از دیدن و شنیدن و بوئیدن و لامسه و چشایی و حس ششم.
خود محوری – خود خواهی – خود بزرگ بینی – خود فریبی – خود رأیی،جزو احساسات فرعی است.
هر چیزی را که من درک می کنم آن چیز،من را رها می کند.
هر جایی که خشم بیاید مشکل درست می کند.
احساسات،ریشه در چیزی دارد که ریشه آن هم در بینش است.
انسان دارد به سمت کمال،رشد می کند و نمی تواند که به کمال برسد ولی می تواند رشد بکند.
کمال را نمی توانیم به جایی ببریم و فقط بدرد خودمان می خورد یعنی کمک می کند که زودتر به هدف خودمان برسیم.
هر چقدر که ما بینش خودمان را قوی تر کنیم احساسات ما نیز منطقی تر می شود.
خشم تا وقتی که به خشونت تبدیل نشده است برای من خوب است.
برنامه ما،یک برنامه تجربی است و صحبت های ما هم صحبت های تجربی است.
قدم دو،دیوانگی است و رمز قدم دو،نداشتن سلامت عقل است و دیوانگی هم یعنی تکرار اشتباه و انتظار نتیجه متفاوت داشتن.
بزرگترین مشکل من این است که یک پیمانه ای را در دست دارم که با آن پیمانه همه را نگاه می کنم که یا بالاتر هستم که مغرور می شوم و یا پائین تر هستم که احساس حقارت می کنم.
اثرات مخدر در طی سالها مصرف،دامنه نفسانیت من را افزایش داده است در غرور و زیاده خواهی.
همیشه تائید طلبی،جایزه غرور است.
این پیمانه "من"،کار من معتاد را خراب کرده است که یا زیاد می ریزم برای خودم و یا کم می ریزم برای خودم.
هیچ وقت تعادل ندارم در غرور و در حقارت.
معتاد،عاشق این است که یا خودش را کم ببیند و یا خودش را زیاد ببیند.
دیوانگی یعنی تکرار یک اشتباه و انتظار نتیجه متفاوت داشتن.
یا با احساسات،پیروز می شویم و یا با احساسات،شکست می خوریم یعنی یا ضربه می زنیم و یا ضربه می خوریم.
برای شناخت بهتر احساسات معمولاً بعد از ده سال پاکی و چندین سال تراز قدم ده را بطور مرتب گرفتن.
هر چیزی که وجود دارد معمولاً شناخته شده است.
مثلث خود مشغولی: گذشته ما (رنجش) – وضعیت حال (عصبانیت) – آینده ما (ترس) است.
می گویند: توانا بود هر که دانا بود ولی ما رسیدیم به اینکه نه می توانیم و نه می دانیم و تنها کسی که هم می داند و هم می تواند،خداوند است.
موقعی که شرایط به میل من پیش می رفت این خشم در من نبود.
خشم را نمی شود با یک سری مسائل آنی برطرف کنیم.
رنجش های گذشته ما،دلیل عصبانیت های ما است.
این رنجش ها توسط بینش اگر تبدیل به بخشش نشود این خشم،همیشه با ما هست.
امروز روز،من بیشتر با احساساتم زندگی می کنم تا با افکارم.
احساس،تنها چیزی است که وقتی از من خروج پیدا می کند دو برابر می شود.
احساس،خیلی قوی است و من هیچ وقت بر روی احساساتم فکر نکرده ام.
هیچ تفاوتی بین احساس و رفتار برای من معتاد نیست.
احساس،یک حس خوب و یا بد است.
یک موقعی احساس،رفتار را می آورد و یک موقعی هم هست که رفتار،احساس را می آورد.
من باید احساسات نزدیکان خودم را هم شناسایی کنم تا به آنها ضربه نزنم اما مهمتر این است که من،احساسات خودم را شناسایی بکنم.
حسادت،یکی از نقص هایی است که می تواند من را به لغزش برساند.
از احساس تا رفتار هم یک پروسه است که من باید آن را طی بکنم.
احساسات ما،همیشه از حاشیه های زندگی مان است که شعله ور می شود.
رفتار،بیرونی است ولی احساس،درونی است و این دو تا خیلی فاصله با هم دارند.
چرا من درگیر احساسات هستم؟
غروری که ظاهری باشد خوب است ولی غروری که باطنی باشد بد است.
ما از این روش استفاده می کنیم که زندگی مان خوب بشود.
NA،یک چیز می گوید ولی NA ای،یک میلیون چیز را می گوید.
انسانها بر اساس سه روش،درک می کنند: مادی – غیبی – علمی که اینها ادراک هستند و بعداً تبدیل می شود به بینش که برای آنها نیز اسم انتخاب می کنند.
مادی یعنی جسمی - لمسی و غیبی یعنی احساسی – روحی و علمی نیز می شود عقلی.
احساس با عقل قابل شناخت نیست.
احساس خوب،احساس خدایی است.
ما بدنبال پاسخ سوال های عقلانی هستیم و نه توهمی و تخیلی.
انسان های امروز،دو قسمت هستند یعنی متفکرین (عقلا – فلاسفه) و احساسیون (شعرا – عرفا).
معتقدین،انسانهایی هستند که بین تفکر و احساس،گیر هستند که نه این هستند و نه آن هستند.
تنها یک نیروی درست وجود دارد بنام "فهمیدن".
سکوت،تفکر،اندیشه،خِرد،نتیجه اش می شود تولید.
احساس از انسان،جدا ناپذیر است و معتاد،اسیر احساس های خودش است.
احساس می تواند مانع رشد و تعالی بشود چون رشد و تعالی،کار عقل است.
احساس می تواند باعث رسیدن به سلامتی باشد مانند وقتی که من احساس درد می کنم و بدنبال رفع درد می روم.
احساس در زندگی،حکم چاشنی را دارد.
احساس،یک ابزار است که من می توانم با بیرون،ارتباط برقرار کنم.
من امروز می توانم عضو قابل قبول و سازنده و مسئول اجتماع خودم بشوم در صورتی که خودم باشم.
وقتی که ما وارد مقایسه می شویم درب همه نواقص بر روی ما باز می شود و درب تمام نواقص نیز احساسات است.
پشت هر انتقادی،یک ترس خوابیده است.
حواس،احساسات را تحریک می کند ولی احساسات می تواند حالت جسمی ما را هم بهم بریزد.
انسان ها در این زمانه از دو راه،موفق می شوند که یک استفاده از هوش خود است و دو نیز استفاده از نادانی دیگران است.
32- مفهوم فرد مثبتی...
کلمه "من" را در زندگیت خط بزن و بعد زندگی بکن.
من خودم نباید که تراز خودم را بگیرم و نقد و بررسی بکنم بلکه دیگران باید من را آنالیز بکنند چون احتمالاً قدرت تشخیص مناسبی را ندارم که بدانم،آیا خوب هستم و یا بد هستم.
من باید ببینم که در کجای زندگیم،مثبت و یا منفی هستم.
من،ماسکی که برای دیگران می زنم ماسک آدم خوب است ولی در خانواده،جور دیگری است.
وقتی که من نمی توانم تشخیص بدهم مثبت و یا منفی هستم یعنی هنوز سلامت عقل به من برنگشته است.
من اگر خود واقعی ام بشوم بی ضرر هستم.
مثبت و منفی،فقط با کلمه تغییر،شروع می شود.
من در کجای زندگی،فرد مثبتی هستم را دقیقاً خودم می دانم یعنی روزی که به خانواده خدمت بکنم.
در قدیم،من اصلاً مثبت نبودم و همیشه منفی بودم یعنی خود خواه و خود بزرگ بین و...بودم.
من امروز چند تا پاکی دارم ولی قبلاً اصلاً نمی دانستم که پاکی یعنی چه.
من باید همیشه آن حد و حدود را رعایت بکنم چون هر موقع که از حد و حدود خارج می شوم منفی گرا می شوم.
هر چیزی که در این کره خاکی وجود دارد یک حد و مرزی را دارد.
ما،یا وارد دنیای بخشش می شویم و یا وارد دنیای کثرت می شویم.
دنیای کثرت یعنی دنیای مرده و تاریک و ظلمت و ناشناخته و...است و دنیای بخشش یعنی دنیای هبه و صلح و بلا عوض و...است که حد و مرز این دو دنیا نیز فکر است.
چه چیزی باعث شد که من از دنیای کثرت به دنیای بخشش وارد بشوم که آن چیز،فکر است.
من شاید که وارد دنیای بخشش شده ام ولی هنوز هم در دنیای کثرت هستم.
معتاد،هیچ چیزی را برای ارائه ندارد و در هر کاری فقط نصفه و نیمه وارد می شد و تنها چیزی که می تواند ارائه بدهد "امید" است.
من از بخشش هایی که دارم،نمی توانم بدهم و فقط امید به صلح و بخشش و...را دارم که می توانم بدهم.
شالوده زندگی انسان فقط در این دو تا وجود دارد یعنی مثبت و منفی.
فکر می کنیم که "منفی" چه چیزی است؟
کسانی که دوست دارند حرف من را گوش بدهند نسبت به من یک احساس مثبتی را دارند و کسانی که دوست ندارند حرف من را گوش بدهند نسبت به من یک احساس منفی را دارند.
اگر من،شما را کسل می کنم یعنی یک فرد منفی هستم.
وقتی که با هم تضاد پیدا می کنیم منفی می شویم.
مثبت می شود همراهی.
اصلاً آب،پاک کننده ای است که روی دست آن تا حالا نیامده است.
مثبت،یک کارهایی را هم می کند.
مثبت و منفی شد زندگی من و ارتباطی که با خودم دارم است.
منفی یعنی آدمی که خودش را به خواب زده است.
من وقتی که در بارهای مثبت،زندگی می کنم منفی ها بر روی من تاثیر ندارند.
اگر ما بخواهیم که زندگی خوبی را داشته باشیم باید این بار منفی را حذف بکنیم.
من در زمان مصرف کلاً منفی بودم و از زمانی که نزده ام یک درصد مثبت شده ام که وقتی هم در شرایط قرار می گیرم آن یک درصد هم از دست می رود.
انسان،یک موجود کامل نیست بلکه نسبتی است.
هر چیزی که تمامیت دارد همیشه زیباست.
اگر می خواهی با تمامیت،سکس بکن و هر کاری را که می خواهی بکنی کامل انجام بده.
من امروز چون فرد احساس گرا هستم و بیشترین درد و مشکل من نیز احساس من است.
من زمانی می توانم در شرایط به اولویت درجات ارتقاء بکنم که...اولاً من بفهمم که نسبت به خیلی از موارد نفهم هستم.
احساسات و عواطف من جوری عمل می کند که من را به سمت منفی ها می برد.
ما بیشتر با خانواده،مشکل داریم و فرد معتاد،خانواده را هم بیشتر از خودش معتاد بار می آورد.
هر کسی،خودش به خودش نمره خوبی را می دهد و می گوید که فرد مثبتی هستم.
زندگی کردن با قدم هفت،نوعی ترمز دستی است برای من نسبت به نواقص من.
احساسیون می گویند که خداوند و هستی را از طریق دل می شود شناخت ولی عقلانیون می گویند که از راه عقل می توان شناخت.
احساسیون می گویند که عقل،کل را درک نمی کند بلکه جزء را درک می کند.
نمی فهمیدم که نمی فهمم.
ما،کارهایی را می کنیم که چیزهایی را بفهمیم.
آیا من می توانم راجع به خودم درست قضاوت بکنم و یا دیگران می توانند راجع به من درست قضاوت بکنند؟
من اگر با خودم صداقت داشته باشم من می توانم قضاوت بکنم که چه جور فردی هستم.
منفی و مثبت هم خیلی نسبی است و نسبت به شرایط،تغییر می کند.
بیماری اعتیاد،بیماری نداشتن تعادل در هر چیزی است.
ما،نگرش مان نسبت به زمان و مکان و شرایط،تغییر می کند و مثبت و منفی ما نسبت به شرایط،تغییر می کند.
معتاد،کاراکترهای مختلفی را ارائه می کند.
ما هر جا که می رویم خودمان را ارائه بکنیم یک جوری خودمان را ارائه می کنیم چون معتاد،هم با هوش است و هم استاد ماسک زدن است و با ابزارهایی که در برنامه یاد گرفته است استادتر شده است در ماسک زدن.
دیگران هم نمی توانند نسبت به من قضاوت بکنند چون من،استاد قلب نشان دادن واقعیت هستم.
بچه،هیچ پیشینه ای ندارد که قضاوت بکند و تمامیت دارد ولی ما،برنامه ریزی شده است ذهنیت مان.
نیّت نباید خیرخواهانه باشد و نیّت باید آگاهانه باشد.
من حتی با نیّت خیر برای یک کار مثبت هم خود محوری می کنم.
نیّت معتاد بجای اینکه خیرخواهانه باشد باید که آگاهانه باشد.
باید از فیلتر مشورت،هر کار من بگذرد چون اگر نگذرد منجر به شکست می شود.
معتاد،هر چیزی را که درک می کند داخل آن دخالت می کند.
مثبت و منفی بودن یک امر نسبی است و مطلق نیست.
از کجا من باید بفهمم که آدم مثبت و یا منفی هستم؟
کسی که فکر کند فرد مثبتی است فرصت رشد و ترقی را از خودش گرفته است.
یک کسی از من،انرژی مثبت می گیرد ولی کس دیگری از من،انرژی منفی می گیرد بنابراین است که مثبت و منفی هم نسبی است.
پشت پرده هر سوال قدم یک،هدف و مقصود و اطاق فکری هست.
خود سوال،یک چیزی است و منظوری که پشت سوال است یک چیز دیگری است.
آیا مثبت اندیش هستی و یا فکر می کنی که مثبت اندیش هستی؟
من معتاد،همیشه با احساسات منفی و مثبت خودم،مشکل دارم و حالت تعادل را ندارم.
شناخت و آگاهی داشتن به اینکه من اکنون مثبت هستم و یا منفی هستم نشانه رشد است.
من اصلاً قرار نیست که آدم کاملاً مثبتی باشم و زیبایی زندگی در این است که مثبت ها در کنار منفی ها باشد.
من،معتاد هستم و آدم تنوع طلبی هستم و یک موقع هایی هم با حال بد،حال می کنم.
همیشه منفی گرا بودم و هیچ وقت نتوانستم که یک فرد مثبت گرایی باشم.
همیشه خود خواهی جلوی مثبت بودن من را گرفت.
آدمهای عادی هم منفی گرا هستند ولی منفی گرا بودن آنها ختم نمی شود به مواد مخدر.
برای اینکه من تبدیل به یک آدم مثبت و یا منفی بشوم سه شرایط،قدرت دارد که عبارتند از نظام فکری – نظام اجتماعی – نظام طبقاتی.
شاه کلید قدم دوم "من نمی دانم" است که اگر بتوانم از آن استفاده کنم فرد موفقی خواهم بود.
لازمه ورود به قدم دوم،رهایی و آزاد کردن چیزهای قبلی از ذهن خودم است.
اشتباه است که من،خودم را یک آدم دانای مطلق فرض کنم چون دانای مطلق،او است.
من با داشته هایم،مشکل دارم.
بیماری من،نقطه حاد آن این است که در نقطه تعادل نیستم.
آدم وقتی که در امنیت،امید،خدمت،عشق باشد در فاز مثبت است ولی وقتی که در فاز غم،ناراحتی،ناامیدی،استرس باشد یعنی در فاز منفی قرار دارد که این به من نشان می دهد که من کجا منفی و یا کجا مثبت بودم.
برای یک آدم متفکر،مسائل احساسی،منفی است.
از دید دنیای عاقل ها،احساس یک چیز منفی است و از دید آدم روحانی هم آدم عقل گرا،پائین تر است.
وقتی که نمی دانی مثبت و یا منفی چیست بیا به اصول نگاه کن.
هر جایی که غیر اصولی زندگی کنم آدم منفی ای هستم.
هر جا که حال من خوب می شود آدم مثبتی هستم.
قدمها،اشاره ای هستند و یا شناختن چیزهای نامحسوس و یا ناشناخته ای که در وجود ما هستند.
مثبت و منفی بودن فقط مربوط به نگرش ما است.
آدمهای مثبت،کسانی هستند که اجازه نمی دهند نگرانی و استرس زندگی،آنها را کنترل بکند.
آدمهای مثبت هیچ وقت تراز کسی را نمی گیرند و در مقابل سدها،ناامید نمی شوند و مسئولیت کارهای خودشان را می پذیرند و انسانهای کمال گرایی نیستند و همه چیز را برای خودشان نمی خواهند.
من امروز با مقایسه نوع اعتیادم با گذشته،دچار توهم مثبت بودن می شوم.
در زمان مصرف هم ما آنقدر منفی نبودیم و نقاط مثبتی را هم داشته ایم.
وقتی که من در توهم مثبت بودن،هستم اولین چیزی که سراغ من می آید غرور است و بعد سرزنش و انتقاد می آید.
آدمهای مثبت،هیچگونه قضاوت و پیشداوریی را نسبت به دیگران ندارند.
اطرافیان و اجتماع به صورتی،آینه تمام نمای ما هستند یعنی ما هر چه سریع تر تبدیل به آدمهای قابل قبول اجتماع خود بشویم.
در چرخه حیات،ما انرژی مصرف می کنیم.
در اوج منفی بودن هم من،مثبت بودم.
خودت با خودت چند چند هستی و آیا از خودت رضایت درون داری؟
حائل ها اجازه نمی دهند که من از منفی ها به مثبت ها برسم.
هر کسی بتواند اعتقادات و فرهنگ و سنت هر کسی را عوض کند برنده است.
هدف ما،خدمت است اگر بتوانیم و خداوند هم ما را کمک بکند.
قطب عالم امکان،عقل است و هر چیزی با عقل،ممکن است.
فاصله بین ترس و امید،امکان است و امکان را عقل فراهم می کند.
33- مفهوم شخصیت کاذب...
از خدا تشکر می کنیم که این فرصت را در اختیار ما گذاشت که چیزی را مصرف نکنیم.
جایی در زندگی مان گیر داریم بنام "عقل" و "سلامت عقل".
یک چیزی باشد که ما را حرکت بدهد و برای ما کار بکند.
مشکل اصلی و بزرگ بیماری ما،عقلی و مغزی است که باعث می شود ما کارهایی را بکنیم که برای ما دردسر ساز بشود به علت اینکه اجازه نمی دهیم تجربه دیگران وارد زندگی ما بشود بخاطر اینکه شخصیت اصلی هر معتادی،خودبینی و خودخواهی و خود...است که همگی حول محور "خود" می چرخد.
معتاد هر کاری را می کند بخاطر این است که خود واقعی و اصلی خودش را پیدا نکرده است.
تاریخ چیست؟ تاریخ،زندگی و یا حرکت انسانها در زمان است.
من از گذشته خودم باید درس بگیرم که تکرار نشود.
وقتی که احساس خطر می کنم مجبوراً و ناچاراً می روم مشورت می کنم هر چند که آن مشورت را به عمل در نمی آورم.
تاریخی که منجر به حرکت نشود بی فایده است.
تاریخ باید که من را بصورت افقی،حرکت بدهد و نه بصورت عمودی.
یک نیروی بزرگی ولی منفی،من را وادار می کرد که مصرف بکنم.
در صورت جدایی مسیرها،دعا هم کارایی خودش را از دست می دهد.
ما دوست داریم که "وضع" بکنیم و یا "تعیین" بکنیم یعنی آیا ما می خواهیم اثرگذار باشیم و یا اثرپذیر باشیم؟
ما،دو تا اصول داریم که عبارتند از اصول وضعی و اصول تعیینی.اصول وضعی،حکم است و واجب است و حتمی است ولی اصول تعیینی،التماسی و لازم الرعایت و مستحبی است.اصول وضعی،صد در صد است اما اصول تعیینی،پنجاه و پنجاه است.تا زمانی که اصول وضعی را رعایت نکنیم وارد اصول تعیینی می شویم یعنی اگر اصول را رعایت نکنم برای من،اصول می گذارند.
ما،مسئول بیماری خود نیستیم اما مسئول بهبودی خود هستیم یعنی بهبودی که امروز برای من وضع شده است را انجام بدهم و وقتی که انجام نمی دهم در من،رنجش و...تولید می شود.
مشکل من اینجا است که من،اصول وضعی را رعایت نمی کنم.
لازمه بهبودی،تغییر شخصیت است.
جایی که عقیده هست عقل کار نمی کند.
شخصیت،مجموعه ای از خُلق و خُو و تربیت و فرهنگ و الگوها و شرایطی مانند زیست محیطی و زیست بومی است.
کاذب یعنی پوچ و تهی و خالی و الکی و...
نبودن الگو و یا راهنما و اگر هم بود بلد نبودند.
شخصیت،ارتباط تنگاتنگی با خیلی از مسائل را دارد.
شاید شخصیت واقعی من همان کودکی من بوده است یعنی بدون عقلی که تقلید گرا بود زندگی می کردم.
وقتی که در شرایط،حالا چه هنجار و چه ناهنجار قرار می گرفتم بر روی من تاثیر می گذاشت.
تفاهم یعنی فهمیدن همدیگر و یا ارتباط واقعی بین دو شخصیت واقعی و بدون ماسک.
وقتی که یک اتفاقی می افتد که اگر در آن اتفاق،واقعیت و حقیقت نباشد ماندگار نیست.
بین صداقت و حماقت،چیزی وجود دارد بنام سیاست.
معتاد برای هیچ چیزی،زمان تعریف نکند و تعیین نکند.
شخصیتی که عقیده من را می سازد توهمی است.
ما هر چه سریع تر باید در شرایط برگشت سلامت عقل قرار بگیریم.
من هیچ نقشی را در هویت خودم نداشته ام.
انسان می فهمد که از یک جایی آمده است و یک روزی هم مرگ را درک خواهد کرد.
شخصیت برعکس هویت،اکتسابی است و تکرار عادت های ما می شود شخصیت ما.
مواظب افکارمان باشیم چون تبدیل به گفتارمان می شوند و مواظب گفتارمان باشیم چون تبدیل به اعمال مان می شوند و مواظب اعمال مان باشیم چون تبدیل به عادت های مان می شوند و مواظب عادت های مان باشیم چون تبدیل به شخصیت مان می شوند و مواظب شخصیت مان باشیم چون تبدیل به سرنوشت مان می شوند.
شخصیت،مجموعه ای از عادت های فردی است.
من،یک چیزی هستم و یک چیزی هم هستم که دیگران فکر می کنند من هستم و یک چیزی هم هست که من می خواهم ارائه بدهم.
من یا در گذشته هستم و یا در آینده هستم یعنی فریب زمان.
مادر بُت ها،بُت نفس لذت پرستی است و این عفریت من است که در وجود من،لانه کرده است.
انکار،یک دیوار شیشه ای است.
یک شخصیت دروغی است که ما می خواهیم ارائه بدهیم به دیگران که واقعی نیست و شخصیت کاذب است که این شخصیت را همه می بینند ولی خودم نمی بینم.
هزار تا ابزار از آن ور برنامه و از این ور برنامه دارم که بوسیله اینها می خواهم شخصیت خودم را یک جوری جلوه بدهم که به خواسته های درونی خودم برسم.
آنقدر من تکرار می کنم این شخصیت کاذب را که برای من عادت می شود که حتی خودم هم باورم می شود.
یکی از توهمات من این بود که به فلانی "نه" نگویم شاید که در آینده بدرد من بخورد.
شرایط برگشت سلامت عقل چه می تواند برای ما باشد چون علائم و نشانه های خارجی را ندارد؟ علائم و نشانه های آن،روش زندگی است.
الماس از تراش و انسان از تلاش،می درخشد.
شخصیت کاذب یعنی نپذیرفتن خود واقعی.
این شخصیت کاذب از کجا شروع می شود و کی کار می کند؟ به نظر می رسد که شخصیت کاذب از مقایسه است که شکل می گیرد.
زندگی بر اساس شخصیت کاذب،رشد و تولید ندارد و یک مصرف کننده واقعی است.
صداقت داشتن،یک توانایی است و اصلاً من بخاطر اینکه یک سری از توانایی ها را نداشتم بود که از شخصیت کاذب استفاده می کردم.
شخصیت کاذب یعنی توقف.
تاریخ خودم می شود خود شناسی و تاریخ اطراف من هم می شود جهان شناسی که وقتی با هم جمع می شوند باعث حرکت و تحرک من می شوند.
شخصیت،مجموعه ای از رفتارهای ما است و کاذب یعنی اینکه من،رد می کنم.
شخصیت کاذب،شکننده است و به نوعی اجباری است و جبر باعث بوجود آمدن آن شده است.
من چون سلامت شخصیت نداشتم و فقدان هویت داشتم است که همیشه به درب و دیوار می خوردم.
انکار یعنی دلائل واقعی برای کارهای غیرواقعی.
ارزش و حقیقت هر انسان بستگی به شخصیت واقعی او دارد.
یکی از شاخه های این شخصیت کاذب،بدنبال تائید شدن است که حتی به خود هم آسیب می زند که مورد تائید قرار بگیرد.
ما زمانی که از واقعیت خودمان فرار کنیم مجبور هستیم که برویم داخل لاک شخصیت کاذب و ادا در بیاوریم.
ما تا زمانی که خود واقعی مان را در برنامه بروز ندهیم حتی در برنامه هم نخواهیم ماند.
دردها را به هم گفتن،ما را بیشتر به هم نزدیک می کند.
برنامه می گوید که اگر می خواهی ماندگار بشوی و حال تو خوب بشود خودت باش.
ما برای اینکه آسیب نخوریم،خودمان باشیم.
یکی از اولین فاکتورهای برگشت سلامت عقل،تخلیه کردن اطلاعات قبلی است و قسمت دوم می رود دنبال دانش برنامه و بعد می رود بدنبال مشورت کردن تا می رسد به آگاهی که این آگاهی باعث حرکت او می شود.
ما،NA یی ها امروز متوجه هستیم که ملاک رشد و پیشرفت،مادیات نیست.
انسان ها،حرف زدن با دهان پر را بد می دانند ولی حرف زدن با مغز خالی را بد نمی دانند که این یعنی شخصیت کاذب.
ما،بهتر می شویم اما خوب نمی شویم و سلامت عقل هم نسبی است.
یکی از علت های بوجود آمدن شخصیت کاذب بخاطر عدم قبول و یا نپذیرفتن واقعیت ها است.
"فرد"،قابل جابجایی است ولی "شخص"،یک انسان تاثیر گذار است.
آیا من،شخص هستم و یا آنکه در درون من است شخص است و یا آن هم که در درون من است هم شخص نیست چون آن هم لحظه به لحظه تغییر می کند؟
کلاً علت ماسک زدن هم این است که دیگران برای من،شخص هستند و فرد نیستند در صورتی که دیگران هم،فرد هستند چون در شرایط مختلف،تغییر می کنند.
شخص،قابل تغییر نیست.
شخصیت کاذب نمی تواند قدمهای بعدی را کار بکند.
مثلث فکری: عالمانه (دانش – اطلاعات) – عامیانه (خرافات – عقاید) – آگاهانه (حرکت).
34- مفهوم واقعی و درونی...
از خدا تشکر می کنیم هر چند که راجع به خدا،چیزی نمی دانیم.
بعد از کار کردن هر قدمی،یک اتفاقی برای ما می افتد.
قدم دوم را کار می کنیم و متوجه می شویم که علت شکست ها و باخت های ما،خودخواهی ها و خودمحوری ها و خودهای دیگری بوده است.
در قدم دوم،دو تا اصل وجود دارد که یکی ایمان است و یکی هم عقل است.
در دوره مصرف که دوره تاریکی من بود هیچی را نمی فهمیدم.
شخصیت واقعی من معتاد تشکیل شده است از چیزهای منفی چون هر چیز منفی را من جذب می کردم و در خودم نگه می داشتم که باعث یک نتیجه منفی نیز برای من می شد.
شخصیت واقعی درونی من،چیزی نیست بجز بیماری.
هیچ کدام از ما نمی توانیم شخصیت واقعی درونی کس دیگری را بدانیم چون هر روز طرف مقابل،یک ماسکی را می زند.
همیشه جذب عوامل منفی که علت همان بیماری اعتیاد است،می شویم.
من با صبر کردن است که می توانم این منفی بودنم را یک مقدار کاهش بدهم تا بتوانم راحت تر زندگی بکنم.
من همیشه خودم را پشت یک چیزی قایم می کنم بنام ماسک.
یک چیزی از درون باعث می شود که یک سری از رفتارها را انجام بدهیم که نتوانیم در جامعه،زندگی بکنیم.
هر گره ای در زندگی بوسیله عقل و ایمان،باز می شود.
ما،دوگانگی داریم و وقتی که دوگانگی هایم را می شناسم است که رها می شوم.
من نمی دانستم چون خود شناسی ندارم.
دوازده قدم مثل یک شمشیر دو لبه است.
حقیقی،کامل است و ما هم که کامل نیستیم.
حقیقت،نامحدود است ولی واقعیت،محدود است.
حقیقت،واقعیت را می سازد و دیده هم نمی شود و علت اینکه واقعیت وجود دارد حقیقت است.
مشکل همین تشریح کردن است ولی در حاشیه می شود که یک تلنگری را زد.
شخصیت از شاخص می آید یعنی آن چیزی که در رفتارها و واکنش های من،شاخص است یعنی آن چیزی که بارز است و آن رفتارها و تفکراتی که همیشه با من است می باشد.
آن وقوع،واقعیت است و آن اصل،حقیقت است.
اصل حقیقی من،یک چیز دیگری بوده است ولی اصل واقعی من که در شرایط تشکیل یافته است چه می باشد با اینکه شرایط نیز توسط زمان و مکان تشکیل می شود؟
هر کسی می تواند واقعی خودش را ببیند پس واقعیت،بیشتر درونی است تا بیرونی و آن چیزی که ما به دیگران نشان می دهیم غیرواقعی است.
شرایط،خیلی اثر گذار است و شرایط است که دارد برای من رقم می زند و من را جلو می برد.
حقیقت،آن چیزی است که در زمان و مکان قابل تغییر نیست و واقعیت،آن چیزی است که اتفاق می افتد و بروز پیدا می کند.
من،یک شخصیت واقعی دارم و یک شخصیتی را هم دوست دارم که باشد و یک شخصیتی هم هست که به مردم نشان می دهم و یک شخصیتی هم هست که خودم هم نمی شناسم.
معتاد،در درجه اول استاد کلاه گذاشتن بر سر خودش است و بعد بر سر دیگران.
شخصیت واقعی من بر اساس نفع طلبی،برنامه ریزی شده است.واقعیت شخصیت من،نفع طلبی است از هر چیزی.
ما خیلی جاها آن شخصیت واقعی مان را گم می کنیم و اسیر لفظ می شویم.
ما،قربانی بیماری اعتیادمان شدیم.
اگر هم مثبت هستم در منفی بودن هایم گم شده است.
دوازده قدم را کار می کنیم که از دست خودمان نجات پیدا کنیم و کسی با ما کاری ندارد.
من نمی خواهم بد باشم ولی این جوری بار آمده ام.
احساس گناه یعنی قضاوت بی رحمانه خود در رابطه با خود.
من در کنار مردم،زندگی می کنم ولی برای مردم،زندگی نمی کنم.
من می خواستم باشم در صورتی که نبودم.
من اصلاً خودم را چطور باید بشناسم و شخصیت واقعی ام را چگونه باید کشف کنم؟
معتاد همیشه در حال نقد دیگران بوده است.
مشکل اصلی در درون من است و عمری خود را مشغول تغییر دادن دیگران کرده ام.
هدف از کارکرد قدمها این است که من به آن عشق خدائی برسم.
شخصیت درونی،قابل تغییر است و با تغییر رفتار می توان شخصیت جدیدی را ساخت.
معتاد از نشان دادن شخصیت واقعی خود بخاطر از دست دادن امنیت هایش،همیشه می ترسد.
ناآگاه،احساساتی،ترسو،عصبانی،لذت طلب،راحت طلب،ناصادق،مغرور،بی ایمان،خودمحور،حسود،چشم چران،بی هدف،پرخاشگر،خجالتی،پر توقع: شخصیت واقعی درونی من است.
دست از اختراعات بردار و شروع کن به اکتشاف چون کشف،چیزی است که هست ولی دیده نمی شود.
شخصیت کاذب،جزو اختراعات ما است ولی شخصیت واقعی (درونی) یعنی چیزی که در درون نهفته است.
شخصیت واقعی،زمانی نشان داده می شود که امنیت های ما به خطر می افتد.
آن شخصیتی را که نمی شناسم شخصیت واقعی من است و ترسناک هم هست.
وقتی کسی را می خواهی امتحان کنی به او قدرت بده.
چیزی که باعث می شود که ما،بین حقیقت و واقعیت در جریان باشیم بخاطر به خطر افتادن امنیت ها می باشد.
من،یک انسان هستم و عقل دارم پس نیاز به پیامبر ندارم.من،یک انسان هستم و شعور دارم پس نیاز به امام ندارم.
شخصی که در شخصیت کاذب و یا در شخصیت غیرواقعی است،نمی تواند با نیروی برتر ارتباط برقرار کند.
36- مفهوم سلامت عقل...
آیا ما به این اقراری که کرده ایم واقف هستیم که سلامت عقل نداریم و یا سرسری از این قدم می خواهیم بگذریم؟
وقتی که به این باور رسیدیم که ما نمی توانیم،آن وقت می توانیم به این باور برسیم که یک نیروی برتر می تواند سلامت عقل را به ما برگرداند.
اصلاً سلامت عقل چیست؟ مسلماً سلامت عقل در تعادل،معنی داشته است.
بیشتر "شرایط ها"،مسائل من را رقم زد.
اگر فکر کنم آن فکر،من را نگه می دارد از واکنش های سریع.
شرایط را فقط می تواند مکث و تفکر و صبر است که نجات بدهد.
فقط با تفکر می توانم به شرایط،غالب بشوم.
سلامت عقل یعنی پندار نیک،کردار نیک و گفتار نیک.
اگر عملکرد،سالم باشد پس افکار و گفتار ما،سالم بوده است.
فقط می خواهیم به این نتیجه برسیم که ما سلامت عقل نداشتیم و نیروی برتر بمرور می تواند که سلامت عقل را به ما برگرداند.
معتاد،دهی را به بهی داده است که این می شود نداشتن سلامت عقل.
نداشتن سلامت عقل یعنی تکرار یک اشتباه و انتظار نتیجه متفاوت داشتن.
اگر من،سلامت عقل داشتم که اینجا نبودم و اینجا هستم که سلامت عقل به من برگردد.
عقل من هم بخاطر اینکه در شرایط قرار گرفته شد باعث شد که سلامت عقل از من گرفته بشود.
من اصلاً زندگی نمی کردم و همیشه...
اگر من می خواهم درست بشوم باید که روش های گذشته را بگذارم کنار.
اگر نمی توانم کمکی بکنم خسارتی را هم نزنم.
یکی از نشانه های نداشتن سلامت عقل،نداشتن تمرکز در زندگی مان است.
اگر قرار است که سلامت عقل به ما برگردد باید که در رفتارها و...ما تغییری ایجاد بکند.
اولین چیز این است که بر روی فکرمان تمرکز داشته باشیم.
معتاد در یک چرخه ای قرار گرفته است بنام بیماری اعتیاد که این چرخه همینطور دارد می چرخد.
امروز هم باز تکرار می کنم چون من همیشه یا در گذشته هستم و یا در آینده.
افکار معتادگونه را می شود وارد سلامت عقل کرد.
ما می توانیم توسط همین اصول برنامه،سلامت عقل را بدست بیاوریم.
قطره دریاست چون با دریاست ورنه قطره،قطره و دریا،دریاست پس سلامت عقل در خرد جمعی است.
سلامت عقل را با نیروی برتر،می توانیم برگردانیم.
در گذشته،اول کار انجام می دادم و بعد فکر می کردم.
من با تمام داشته هایم هیچی نداشتم چون مواد،مصرف می کردم.
قضاوت و پیشداوری الکی نسبت به آدمها،یکی از نشانه های فکری عدم سلامت عقل است.
مهم پذیرش این است که من سلامت عقل ندارم و یک نیروی دیگر می تواند سلامت عقل را به من برگرداند.
برنامه می گوید که هیچ کسی با نیروی اراده خودش حریف بیماری اعتیاد نمی شود.
آن چیزی درست است که عملکرد من را درست بکند.
خودمان را اسیر لفظ نکنیم.
شاگرد دیگران باشیم و استاد خودمان.
"1- آیا قبول دارید که ما سلامت عقل نداریم؟،2- شناخت ما از نیروی برتر چیست؟،3- آیا نیروی برتر می تواند سلامت عقل را به ما باز گرداند؟"
خدا،کری مست! (خدا،کریم است).
عمری ست که در قفس خویش اسیریم...
وقتی من سلامت عقل ندارم و گول ظواهر را می خورم...
یکی از مشکلات من معتاد این است که من،نفس پرست هستم و خدا پرست نیستم و نفس پرست یعنی لذت پرست.
از خدا می خواهیم که آن جرقه را در درون ما بزند که بفهمیم.
یکی از نشانه های نداشتن سلامت عقل همان زندگی کردن در تونل زمانِ گذشته و آینده ما است.
اگر ما می خواهیم سلامت عقل پیدا کنیم باید تمرکز در لحظه اکنون را داشته باشیم.
اگر عملکرد ما درست باشد بازخورد درست می گیریم.
اگر باد بکاریم طوفان درو می کنیم.
قدم یک می گوید که من نمی توانم و قدم دو می گوید که من نمی دانم و قدم سه است که می گوید یک خدایی هم هست.
من،یک بدبختی ای که دارم این است که معتاد به سکس هستم.
یکی از بدبختی های من،اعتیاد به سکس است که این از عدم سلامت عقل است.
ریشه نقص های من،لذت پرستی و نفس پرستی است که اگر این لذت پرستی و نفس پرستی را بگذارم کنار سلامت عقل به من برمی گردد یعنی یکی من و یکی تو.
کار بی مزد نداریم و مزد بی کار هم نداریم.
هر کار نیک و درستی را که ما اینجا بکنیم،گم نمی شود.
آدمها در شرایط مساوی،کارهای مساوی از آنها سر می زند.
اصلاً درمان،شناخت بیماری است و وقتی که من،بیماری را نشناسم آیا می توانم که آن را درمان بکنم؟
وقتی که فکر ما می چرخد است که سلامت عقل نداریم.
سکس،یک عمل است و یک فکر نیست ولی من با فکرم،سکس می کردم.
نیرویی که بتواند به من کمک کند برای رسیدن به کمال و نه رسیدن به توهم،آن نیرو،نیروی برتر است.
با توهم که نمی توانم خدا را قبول کنم و اگر با توهم،خدا را قبول کنم باز هم سلامت عقل را ندارم.
بینش من به من کمک می کند که عمل من درست بشود.
من سلامت عقل ندارم چون خیلی شدید دارم با ترس هایم زندگی می کنم که همین ترس هم باعث می شود که من یک راه را بارها و بارها تکرار بکنم.
سلامت عقل ندارم چون زندگی من فقط در تکرارها خلاصه می شود.
بخاطر همان نداشتن عقل است که اقرار به نداشتن سلامت عقل می کنم.
جایی که جای جسم با فکر،عوض می شود باعث عدم سلامت عقل می شود.
یکی از نشانه های دیوانگی و نداشتن سلامت عقل این است که ما خودمان را بخاطر اشتباهات گذشته مان نمی بخشیم.
37- مفهوم بی عقلانه و عاقلانه...
همه می دانیم که برنده ها،عاقل ها هستند و کسی که عقل او کار کند برنده است.
عقل،نماینده خداوند بر روی زمین است.
کار NA بعد از دوازده قدم،خدمت است.
ما،همه عقل را داریم ولی ما در قسمت عقل است که مشکل داریم.
کارهایی که برای برگشت سلامت عقل می توانیم استفاده بکنیم مانند ورزش و یا مطالعات و یا تفکر و یا...است.
راه نجات و برگشت ما،سلامت عقل است.
بزرگترین دشمن سلامت عقل،خودمحوری است.
بر روی خواسته های خودم،مصر هستم و یا اجازه نمی دهم که تجربه دیگران وارد زندگی ما بشود.
من زمانی می توانم صحبت از عقل بکنم که در یک جلسه و یا با یک دوست بهبودی باشم.
من در تنهایی های خودم همیشه بر روی بیماری و خودمحوری خودم سوار هستم و جلو می روم.
من زمانی می توانم سلامت عقل داشته باشم که فقط بخشش داشته باشم.
من در اوج فقیر بودن بود که بخشیدم ولی تو در اوج دارا بودن است که می خواهی ببخشی.
من زمانی می توانم ببخشم که خالی باشم و وقتی که توانستم ببخشم،می تواند سلامت عقل به من برگردد.
الگوهایی که من داشتم به من اجازه فکر کردن را ندادند.
من،نیاز به بیدار شدن دارم و نه آرام شدن.
کاری که NA برای یک معتاد می کند همان بیداری است بر اساس تجربیات خودش.
یکی از بدبختی های من این بود که فکر می کردم دنیا حول محور من می چرخد.
بزرگترین شاخه بیماری ما،خودمحوری ما است.
هر کی می داند که چند چند است.
اقرار بخاطر این نیست که من خورد بشوم بلکه بخاطر این است که از عواقب آن کار،دور بمانم.
معتاد،اسیر توهم است.
بدترین کار غیرعاقلانه ای که گرفتم این بود که رفتم زندگی توهمی را انتخاب کردم.
هدف،قطع مصرف نیست و من،قطع مصرف می کنم که بروم به سمت هدفم.
* بی عقلانه ترین کار،نادیده گرفتن عقل است و عاقلانه ترین کار نیز باز هم نادیده گرفتن عقل است!
بزرگترین چیزی که انسان دارد ارتباط با دیگران است.
آدم صالح،آدمی است که صلح کرده است و اول هم با خودش.
نه بیماری و نه بهبودی،انتخابش با من نبوده است.
ما،صاحب نیستیم و ما فقط حق استفاده و مخصوصاً استفاده بهینه را داریم.
بهتر است با نادانی خودم خوش باشم تا اینکه حامل دانش عظیم دیگران باشم.
سکوت و تفکر،من را وارد ارتباط با خداوند می کند.
مشکل من،نداشتن آگاهی نیست بلکه داشتن آگاهی های غلط است.
داشتن آگاهی غلط،من را به ناکجا آباد کشاند.
من آنقدر خودمحور هستم که حاضر نیستم مسئله ام را از راهنمایم بپرسم.
آن چیزی که باعث بوجود آمدن یک کار و یا یک رفتار بی عقلانه است بیماری اعتیاد است.
آیا من تشخیص این را دارم که چه کاری بی عقلانه و یا چه کارهایی عاقلانه است.
کارهایی که من از روی خودمحوری می کنم نامحسوس است.
معتاد،اسیر ذهن خودش است و کارهایی هم که می کند از روی اجبار است و نه از روی اختیار.
امروز کار بی عقلانه ای که من می کنم این است که مشورت نمی کنم و هنوز هم در توهم دانایی هستم.
بیماری اعتیاد یعنی آگاهانه اشتباه کردن و تکرار آن و کاری هم برای آن انجام ندادن.
من باید بدانم که با کی و با چی می خواهم ما بشوم.
راهنمای انسان،عقل او نیست بلکه عادت های او است.
هر جایی که من فکر کنم نیاز به سلامت عقل ندارم درست همان جا نیاز به سلامت عقل دارم.
اعتیاد یعنی اینکه من،خودمحور هستم و با خدامحور هم دشمن هستم.
ما،کارگر روزمزد این انجمن هستیم.
NA،دانشگاه بی انتهاست.
وقتی که با ترس هایم زندگی می کنم دقیقاً منتظر تنبیه شدن هستم.
خود ترس،بد نیست بلکه این تعبیر و تفسیر من از ترس است که درد را می سازد.
عقل من می رسد و من می دانم که بد است ولی...
نگاه من،پیوند خورده است به رنجش ها و...
چیزی که جاری بشود لقب می گیرد.
رفتار عقلانی،چیزی نیست که همیشه من را موفق بکند.
رفتار عقلانی،رفتاری است که با اختیار صورت می گیرد ولی رفتار غیرعقلانی،ریشه اش غریزه است و با ترس است.
در دنیا هر چیزی برای رشد و حرکت و تکامل و...نیاز به قدرت و توانایی و پشتوانه دارد اما برای یک انسان،آن نیاز،فهم است.
عقل به معنی بسته شدن و نگه داشتن است.
عقل،وسیله و ابزاری در وجود انسان است که باعث جلوگیری از کارهای ناعاقلانه است.
چه چیزی در درون ما است که کارهای عاقلانه را تبدیل به کارهای ناعقلانه و یا برعکس می کند؟
تداوم اشتباه می شود دیوانگی.
استمرار در مشورت،من را به عقل می رساند.
آیا من در همه لحظات،تسلیم هستم که مشورت بکنم؟
ما،تسلیم نیستیم که مشورت نمی کنیم و اگر تسلیم بودیم که مشورت می کردیم که این نشانه ای از نداشتن سلامت عقل است.
قدرت باطنی سلامت عقل این است که قدرت تشخیص را پیدا بکنیم.
ما به تنهایی نمی توانیم تشخیص بدهیم و یا به تشخیص برسیم.
هر کاری که از فیلتر عقل،رد نشود کار بی عقلانه است.
وقتی که عقل و احساس،هماهنگ بشوند من به آزادی می رسم.
به من گفتند که با NA زندگی کن ولی با NA ای زندگی نکن.
ما،معتادها اول عمل می کنیم و بعد فکر می کنیم که بخاطر همین هم هیچ وقت به سلامت عقل نمی رسیم.
معصومیت،اساس معنویت است.
38- مفهوم اقدام...
شاید وجه تشابه داشته باشیم اما متفاوت هستیم.
اولاً بهبودی،یک مسیر و یک محصول و یک نتیجه است.
برای بهبودی باید اقدام کنیم و اقدام کردن هم برای من،مشکل است.
من امروز هزاران مشکل دارم ولی آن موردی که مهم است را پیدا می کنم و بر روی آن هم کار می کنم.
این داستان،ادامه دارد و انتها هم ندارد.
لازمه بهبودی،پاکی است و لازمه پاکی هم بهبودی است.
نمی شود که آدم فقط مواد نزند ولی برای عرض پاکی خودش هیچ کاری را نکند.
هر کاری اول آن قدم برداشتن،است.
فقط حرف زدن مهم نیست و آن گوش کردن مهم است.
امروز دیدگاه ام را نسبت به محیط اطرافم،گسترده تر می کنم.
کیفیت بهبودی ما دقیقاً بستگی به حالات روحانی ما دارد.
هر روزی که از قبل،بهتر بودم یعنی بهبودی.
انسان اگر به هیچ چیزی فکر نکند ظرف او نیز خالی می شود که بتواند پر بشود.
مصرف یعنی یک جا ماندن و حرکتی نداشتن.
زندگی یعنی حرکت ولی بینش می خواهد.
ما،توجه نمی کنیم چون به روز نیستیم.
بهبودی یعنی من متوجه بشوم که هر لحظه در حال تغییر هستم.
ما همیشه باید در "آن" زندگی کنیم هر چند که هیچ وقت به لحظه "آن" نمی رسیم.
اگر من،امروزی و به روز هستم یعنی در حال بهبودی هستم.
تعریف بهبودی برای هر کسی متفاوت است.
بهبودی یعنی جایی که من و خداوند هستم.
هر کسی که پاک بود دلیل ندارد که بهبودی دارد و مدت بهبودی ما،بستگی به ارتباط مستقیم با خداوند دارد.
نشانه یک NA ای،دردهایی است که کشیده است و لازمه رشد هم درد است.
بهبودی یعنی تغییر مداوم.
بهبودی،ذخیره و پس انداز ندارد.
چه اقدامی برای اقدام،لازم است؟
قدم سوم یعنی من،اراده و اداره زندگی خودم را به خداوند بسپارم،است.
ما،هر خیانتی می کنیم خودمان به خودمان می کنیم.
اقدام از قدمهایی که واجب است و باید برداشته بشود،می آید.
من یک چیزی به اسم "بیماری" دارم و این بیماری هم هوشمند است.
یک مدل هایی من نباید که صوت را جاری بکنم.
اگر جایی شمشیر کشی است سرمان را بقاپیم و اگر هم می خواهیم سر کسی را بزنیم شمشیر خودمان را قایم بکنیم.
من از کجا اصلاً بهتر را تشخیص می دهم؟
آیا من سلامت عقل را پیدا کرده ام که تشخیص بین بد و خوب را بدهم؟
بهبودی یعنی طریقه صحیح زندگی کردن با در نظر گرفتن سلامت عقل که من را به خدا برساند.
چه کارهایی برای روتین شدن سلامت عقل من باید باشد؟
مواد مخدر،سلامت عقل من را گرفته بود.
امروز من،مصرف کننده نواقص شخصیتی هستم که بیشتر هم بخاطر عدم سلامت عقل است که به من می رسد.
من بپذیرم که نواقص اخلاقی را اگر جلویش را نگیرم یک روزی مانند یک دیوار برمی گردد.
فقط خدا،ما را نگه داشته است.
امروز هر مشکلی هست بخاطر ناسلامت بودن عقل من است.
NA،یک چیز را می گوید و NA ای،بی نهایت چیز را می گوید.
یک روز خوشی مثل کوه و یک روز غمی به اندازه دشت...
برگشت سلامت عقل یعنی قدرت تشخیص و انتخاب.
روش و نحوه زندگی هر کسی نشاندهنده بهبودی و یا بازگشت سلامت او می باشد.
زمانی سلامت عقل برمی گردد که من دست از روش های فکری گذشته بردارم.
اقدام یعنی چه برنامه هایی را برای بهبودی داری است.
سخت ترین کار برای معتاد،برنامه ریزی است.
بهبودی یعنی خارج شدن از ذهن و عمل کردن.
حال خوب،نصیب کسی می شود که اقدام می کند و نه اینکه فکر می کند.
چون بیماری اعتیاد،یک بیماری لاعلاج است پس تداوم بهبودی هم نیاز به یک برنامه مادام العمر دارد.
اگر من بتوانم برنامه ریزی کنم و عمل کنم یعنی بهبودی من،حاصل شده است.
مهمترین اقدام من این است که دست از کله خودم بردارم چون فکر من،بدرد من نمی خورد.
خودمحوری چون مهمترین بخش روحانی بیماری من است پس همیشه با من است.
مهمترین قسمت بهبودی این است که من،مشورت بکنم.
قدم دو یعنی مشورت و دست از خودمحوری برداشتن،است.
من سال های سال عادت کرده ام که دریچه ذهن خودم را ببندم.
اقدام یعنی اجرا.
قدم کار می کند ولی قدمها را اجرا نمی کند پس هیچ پیشرفتی هم در زندگی نمی کند.
اقدام یعنی گذشتن از ترس ها.
دیکته ننوشته که غلط ندارد و اگر هم راه نرویم که زمین نمی خوریم.
فرار از گذشته و امید به آینده و وقتی که ما از گذشته داریم فرار می کنیم یعنی در ذهن مان داریم زندگی می کنیم.
جایی که جای فکر و جسم،عوض می شود تبدیل به عدم سلامت عقل می شود ولی در اقدام،جای فکر و جسم در سر جای خود قرار می گیرد.
اقرار یعنی فکر و جسم،بیاید سر جای خودش.
هدف خداوند از آفرینش تمام هستی این بوده است که من از آن استفاده بکنم.
برای من خواست خدا،زمانی روشن می شود که از آن،گذشته باشم.
تمام زوری که دوازده قدم می زند برای این است که من بیدار بشوم ولی بیدار شدن با بیدار ماندن،یک دنیا فاصله است.
باید بروم جایی که کسی هم بداند و هم بتواند به من کمک کند یعنی همان قدم سه است.
امروز،خودمان می دانیم که اگر یک کاری را بکنیم،آیا خوب است و یا بد است.
معتاد بخاطر آن خاصیت "افراط"،همیشه بدنبال گنده ها است.
یک آدم تنها اصلاً آینده ای را ندارد.
خیلی چیزها را اشتباه می فهمیم و وقتی هم که اشتباه بفهمیم،مسیر را اشتباه می رویم.
انسانها در دو حالت،خود واقعی شان را نشان می دهند یعنی صد در صد یا به خواسته شان رسیده باشند و یا نرسیده باشند و به غیر از این دو حالت در حالت ماسک،قرار دارند.
گام سوم: ما تصمیم گرفتیم که اراده و زندگیمان را به خداوند،بدانگونه که او را درک کرده ایم،بسپاریم.
39- مفهوم مصرف...
انسانهای بزرگ،اراده می کنند و انسانهای کوچک فقط آرزو می کنند.
روشن بینی یعنی معتاد در حال بهبودی بجایی می رسد که بیماری خود را در بهبودی دیگران و بهبودی خود را در بیماری دیگران می بیند.
قدم چهار،قدم "گذر" است و یک پل است قدم چهار.
قدک یک،یک کلمه کلیدی دارد بنام "من نمی توانم و ما می توانیم" و قدم دو می گوید که "من نمی دانم" و به این فهم و باور می رسیم که من نمی دانم و قدم سه،قدمی است که من فهمیده ام،من نمی توانم و من نمی دانم و حالا تصمیم گرفته ام که...
مصرف هایی بوده است که می کردیم ولی با فکر بکر خودمان،فکر می کردیم که ما مصرف می کنیم ولی آلوده نمی شویم یعنی کنترل شده مصرف می کنیم.
با فکر بکر خودم دنبال یک پیش زمینه ای می گشتم که من با دیگران متفاوت هستم.
آب می گردد و چاله را پیدا می کند و می گشتم آدمهایی مثل خودم را پیدا می کردم.
یکی از فکرهای بکر من این بود که کافی است من فقط پولدار بشوم.
با فکر بکر خودمان دیگر نمی توانیم نجات پیدا کنیم چون ما را بُرد به ناکجا آباد.
هر کسی در مورد هر چیزی،یک آگاهی ای برای او می آید.
فکر بکر می شود یم من ای که در درون من،ساخته شده است و دارد بر روی من نیز حکومت می کند.
فکر بکر همه ما عاقبت اش این شد که اینجا هستیم و متوجه شدیم که فکر بکر اصلاً برای ما کار نمی کند.
* ارتباط فکر بکر با مصرف و تولید...
فکر بکر در دنیای مصرف فقط مخرب است اما در دنیای تولید،پویا و سازنده است.
اصلاً چیزی به اسم فکر بکر را من نباید داشته باشم.
وقتی که به اجبار به مصرف می افتادم سعی می کردم که بگذارم کنار و چندین بار هم ترک می کردم ولی هیچ وقت به نتیجه نرسیدم.
یکی از فکرهای بکر من این بود که می خواستم یک مواد را جایگزین یک مواد دیگری بکنم.
معتاد،فکر می کند که فکر بکر می کند و احساس تفاوت می کند که به فکر دیگران نرسیده است.
اعتقاد داشتم آدمهایی که کار بزرگی را می کنند فکر بزرگی را دارند و فکر می کردم که با مصرف می توانم دارای فکر بزرگ بشوم.
یکی از فکرهای بکر من این بود که اصلاً نمی توانستم بدون مصرف،زندگی بکنم.
قدم یک،قدم تسلیم است یعنی وقتی که من با اراده خودم دیگر حریف مواد مخدر نشدم و قدم دو هم می گوید که راه آن را بلد نبودم چون فکر بکر می گفت که...
جواب تک تک سوالات در وجود خود ما هست و بس.
به محض اینکه اولین بار مصرف را کردم آن خلاء پر شد.
نه آن موقع صد در صد خصائل ما،بد بوده است و نه این موقع صد در صد خصائل ما،خوب است.
در زمان مصرف اصلاً فکر سلامت نداشت.
تجربه خوبی شدم برای دیگران ولی برای خودم،فلاکت بار بود.
فکر بکر من،من را توجیه می کند که تو که کاری نکرده ای.
مصرف باعث می شود که تمام خصائل ما،خیلی شبیه همدیگر بشود.
یکی از بدبختی های مصرف کننده این است که فکر می کند که فکرش بکر است.
فکر من وقتی که بازگو نشود و مطرح نشود به دیگران،آن فکر بکر است.
چرا من نمی توانم مشورت بکنم که سلامت عقل دائم را داشته باشم؟
بعضی وقت ها هم من آنقدر ناآگاه هستم که بیمارها و یا شرایط بیرونی،فکر بکر خودشان را به من تزریق می کنند.
در شرایط مصرف،افکار بکر بیمارگونه زیاد است.
آن فکر بکر،ما را به یک درجه بالاتر از مصرف می برد.
این برنامه برای کسانی است که در عذاب هستند و عذاب ما از دست این ذهن بیمار ما است.
هر مشکلی هست از من است و انجمن،مو لای درزش نمی رود.
ما تصمیم گرفته ایم که این قدمها را بیاوریم به زندگی مان.
فکر بکر من این بود که من همیشه خودم را از دیگران جدا می دانستم.
فکر می کردم و یک فکر تازه می آمد به سر من ولی با کسی،مشورت نمی کردم.
این برنامه احتیاج به دانش زیادی ندارد بلکه احتیاج به تجارب زیادی دارد و تکرار نکردن اشتباهات است.
برنامه ما،نیاز به دانش ندارد بلکه نیاز به صداقت و روشن بینی دارد.
همین تجربیات کاربردی است که راه را برای ما می گشاید.
من یاد گرفته ام که باید حرف گوش کنی.
من معتاد خیلی هم طمع کار می شوم.
من تا نتوانم از مشورت،کمک بگیرم فکرهای بکر و خطرناک از من جدا نمی شود.
فکرهای من همیشه مخرب بوده است و همیشه به من آسیب زده است.
وقتی سلامت عقل نداشته باشی از این فکرهای بکر،خیلی زیاد به سرت می زند.
احساس تفاوت باعث این شد که ما یک جورهایی فکر می کردیم که ما،معتاد نمی شویم.
من،فکرم هنوز هم بکر است تا زمانی که متوجه بشوم که سلامت عقل به تنهایی حاصل نمی شود.
من اگر اصل مشورت را رعایت بکنم تقریباً فکر من از حالت بکری خودش در می آید.
تصمیم ما برای خوب زندگی کردن رعایت کردن اصل مشورت است.
مهمترین چیزی که امروز برای ما در رأس و اولویت قرار دارد همین پاکی است.
این خون بهبودی ما که در زندگی ما است این تولدهاست.
آن فکر بکر الان هم به نوع دیگری به سراغ ما می آید و از همه دنیا طلب کار می دانیم و از همه باج می خواهیم.
مصرف،تشدید کننده مشکلات است برعکس آن چیزی که ما تمام عمر فکر می کردیم که مصرف می تواند ما را آرام بکند.
اگر فکر ما،بکر بوده است پس ما چه جوری داشتیم زندگی می کردیم؟
وقتی که بلد نیستی کاری را بکنی همان کاری را که بلد هستی را می کنی.
بکر به یک چیز قابل بهره برداری در عوام می گویند.
فکر بکر در زمان مصرف،کارکرد ذهن من بوده است.
برنامه می گوید ما وقتی که نمی دانیم چکار بکنیم همان کاری را که از روی عادت بلد هستیم را می کنیم.
وقتی که نمی دانی چکار بکنی،هیچ کاری را نکن.
40- مفهوم برداشتن...
قدم سه،قدم خیلی مهمی است.
در قدم یک که کلیدش "من نمی توانم ولی ما می توانیم" است باورش برای ما آسان است چون به آخر خط رسیدیم و عجز سلولی را درک کردیم.
ما فکر می کردیم که نمی توانیم و وقتی که آمدیم به انجمن با دیدن دیگران دیدیم که می توانیم.
در قدم دوم که کلیدش "من نمی دانم" است که از نداشتن سلامت عقل است،می رسیم به "ما می دانیم".
قدم سه،یک قدم خیلی سختی نسبت به دو قدم قبلی است چون دیگر مصرف کننده نیستیم و کسانی هستند که ما را راهنمایی می کنند و خودمان دیگر برای خودمان تصمیم نمی گیریم.
چرا می سپارم ولی دوباره پس می گیرم؟
خدای معتاد که خدای بدی ها و جنگ ها و دشمنی ها و ناامیدی ها است.
برای برداشتن قدم سوم،ما چه می خواهیم؟
چیزی که برای برداشتن قدم سوم لازم است چیست؟
قدم سوم هم یک کلمه کلیدی دارد بنام "اعتماد".
من،اعتماد ندارم چون اعتماد،زود بازده نیست.
من به پول،اعتماد دارد چون با پول می توانستم که...
کلمه کلیدی قدم سوم،اعتماد است.
ما باید به یک چیزی فراتر اعتماد کنیم که این اعتماد دیگر زود بازده نیست.
کدام از ما به خدا،اعتماد داشتیم که دردهایی مان را به او بسپاریم؟
کدام از ما تا ته حرف را گوش کرده ایم؟
یکی از مشکلات معتاد این است که صبر ندارد و همینطور خدا ندارد.
می خواهی صبر کن،خوب شود و می خواهی صبر نکن،برو بزن.
من اول باید اعتماد کنم و بعد بسپارم.
بهبودی،یک راهی است که باید در آن بروی.
هر موقع که توقف بکنی در بهبودی،در جا می زنی و شروع می کنی به خود زنی.
بهبودی یعنی اعتماد کنی و آرام آرام بروی بالا.
ما از نشانه هاست که فقط خدا را می بینیم.
برنامه به ما می گوید که "بمرور".
بهبودی،یک راه آرام است با یک شیب ملایم ولی طولانی.
بَر،ثمر است.
من خیلی جاها خیلی از حرکت ها را کرده ام وای اینجا در قدم سوم دیگر هیچ حرکتی از جانب من نیاز نیست و فقط آن سکوت مورد نیاز است.
جدیّت همان عقل است و همان اصولی است که من باید انجام بدهم و بایدهایی است که من باید هر روز مرور کنم.
ساده بودن انجمن هم همان عشق است که ما باید در بیرون،آن را انجام بدهیم.
برای برداشتن،باید جدی باشیم و ساده باشیم.
همیشه آن چیزی که ما می خواهیم،نمی شود که یا خیر من در آن است و یا تجربه ای برای من می شود.
برای کشف و یا شناختن قدم سوم چه حرکتی از جانب شما لازم است؟
من باید صبر کنم تا اعتماد،شکل بگیرد.
لازمه اعتماد،برداشتن حائل ها است.
قدم سوم،قدم سپردن هست ولی ما مرد سپردن نیستیم.
مهم این است که ما برداشت های مان را به اشتراک بگذاریم تا به یک خِرد جمعی برسیم.
علم یعنی تجربه ای که بر روی آن کار شده است و به درستی آن رسیده اند.
بالاتر از علم در این دنیا،تجربه است.
دیروز،یک پِک باطله است و فردا هم یک چِک مدت دار است و امروز یک چِک نقدی است پس امروز را دریاب.
برای اینکه بتوانیم باید بستر آن فراهم بشود.
ما وقتی که در جمع هستیم،می توانیم بدانیم و می توانیم که بتوانیم و در تنهایی این حالت امکان پذیر نیست.
"چَشم" می گفتم ولی نمی کردم.
برای من هم خیلی سخت بود که بفهمم عقل من هم عاجز است.
انجام نمی دهم حالم خراب است و انجام هم می دهم حالم خراب است.
معتاد،نفس پرست و لذت پرست و تنبل است.
ما،لذت پرست هستیم و ما،عاشق لذت هستیم.
حرکتی که ما باید بکنیم آن "تصمیم گیری" است.
اصل مشکل من این بود که اعتماد را به کسی نداشتم که بتوانم با او مشورت بکنم.
نمونه صبر،اعتماد به راهنما است.
ما به تنهایی محکوم به شکست هستیم.
برنامه می گوید که سیاست،آدمها را از هم دور می کند ولی اعتیاد،آدمها را به هم نزدیک می کند.
دیدم که باید تغییر کنم و باید اعتماد کنم.
برنامه می گوید که در زندگی ات تعادل داشته باش.
بیائیم تغییر کنیم و بیائیم اعتماد کنیم تا بتوانیم قدمها را بیاوریم در زندگی مان.
سپردن را من،یک فرآیند می دانم و لازمه سپردن هم اعتماد و ایمان است.
من وقتی که به خودم اعتماد ندارم به هیچ کس دیگری هم نمی توانم اعتماد بکنم.
وقتی که من دنبال نتیجه هستم یعنی نسپرده ام.
فقط کافی است که تصمیم بگیریم تا آن نیرو هم...
هر دوره که قدمها را کار کنیم یک برداشت تازه ای را نسبت به قدمها پیدا می کنیم.
برنامه ما،یک برنامه تجربی است.
معتاد از روی عقل،کار نمی کند بلکه از روی عادت،کار می کند.
خدا هم وقتی که می خواهد بدهد از دریچه هایی می دهد که ما انتظار نداریم.
یکی از هدایایی که این برنامه می دهد کارکرد قدمها است و موفق ها،قدم کار کرده اند.
مواهب این برنامه را بگیرید.
منظور از حرکت نکردن یعنی دست از خدایی کشیدن است.
ما،در این قدم قرار نیست که بسپاریم و ما فقط باید که تصمیم بگیریم.
ایمان،راحت ترین راه است ولی اعتماد،یک فرآیند است.
اعتماد می شود ایمان بعلاوه عملکرد بعلاوه شناخت.
وقتی که می خواهی خودت را تغییر بدهی این خودش یک عملکرد است.
41- مفهوم درک...
بهترین روش و یا بهترین راه،سکوت است و در گوش کردن و یا در دریافت کردن چه اتفاقی می افتد.
کمی سکوت کنیم و ببینیم که چه خبر است.
می دانم که یک چیزی هست ولی نمی دانم که چیست.
به محض اینکه صادقانه و خالصانه با او،ارتباط برقرار می کنیم به ما جواب می دهد و به ما کمک می کند.
درک یعنی وسیله ای برای حس احساسات.
کسی که در رابطه با تجربه اش دارد صحبت می کند در آن لحظه می تواند برای من استاد و راهنما باشد.
وقتی که من طبق قدم یک و دو،زندگی کنم نتیجه می بینم.
قدم سوم برای کسی کار می کند که قدم یک و دو را رعایت بکند و اجراء بکند.
من وقتی که درکی از خدا نداشته باشم مسلماً خدا را در زندگیم کنار می گذارم.
جاهایی من با خدا،درگیر هستم که ترس می آید جلو.
در هر مسئله،سه مرحله وجود دارد که اول شناخت است و بعد فهم است و بعد درک است.
من در دنیای احساس،گیر هستم و در دنیای ترس و شادی و خشم و غم،گرفتار هستم.
ما توسط صفت های خدا است که می توانیم با خدا،آشنا بشویم.
صدقه را شکرانه نمی دهم و فقط برای رفع بلا می دهم چون در دنیای ترس هستم.
دیدم که خدای من،خدای ترس است.
عشق زمینی،یک گردی از عشق آسمانی را دارد.
فرار،روایت و حکایت وقتی است که من خارج از بیماری و بهبودی صحبت می کنم ولی وقتی که در چهارچوب بیماری و بهبودی صحبت می کنم می شود تجربه و حقیقت و واقعیت.
درک من از خداوند،تاثیرات او در زندگی من است.
معتاد،زن و یا مردی است که یک چیزی را باید مصرف بکند.
دو راه وجود دارد برای چیزی که می خواهیم به آن برسیم که یا درک است و یا درد است.
درک،یک چیز متغیر است و درک من هر لحظه در حال تغییر است.
درک یعنی چیزی که لمس شده است.
دروازه ورود به قدم سوم همان قدم اول و دوم می باشد.
زمانی که کاری از دست من و هیچ بنی بشری برنمی آید متوجه شدم که آنجا خدا،حامی من است.
او،حامی من است در هر شرایطی.
مراتب درک،فراتر از دانش است.
تمام اتفاقات و خواستن ها در یک لحظه است.
درک،دانش نیست.
درک در پایه کیفیت ایستاده است.
وقتی درک من،عوض شد دیگر مصرف نمی کنم.
چیزی که نمی گذاشت من،قطع مصرف بکنم اراده من بود را درک کردم.
یک نیرویی در این وسط بود که درک من را عوض کرد.
با امتحان،من شروع می کنم به درک کردن.
وقتی که اراده من بر اراده خداوند،منطبق می شود زندگی من هم عوض می شود.
ما،درک کرده ایم که مواد مخدر،ما را اذیت می کند باید ترک اش بکنیم.
قبل از تصمیم،من باید که تسلیم باشم و بشوم.
اگر من می توانستم خدا را بشناسم و یا تعریفی از او را بکنم که دیگر خدا نبود و نیست.
خدا را نمی شد و نمی شود تعریف کرد چون اگر می شد خدا را تعریف کرد که این همه جنگ ادیان نبود.
ما،خدا را از صفات اش می توانیم بشناسیم و برای اینکه صفات خدا را بشناسم باید اول صفات خودم را بشناسم.
خیلی چیزها را من فهمیده ام ولی نمی توانم برای شما بیان کنم و تعریف بکنم.
فهمیدن و درک کردن با بیان کردن،خیلی فرق می کند.
قدرت خدا از قدرت اراده من خیلی بیشتر است.
من یک هویتی را توصیف می کنم که یا ملامت می کنم و یا توجیه می کنم.
* حواس = شناخت،احساسات = فهم،عقل = درک.
ما با زمان،درک مان تغییر می کند و هر چقدر رشد کنیم درک ما هم تغییر می کند.
زیاد داشتن برای من معتاد اصلاً خوب نیست.
از خدا و یا کلمه خدا برای محدود کردن من استفاده می کنند.
* وقتی که آسمان،صاف است می توان ستاره را دید.
خداوند در کلیّت است.
وضعیت زندگی من نشان دهنده درک من از خداوند است.
من باید توجه کنم به آن خواسته.
شعور من باید ایجاب کند که من،یک شهودی را پیدا بکنم.
امروز به من،خداوند "حق انتخاب" داده است که از همه چیز بهتر است.
"به من" ربط "برای من" است.
وقتی بعضی از کلمات از بین ما برداشته بشود ما با هم برابر می شویم مانند "باید" و "شاید".
هر لحظه ممکن است درک ما فرق بکند.
درک دیروز من،یک چیزی بوده است و درک امروز من،یک چیز دیگری است و درک فردای من هم قطعاً فرق می کند.
خدا،کشف کردنی،است و خلق کردنی،نیست.
آگاهی و احساس،همزمان می شود درک.
خستگی،یک درک است و چیزی هم که ما را حفظ می کند همان درک است.
من فقط مسئول کارهای خودم هستم و من مسئول جهان نیستم.
اگر یک مفهومی از عشق را پیدا کرده ایم،بیائیم احترام بگذاریم.
من تا درکی نداشته باشم سپردن،کار نمی کند.
آرامش یعنی آشتی کردن عقل با احساس.
چرا بعضی از ما به بعضی از هدف های مان نمی رسیم؟
42- مفهوم هوای نفس...
واقعیت این است که چیزی برای گفتن وجود ندارد و تمام حرف ها،ترکیب و یا تقلید است.
با اسم،کاری نداریم و با کاری که می کند و اتفاقی که برای ما می افتد کار داریم.
وقتی که در قسمت هوای نفس هستم درکی از خداوند ندارم.
درک،حضوری و حصولی است.
من هر وقت خواسته خودم را به اجرا می گذارم و به مشکل می خورم،می شود هوای نفس ولی هر موقع که خواسته را می اندازم گردن خدا...
من نمی دانستم که نفس من برای من،سم است.
وقتی که من به یک چیزی عادت کردم هوای نفس بر روی من کار می کند.
آن چیزی که برای خود نمی پسندی برای دیگران هم نپسند.
نفس به تنهایی خوب است ولی هوای نفس است که بد است و نقطه مقابل هوای نفس هم صبر است.
هوای نفس،هست اما نقطه مقابل آن هم اعتماد به نفس است.
خواب،یک مرگ موقت است.
هوای نفس،زمانی که به من امر می کند و دستور می دهد من اصلاً فکر نمی کنم.
هر جایی که خواست،خواست من باشد،می شود هوای نفس.
انسان هر چقدر که بتواند جلوی هوای نفس خودش را بگیرد ترس های او هم کمتر می شود.
اگر می خواهیم به آن حال خوب برسیم باید کارهایی که خواست و اراده خداوند است را انجام بدهیم.
وقتی که همه چیز هست ولی آن حال نیست هیچ چیزی نیست و بدرد نمی خورد.
تا زمانی که خواست من نرود کنار خواست خداوند،اجرا نمی شود.
من،ضد مذهب نیستم ولی مذهب،جوابگوی سوالات من نبوده است.
هوای نفس یعنی آرزوی جان که خواست نیست.
هوای نفس یعنی آرزویی است که درونی است.
زود خواهی و زیاده خواهی!
اگر لذت ترک لذت را بدانی دگر شهوت و نفس را لذت ندانی.
تا زمانی که من حاکم هستم هیچ اتفاقی نمی افتد.
من وقتی که در هوای نفس باشم،نمی توانم خدمت بکنم.
قدرت در این است که به کسی تاثیر بگذاری که مسیر زندگی او تغییر بکند.
قدرت آن است که دست کسی را بدون توقع و انتظار در گمنامی بگیری،است.
فاصله نیاز تا خواسته را هوای نفس می گویند.
زمانی که من حرکت می کنم به سمت یک خواسته ای همان جا استارت هوای نفس من می خورد.
هدف از ذهنیت به عینیت رسیدن،است و چیزی که نمی گذارد من این کار را بکنم هوای نفس است.
معتاد در چرخه وسوسه،اجبار،عمل و پشیمانی،گیر است.
یکی از راههای مقابله با هوای نفس،مشارکت است.
معتاد،افراط گر است و برده هوای نفس خودش است.
هوای نفس همان قدم ششم و یا نیمه تاریک وجود انسان است که انسان را به تاریکی ها می برد.
ذهن – هوای نفس – احساس؟!
هوای نفس،مخالف عقل و حائل بین من و نیروی برتر من است.
هوای نفس یعنی لذت های آنی و زود گذر.
هوای نفس می شود ندای امیال و خواسته های درونی.
وقتی که عقل نباشد هوای نفس بوجود می آید.
عقل،می تواند ابزار کمکی باشد که ما بتوانیم بر روی هوای نفس،غلبه بکنیم.
این هوای نفس،یک هیولایی است که به تنهایی نمی توانم با آن طرف شوم.
ابزاری که من می توانم امروز طرف بشوم با هوای نفس،عقل است و آن هم نه عقل من بلکه عقل جمع.
علم می گوید برای اینکه از هوای نفس استفاده کنم باید از عقل سالم استفاده کنم.
عشق و محبت می تواند به من کمک کند که من بر هوای نفس خودم غلبه کنم.
ما چرا اینجا جمع می شویم؟ برای اینکه به یک نگاه و یا دیدگاه مشترک برسیم برای حل مسائل یعنی از چشم خداوند به مسائل نگاه بکنیم.
ما،در حق خودمان حداقل بدی کرده ایم.
NA،دو روش دارد: خود سازی (جاذبه) – دگر سازی (پیام رسانی) و فاصله بین این دو می شود تغییر.
قدرت می خواهد که خودت را بسازی و دیگران را هم بسازی.
ضد روح همان هوای نفس است یعنی چیزی که می تواند با روح،مقابله بکند.
در دنیا هیچ چیزی گناه نیست بجز حق الناس و هیچ چیزی هم ثواب نیست بجز خدمت.
هر چیزی که به من آگاهی بدهد،می شود ناجی.
انسان ها،دو دسته هستند: یا معتقد هستند و یا آگاه هستند.
چرا ایمان من،کار نمی کند؟
ما مسئول بیان کردن حرف های مان نیستیم و ما فقط یک تز خام می دهیم و شما تکمیل کنید.
آگاهی از علوم می آید و علوم هم از آموزش می آید پس ما کسانی را که به عنوان مربی انتخاب می کنیم باید که دقت بکنیم.
آگاهی من چگونه و در کجا شکل می گیرد؟ در جایی که زندگی می کنم و یا در شرایط فکری که هستم.
یک "درشت صحبت کردن" داریم و یک "درست صحبت کردن" داریم.
اگر بدنبال آگاهی هستم باید هم حضور داشته باشم و هم ظهور داشته باشم.
43- مفهوم میل و اراده...
خاصیت بیماری اعتیاد این است که من یک سِری کارهایی را باید انجام بدهم برخلاف میل باطنی ام.
آن چیزی که برای من مهم است این است که ببینم چه کاری را می توانم برای یک دوست انجام بدهم که او،روز خوبی را داشته باشد.
من ذاتاً مجبور هستم که این کارها را بکنم و وقتی این کارها را می کنم خیلی از کارهای خودم هم روبراه می شود.
کار کردن صحیح قدمها،یک چیز شخصی و سلیقه ای نیست.
نزدن،یک مسیر است.
درست هم کسی می تواند با ما کار کند که خودش هم درست کار کرده باشد.
بیداری روحانی یعنی تغییراتی که در من معتاد بوجود می آید.
یکی از بزرگترین مشکلاتی که ما معتادها داریم مشکل ما با خداوند است.
اگر ایمان و یا تمایل وجود نداشته باشد من نمی توانم کاری را بکنم.
ما بدنبال معنای واقعی کلمه هستیم اما چیزی که امروز به ما جواب می دهد تجربه است.
معتاد،یک موجودی است که تا چیزی را تجربه نکند کون اش را نمی گذارد زمین.
ما،شنا کردن را بعد از غرق شدن،یاد گرفتیم.
من فقط برای امروز هستم.
میل و اراده شخصی من،دوست دارد که یک "من" را درست است.
وقتی که از حالت تعادل خارج می شود یعنی یا زیاد می شود و یا کم می شود،می شود هوای نفس.
هر چیزی که از حالت عادی خارج شود،می شود هوای نفس.
همیشه "اولین"ها کار دست آدم می دهد.هر چیزی "اولین"اش یک شکوه و عظمت خاصی را دارد.
انسان چون فکر دارد هر چیزی که به او لذت می دهد شروع می کند در ذهن خودش،بازی با آن چیز.
اصلاً هوای نفس،پایانی ندارد.
شاید یکی از سخت ترین قدمها،قدم سوم باشد.
می شود و این من هستم که مشکل دارم و انجمن و خداوند اصلاً مشکلی را ندارد.
امیدمان تبدیل می شود به ایمان مان.
هوای نفس در جایی است که تعقل از ما گرفته می شود.
می دانستم که یک چیزی هست ولی ایمان به آن نداشتم.
همیشه دنیا حول محور من می چرخید ولی بعداً متوجه شدم که باید داخل گله باشم.
مواد مخدر،قدرت فکر کردن را از ما گرفته بود و از طرفی،هوای نفس را بالا برده بود.
فقط حرف را زده ام ولی نبرده ام داخل زندگیم.
من نمی توانم اراده و زندگیم را به خداوند بسپارم بلکه در مرحله اول،من فقط تصمیم می گیرم که اراده و زندگیم را به خداوند بسپارم.
بلد نبودم و فقط می خواستم که به آن ندای درونم پاسخ بدهم.
چرا اینجا نشسته ایم؟ بخاطر اینکه آن اجبار مصرف،ما را آورد اینجا نشاند.
در ته دلم از خدای خودم،دل چرکین هستم.
در یک زمانی به خدا،سپردم و چون چاره ای نداشتم.سپردم ولی این همیشگی نبود.
چرا آرزوهای ما به تحقق نمی پیوندد؟
چرا ما به موفقیت نمی رسیم؟
موفقیت،نتیجه مطلوبی از اعمال ما به طریقه درست است.
آن جاهایی که واقعاً سپرده ام به سر منزل مقصودم رسیدم.
اگر کار درست بکنیم نتیجه درست را می گیریم.
هر کسی در زمان و مکان خودش،میل او فرق می کند.
نگرش هاست که می آید و امیال طرف را تحریک می کند.
در دنیای احساس ها،"میل" دیدن است و در دنیای عقلانی ها،"میل" تفکر است.
من در دنیای جسم و احساس،گیر کرده ام.
میل و اراده شخصی من همیشه مخرب است چون زیربنای آن همیشه خودمحوری و خودخواهی است.
"هست" فایده دارد و "توهم" فایده ندارد.
دانا داریم که مَحرم نیست و مَحرم داریم که دانا نیست.
عزت نفس و اعتماد به نفس،هوای نفس را کمرنگ می کند.
اگر ایمان دارم معجزه را می خواهم برای چه کاری؟
زمانی میل،وجود دارد و فعال می شود که زیربنای آن هم شرایط و یا اجبار است اراده نیز فعال می شود که نتیجه هم شکست است.
ما اینجا بهر امیدی آمده ایم.
میل،سرمنشاء اش یک اتفاق بیرونی است یعنی همان خواسته اما اراده،نیرویی است برای کنترل امیال و یک چیز درونی است.
اراده برخواسته از عقل و فکر است.
چه جوری می شود که میل و اراده در یک خط قرار می گیرند؟ بخاطر اینکه سلامت عقل ما،سوار نیست.
بین آرزوهای من و خداوند فقط یک دیوار است به اسم اعتماد.
مثلث قدرت: دانایی – توانایی – بینایی.
زندگی یا بر مبنای عقل است و یا بر مبنای میل و اراده شخصی که همان هوای نفس است.
در خواست و اراده خداوند،هوای نفس نیست.
میل و اراده شخصی در دنیای ضد جسم و جسم و احساس و عقل وجود دارد و در دنیای روح،وجود ندارد.
در دنیای روح،هوای نفس،وجود ندارد.
هوای نفس از انسان،جدایی ناپذیر است.
یکی از راههای ضعیف کردن هوای نفس،خدمت در گمنامی است.
در خدمت،ما شکست نداریم حالا چه بر مبنای هوای نفس باشد و چه بر مبنای گمنامی باشد.
معتاد،خودش هوای نفس است چون درگیر افراط و تفریط است.
من به هر چیزی که لذت دارد میل اش را دارم.
هر جایی که به نفس،بها دادم باور برگشت.
با او می توانیم صادقانه صحبت کنیم و آینه را بگذاریم جلوی مان.
44- مفهوم اتکاء...
من باید یک تراز از خودم بگیرم که من چقدر اسیر وابستگی هستم.
نقطه مقابل وابستگی ها می شود آزادی.
اگر من اراده قوی ای را داشته باشم،می تواند میل من را مدیریت بکند که این حالت در دنیای عقلانیت است.
اگر من اقرار کردم که "نمی دانم" و بروم تجربه یک دوست دیگر را بگیرم موفق تر می شوم.
من اگر به مشورت و یا به سلامت عقل،احترام بگذارم به قوی بودن اراده شخصی خودم بها می دهم.
ارزشمندترین چیز در زندگی هر کسی "زمان" است.
میل،زیربنای وابستگی من به هر چیز بیرونی می شود.
وقتی وارد مسائل شدم کم کم وابسته می شوم.
موضوع "اتکاء" برمی گردد به مسائل وابستگی های ما.
برای من "خداوند" جسمیت و عقل و کل وجود من است.
کسی که بتواند به سلامت عقل خودش اتکاء کند به معنای واقعی به خداوند،اتکاء کرده است.
شناخت هوا هوس ها و امیال گذشته من است که من را وابسته کرده است.
ما امروز هر چقدر از عقل،دورتر باشیم از مفهوم اتکاء واقعی به خداوند،دورتر خواهیم بود.
من تکیه گاه ام به چیزهایی که دارم و می دانم و بلد هستم،می باشد و بخاطر همین هم همیشه می لنگم.
من اگر بخواهم تنها به دانش ام اتکاء کنم در نهایت نسخه من پیچیده است.
چیزهایی که باعث می شود من به خداوند،اتکاء نکنم همان چیزهای روزمره است که هیچ اتکائی بر روی آنها نمی باشد.
این نیست که خدا نیست بلکه خدا هست ولی من نمی روم طرف او که بمرور هم حال من،بد می شود.
لغزش یعنی دوری از خداوند.
ما نمی توانیم که خدای خودمان را به همدیگر تزریق و تحمیل بکنیم.
اگر عادت ها را از ما بگیرند چه اتفاقی می افتد؟
من هر موقع که بیشتر دست و پا زده ام بیشتر در باتلاق فرو رفته ام.
اگر این باور را داشته باشیم که مشکل حقیقی را در زندگی نبینیم خیلی راحت تر می توانیم بسپاریم.
در به دری های ما همان پتانسیل و انرژیی بود که ما بتوانیم به او،وصل بشویم و برسیم.
اولین نتیجه قدم سوم این است که دیگر دست و پا نمی زنم.
ما از دوازده قدم استفاده می کنیم برای عبور کردن و رد شدن و نه اینکه گیر کردن.
به چه چیزی اتکاء کرده بودیم که مشکلات برای ما بوجود آمده بود؟ به خودمان و اراده خودمان اتکاء کرده بودیم.
وابستگی ها تماماً یک نوع اتکاء است.
اتکاء کردن آزادی نیست.
انسان،دو تا ریشه دارد که یکی به زمین است و یکی هم به آسمان است و اندیشه ها از بالا می آید.
هر چقدر به او،وصل باشم آرامش من هم بیشتر می شود.
انسان،ریشه در هوا دارد چون اندیشه دارد.
ممکن است که جسم من را بگیری و ببندی ولی آزادی من را نمی توانی بگیری.
رهایی به چیزهای مادی نیست بلکه به چیزهای درونی است.
هیچ چیزی نتوانست به ما کمک کند چون ما به چیزهایی اتکاء کردیم که اصل ما نبود.
مکانیک ما هم خداوند است.
من چه جوری باید به خداوند،اتکاء بکنم چون من که خدایی را نمی شناسم؟
می گوید "تکیه" و نمی گوید که "بچسب".
تا زمانی که دست من در این حلقه است یعنی دست من در دست خداست.
وصلیم و ریشه من آنجاست.
چه بهتر که بزرگتر ما،خدا باشد.
تمام درک ها در مورد خداوند ممکن است که توهم باشد.
یکی از کارهایی که باعث می شود ما اتکاء مان را از دست می دهیم بخاطر این است که دخالت می کنیم.
ما،دانش حل و فصل مسائل را پیدا می کنیم.
داستان اتکاء،یک مسیر و یک مرحله و یک پروسه است.
وقتی که من اقرار به "چرا" می کنم دقیقاً برخلاف اتکاء به خداوند است که دارم عمل می کنم.
الماس با تراش شکل می گیرد و انسان با تلاش.
وقتی که خوبی بکاری،خوبی درو می کنی.
انسان،یک موجودی است که حسادت دارد و دنبال رقیب می گردد.
اگر قرار باشد که هر کسی ساز خودش را بزند،می شود زندگی معتادگونه.
نادانی برای من،ناتوانی ایجاد کرده است و وقتی که ناتوان هستم نیازمندی و وابستگی را ایجاد می کند.
تنبلی،اتکاء به خدا را ایجاد می کند.
آن خدایی را که ما از کودکی یاد گرفته ایم بدرد ما نمی خورد.
برداشت عقل سلیم،حاصل اتفاق نظر جامعه است.
اگر قرار باشد که من راه جلوی پای خدا بگذارم که آن دیگر خدا نیست.
بی نیازی از داشته خیلی چیزها بدست نمی آید بلکه از نداشتن خیلی چیزها است که بی نیازی بوجود می آید.
ما داغ اعتیاد را از ته وجود تشخیص می دهیم.
خدا،تا گندم نکاری محصول نمی دهد.
منتظر اتفاق هم نیستیم و زنده هستیم و داریم زندگی می کنیم.
قسمت اول "پذیرفتن" است و قسمت دوم "شناختن" است و قسمت سوم هم "آموزش دیدن" است.
یکی از مشکلات خود ما،اعتماد است.
هر کسی که قابل احترام است قابل اعتماد نیست.
انسان اصلاً باید که خطا بکند.
آگاهی همیشه باید در رأس باشد و نه اینکه برعکس باشد.
باعث عقب ماندگی من،فریب من است و خداوند و خانواده و حکومت و...نیست.
ما سعی می کنیم که از هر نقطه ضعفی بصورت نقطه قوت استفاده کنیم.
ما تجربه درد آور را زیاد داشته ایم ولی چرا باز هم تکرار شد؟
هوشیاری را همه داریم ولی در لحظه باید باشد.
من وقتی که به سمت سایه ام می روم او هم می رود ولی وقتی که من روم او هم می آید.
شما نمی توانید روشنایی را به کسی هدیه بدهید مگر اینکه کمی از آن را خودتان داشته باشید.
همه کس طالب یار است چه هوشیار و چه مست.
شاید در ظاهر،آرامش داشته باشم ولی آن خیر و برکت را ندارد.
متکی بودن به خداوند،محصور زمان و مکان نیست.
اتکاء به خداوند یعنی کنار گذاشتن ترس ها و دردها و رنج ها است.
زیربنای تمام کارهایی که هوای نفس می کند همان ترس است.
اتکاء به خداوند یعنی رهایی از زندان خود که همان ذهن است.
اتکاء به خداوند یعنی سپردن خود به خدا.
یکی از خاصیت های دوازده قدم این است که ما ترک کردن را ترک کردیم.
45- مفهوم دعا...
قدم سوم،یکی از سخت ترین قدمها است برای اجراء کردن و زندگی کردن.
وقتی که نگاه می کنم متوجه می شوم که یک چیزی هست.
ما می رویم دنبال تکیه کردن به چیزهای دیگر.
چیزی را که نمی دانم درباره آن صحبت نمی کنم.
ما اگر این اصول را آن جوری که هست کار کنیم و نه بصورت سلیقه ای،ما را به بُعد چهارم زندگی پرتاب می کند.
من اگر این را بپذیرم که هیچ کسی را نمی توانم تغییر بدهم مسلماً یک آرامشی می آید چون جنگی نیست.
جنگ،اجازه آرامش را به ما نمی دهد.
شهامت برای تغییر خودم می خواهم چون درونی است.
یک آدمی که آگاه است لزوماً تحصیل کرده می تواند نباشد.
اساس و پایه زندگی من،امروز بر دعا است.
* اساس و پایه زندگی امروز من بر ادعا است.
چیزی که وجود دارد خود دعا است که همان ارتباط است.
دعا یعنی من می گویم و خداوند نیز گوش می کند و مراقبه یعنی آن چیزهایی که خداوند می فرستد را من دریافت می کنم.
اصلاً انجمن هم بر اساس دعا است.
آرامش،یک محصول و نتیجه نیست بلکه یک مسیر و سفر است دقیقاً مثل بهبودی.
اتکاء می کنم به چیزهایی که داشته ام و یا دارم و یا از دست داده ام که برمی گردد به آنها و آنها نیز اجازه نمی دهد که من،آرامش داشته باشم.
آرامش،محصول رنجش نگرفتن و قضاوت نکردن و جنگ نکردن و پذیرفتن و...است.
اگر جایی که نباید باشم،بروم قطعاً آرامش من بهم می ریزد.
هر چیزی را دو جور می توانیم ببینیم که یک جور از نظر کمیت است و یک جور هم از نظر کیفیت است.
آرامش یعنی صلح و من وقتی که با شما در حال صلح هستم آرامش دارم.
پذیرش یعنی من بتوانم صلح کنم با خودم و با طبیعت و با...صلح کنم.
باید بتوانیم صلح کنیم تا به آرامش برسیم.
چیزی را که نمی توانم تغییر بدهم را می پذیرم.
دعای آرامش،من را به یک وحدتی می رساند.
ارتباط بین آرامش با آسایش: آرامش،آسایش را می آورد ولی آسایش،آرامش را نمی آورد.
علم NA در کتاب است و فهم NA،تجربه ماست.
تعصب بعلاوه دعا می شود اعتقاد.
من اصلاً در حدی نیستم تشخیص بدهم که خداوند،دعای چه کسی را قبول می کند و دعای چه کسی را قبول نمی کند.
خیلی وقت ها دعای ما،نفرین است برای دیگران.
اصول و انجمن دارد کار می کند و من اگر جواب نمی گیرم مشکل از خود من است.
هر چه زودتر عضو قابل قبول را پمفلت به ما می گوید.
آرامش،محصول تفکر نیست بلکه محصول فکر نکردن به چیزهایی است که ما را اذیت می کند،است.
مهمترین چیزی را که من نمی توانم تغییر بدهم هویت خودم است.
رنجش های گذشته باعث عصبانیت حالا می شود که می رویم به ترس های آینده.
خودم را می توانم تغییر بدهم بوسیله جزئیات و بمرور.
دعا،حرف هایی است که ما در جایی نمی توانیم بگوئیم و فقط به خدا می گوئیم است.
دعا،یک چیز کاملاً شخصی است و هر کسی فقط باید برای خودش دعا بکند.
* دعا هر چند که یک چیز شخصی و توسط شخص است اما برای غیر از خود است باید که انجام داده شود.
هر کاری را که یک نفر در این دنیا کرده است را ما هم می توانیم بکنیم.
تنها چیزی که در این دنیا از علم،بالاتر است تجربه است.
مهمترین چیزی که در خودم می توانم تغییر بدهم این است که تنبلی خودم را کنار بگذارم.
قدم سه،خیلی مهم است چون قدم چهار،پله گذشتن از زندگی معتادگونه به زندگی بهبودی است.
من تا نفهمم،یاد نمی گیرم و تا یاد نگیرم هم قطعاً نمی توانم اجرا بکنم.
اگر ما،مواد مخدر را مصرف نمی کنیم یک هدیه خداوند است.
در مورد بعضی از چیزها،من اصلاً حق انتخاب ندارم مثل NA.
شهامت یعنی من با تمام ترس هایم باز هم حرکت بکنم.
دعای ما اکثراً برای خودمان است و برای دیگران اصلاً دعا نمی کنیم.
بهترین حالت برای دعا،سکوت است.
هر دعایی نسبت به زمان و مکان خودش،جریان پیدا می کند.
دعا باعث می شود که من کسب قدرت بکنم و آن چیزهایی را که قبلاً به من داده است را بگیرم.
در دعای آرامش،یک سفری است از ناآگاهی به آگاهی.
هر کسی در زمان و مکان خودش دارد زندگی می کند.
همیشه نوازش کنیم و انتقاد نکنیم.
هر کسی آگاه شد یک ضمه به گردن او است که خدمت بکند و اولین خدمت هم خدمت به خود است.
استمرار در دعا همان از بیماری به بیداری رسیدن است.
دعا،تقلیدی نیست.
دعا در لحظه است و در کسری ار ثانیه،ارتباط من با درون خودم وصل می شود و نه با بیرون خودم.
هیچ کدام از ما،ثبات فکری و ثبات رفتاری نداریم.
آرامش یعنی آرام بودن در بطن تلاطم های زندگی.
یکی از بزرگترین جنگ های ما در تغییر دادن دیگران است.
دعا ممکن است برای خواستن چیزی باشد و یا فقط راز و نیاز باشد.
دعا،منبع تغذیه روح است.
خطرناکترین موجود روی زمین،انسان است.
ما خیلی وقت ها بجای اینکه منطقی باشیم منطق تراشی می کنیم.
جایی که اعمال آدم،صحبت می کند آنجا دیگر کلمات،بی معنی می شوند.
امروز چه چیزی ما را دور هم جمع کرده است؟ جاذبه.
دعا،خواستن نیست و نخواستن است.
به غیر از خدا از خدا خواستن،ناشکری است.
دیوانه،کسی است که از فهم زیاد دیوانه می شود.
من بارها ترک کرده بودم ولی نتوانسته بودم که در ترک باقی بمانم.
ما،یک تغییری در درون خودمان ایجاد کرده ایم و پرهیز کرده ایم که خدا هم یک لطفی به ما کرده است.
* با کور،نان بخور ولی خدا را فراموش نکن.
46- مفهوم قدمها...
شما در زندگی من بدون اینکه خودتان بدانید نقش داشته اید و تاثیر گذاشته اید.
معتادها را در سر یک ساعت،جمع کردن و در یک مسیر،حرکت دادن خیلی سخت است.
قدم از حرکت کردن و به پیش رفتن و...صحبت می کند.
دوازده قدم فقط برای قطع مصرف مواد مخدر نیست و برای مشکلات دیگر هم برای ما کمک می کند.
دوازده قدم باید با جدّیت کار بشود و در آن باید که سعی و تلاش بشود.
هر زمانی که من برخلاف قدم یک و دو کار کنم قدم سوم برای من کار نمی کند.
وقتی که با هفت گناه کبیره،زندگی بکنیم ارتباط ما با خداوند،قطع می شود و نمی توانیم که درست زندگی بکنیم.
من سالها ارتش یک نفره بودم که نتیجه آن هم این شد که همه چیز را از دست دادم.
اوائل "باید" است ولی بعدها که می بینم نتیجه آن خوب است اتوماتیک این راه را می روم.
همین شخصیت ها هستند که به اصول،رنگ می دهند.
زیربنای تسلیم،اقرار و پذیرش است ولی من هنوز با آن اقرار و پذیرش،مشکل دارم.
آیا من واقعاً و صادقانه،اقرار و پذیرش دارم؟
من از بی اعتمادی است که نمی روم با کسان دیگر مشورت بکنم.
این قدمها می خواهد در کلیّت زندگی من به من،یک چیزهایی را بدهد و یک چیزهایی را هم از من بگیرد و به من،ظرفیت بدهد.
قدمها،اجرایی و عملکردنی است.
یک پرده از قدمها این است که قضاوت نکن و حسادت نکن و انتقاد نکن در رابطه با دیگران و فضولی در کار دیگران نکن و...
اگر تن به این اصول ندهم لِه می شوم.
اساس و پایه زندگی یک NAئی باید بر اساس عشق باشد و عشقی که داخل آن نیز کم و زیاد نیست و انتخاب نمی کند.
ما،در دنیایی که بودیم جایی بودیم که نبودیم.
من قبل از قدم یک،نبودم.
ما با روشن بینی و فکر باز نیامدیم اینجا و ما به جایی رسیدیم که دیدیم اگر مصرف کنیم دیگر نمی توانیم زنده بمانیم.
خوب دیدن یعنی عمل کردن و کسی که خوب عمل می کند یعنی خوب دیده است و یا خوب شنیده است.
قدم یک یعنی عمل.
اقرار،طبیعت من را از درون بهم ریخت.
من وقتی که اعتیاد پیدا کردم دیگر در برابر مصرف خودم،اختیار ندارم.
تجربه معتادان گمنام است که می گوید لحظه ای که مصرف کنید به مشکل می خورید.
من،عاجز بودم و برخلاف خواسته خودم حرکت می کردم.
آگاهی،آخر و انتها ندارد و هیچ چیزی مطلق نیست.
من شخصاً شاگرد همه شما هستم و استاد خودم.
برنامه به ما می گوید که با راهنماهایی این قدمها را کار کنید که تجربه کارکرد این قدمها را داشته باشند.
مشکل ترین بدبختی من معتاد،مقاومت در مقابل تغییر است.
من،مشکوک هستم و من،مظنون هستم و به کسی اعتماد نمی کنم.
از وسوسه مصرف به اجبار مصرف رسیده بودم.
درد معتاد،درد بی خدایی است ضربدر دو.
ما،یک دوازده قلم داریم که همان حرف است و یک دوازده قدم داریم که همان حرکت کردن است.
کیفیت زندگی من،بیانگر کارکرد دوازده قدم است.
وضعیت روحی من بیانگر اجرا کردن دوازده قدم در زندگی من است.
بیماری اعتیاد از ما باج گرفت.
تنها جوابی که وجود دارد "نمی دانم" است.
این دردها،من را به سمت درمانگر هدایت می کند.
برای تمام انسانها فقط یک جواب وجود دارد "خداوند".
اصلاً من کجا توانایی دارم و کجا ندارم و یا کجا باید باشم و کجا نباید باشم.
وقتی که من در حالت روابط جنسی،ترس ها،رنجش باشم ارتباط من با خدا،قطع می شود.
پایه و اساس زندگی من،یک اقرار ساده و صادقانه است و هر زمانی که من در این حالت قرار بگیرم قدرتمند خواهم شد.
من باید بر اساس یک اقرار ساده و صادقانه،عمل کنم تا بتوانم نتیجه بگیرم.
اساس و فوندانسیون زندگی من،قدم یک است.
در این راه،خدا با ماست.
کل قدم یک را می توان در کلمه "اراده" قرار داد و کل قدم دو را هم می توان در کلمه "زندگی" قرار داد.
جسم ما،یک آلرژی دارد نسبت به مواد و الکل و...
وقتی که مصرف شروع می شود دیگر مسیر حرکت و فرمان عوض می شود و دیگر مغز به بدن دستور نمی دهد بلکه این بدن است که به مغز فرمان می دهد.
من بیشتر دنبال راهکار هستم ولی راهکار،یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی من است چون برای یک موجود زنده،نمی توان راهکاری را ارائه داد.
ما،حرف کسی را قبول نمی کردیم چون کسی را بالاتر از خودمان قبول نداشتیم.
نمی توانستم به کسی اعتماد کنم چون هیچ کسی را بالاتر از خودم نمی دیدم و هیچ کسی را هم قبول ندارم.
روش فکری من به حدی است که فقط می تواند شرایط فعلی را حفظ کند ولی نمی تواند آن را عوض کند.
قرار است که من در قدم سوم با خدا،یکی بشوم.
من وقتی نیستم،نمی توانم بفهمم که چه خبر است.
47- مفهوم تمایل...
ما همه مان بنده خداوند هستیم و در یک سطح هستیم.
تنش و اختلاف،زمانی بوجود می آید که من احساس برتری و بالاتری را می کنم.
من این مجموعه را از ته دل،دوست دارم.
من چیزی را که یاد گرفته ام و چیزی را که قرار است بگویم را می گویم.
در زندگیم به دو قسمت سیده ام که یکی "نمی دانم" است و یکی هم "حرف نزدن" است.
تا زمانی که من برخلاف مسیر زندگی حرکت می کنم و خودم می خواهم که همه چیز را کارگردانی کنم خواست خداوند،اتفاق نمی افتد.
بجای اینکه من دعا و نیایش بکنم حتی برای دیگران که قسمت مثبت است و یا اینکه بنشینم و ببینم که خواست خدا کی اتفاق می افتد و یا کی اتفاق افتاده است بهتر است که بگردم و ببینم که چه کسی نیاز به کمک دارد که به او کمک کنم.
من نیازی نیست که بروم و بگردم که کجا به من نیاز دارند چون آنهایی که به من نیاز دارند من را پیدا می کنند.
یکی از علائم قدم سوم این است که من هیچ نگرانی را نداشته باشم.
وقتی که من نگران باشم با سپردن به خدا،مشکل دارم و در نتیجه خودم تصمیم می گیرم که در آخر هم خرابکاری می شود.
کل دوازده قدم،تکلیف من را روشن می کند و همه چیز را به من می گوید و نشان می دهد و یاد می دهد.
دوازده قدم،تکلیف من با خودم را مشخص می کند.
تمام زندگی ما و زنده ماندن ما و مصرف نکردن ما کلاً معجزه است.
داخل این "شدن" سعی و تلاش دارد و "باید" دارد.
فقط با یک قدم که نمی شود زندگی کرد.
قرار شده است ما وقتی که داریم زندگی می کنیم دیگر زور نزنیم.
اگر ما مسیرمان را درست برویم اتفاق،قطعاً می افتد.
* انواع بیداری: 1- جسمی،2- عقلی،3- قلبی،4- روحی.
همه ما بخاطر خودمحوری و یا "من می دانم من می توانم" دچار این مسائل شدیم.
هیچ وقت جزء به کل نمی تواند پی ببرد.
من هم حس می توانم بکنم ولی نمی توانم بگویم.
کلوپ بازی اگر خردمندانه باشد ما را به عرش می رساند.
به هر حال به این حس رسیدیم که خودمان داریم خودمان را نابود می کنیم.
من،پوست و استخوان نیستم بلکه من،یک ادراکاتی است که جمع کرده ام.
وقتی قدم یک از تسلیم حرف می زند من واقعاً باید تسلیم بشوم چون وقتی که تسلیم بشوم رها می شوم.
زندگی هم همین الان است.
آیا احساس من،سالم است و یا ناسالم است؟
آیا احساس من،شناخته شده است و یا ناشناخته است؟
جایی که رؤیا وجود دارد حقیقتی وجود ندارد.
زندگی من شامل چه چیزی می خواهد بشود؟ یعنی ما باید مشخص بکنیم.
پشت سر تمایل باید حرکت هم باشد.
می دانم که من اگر انسانی،زندگی کنم باعث آزار و اذیت دیگران نمی شوم.
ما اینجا جمع شده ایم که به یک خِرد جمعی برسیم.
این مجمع ما،یک مجمع برداشتی برای رسیدن به فهم توسط خِرد جمعی باشد.
قدم یک می گوید که من عاجز و ناتوان هستم نسبت به هزاران چیز.
قدم یک می گوید که من در مقابل بیماری اعتیاد خودم ناتوان هستم و قدم دو می گوید که من نادان هستم و سلامت عقل ندارم و باید که بروم مشورت بکنم.
من تمایل دارم که زندگیم را به خداوند بسپارم ولی نمی توانم چون معتاد مأبانه زندگی می کنم یعنی زود می خواهم و منفعت طلب هم هستم.
در زمان مصرف اگر من می رفتم کاری می کردم حتماً باید که برای من یک منفعتی را داشته باشد.
قدم سه خیلی لازم است چون باید که قدم چهار را کار کنیم.
ما به هر مرحله از پاکی که می رسیم به یک احساس پوچی می رسیم.
معتاد هر وقت که نداند چکار کند خود زنی می کند.
چیزی که باعث می شود من عمل سپردن را انجام ندهم ترس،مصائب و شهوت است.
تا زمانی که گوشی برای شنیدن و حرفی برای گفتن باشد ارتباطی هست.
ما زمانی می توانیم بسپاریم که باور ما قوی باشد.
ما در برنامه بهبودی هر چقدر که باورها را بوسیله صداقت،قوی تر بکنیم اتفاقات قشنگی می افتد.
باور وقتی که قوی می شود من بیشتر اعتماد می کنم که بسپارم.
سپردن با حرکت کردن است و سپردن خالی فقط حال بدی می آورد.
وقتی که نگاه،تغییر می کند در زندگی،حس می کنیم.
من معتاد اصلاً کی به تمایل می رسم؟
ابتدای تمایل می شود انتهای عجز.
من وقتی که خدا را فراموش بکنم چه جوری می خواهم که بسپارم؟
میزان آزادی هر کسی بستگی یا ارتباط مستقیم با سلامت عقل دارد.
هر چقدر که عقل من ارتقاء پیدا بکند من آزادتر هستم.
اگر من در مسیر،حرکت کنم به محض اینکه یک چیزی را بخواهم اتفاق می افتد.
ما پرهیز می کنیم که ارتباط ما صاف تر و سالم تر بشود با خداوند.
ما آخر عجز و ناتوانی مان،تسلیم بودیم.
زمانی که باور کردم که عاجز و ناتوان هستم سرم را می اندازم پائین.
قطعاً باید یک باوری در من بوجود آمده باشد که یک احساسی را بکنم.
فقط می توانم در لحظه ها،حضور داشته باشم تا اراده خداوند را متوجه بشوم.
آیا عمل سپردن من،عقلانی است و یا احساس است؟
در شرایط،دو چیز حکم می کند که یکی عقل است و یکی احساس که هر کدام ساز بخصوص خودش را می زند.
قدمهای ما طبقاتی شده است یعنی هر چه جلوتر می روم به یک فهم بالاتر و بهتری می رسم.
قدمها کمک می کند که ما به تعادل برسیم.
عقل نمی تواند برای عشق و یا احساسات،تصمیم بگیرد.
ارتباط من با خداوند از طریق روح است.
ما نیامده ایم به NA که ریاضت بکشیم.
من نباید همیشه به نقطه عجز برسم تا به تسلیم برسم چون این کار عین حماقت است.
تمایل،اولین قدم برای شروع مسیر جدید در زندگی است.
تمایل بعلاوه اراده می شود تصمیم.
آیا عاجز شده ای و یا خسته هستی؟
حال چه باید کرد؟
زندگی بدون درد،کی شروع می شود؟
48- مفهوم چه احساسی...
بهبودی،تغییر در عقاید و نگرش های ما است.
مردها،شش ساعت می خوابند و زن ها،هفت ساعت می خوابند ولی احمق ها،هشت ساعت می خوابند.
احمق ها از کتاب خواندن،فرار می کنند و از هر چیزی که باعث بشود تفکر بکنند نیز در می روند.
معتاد نمی خواهد از قسمت احساس و عاطفه و روان بیرون بیاید و به قسمت تفکر وارد بشود.
خود احساس چیست و چه کاری را در زندگی ما می تواند بکند و منبع و منشاء آن چیست و چگونه برانگیخته می شود؟
ارتباط ذهن با بخشی از بدن می شود احساس.
کنش و واکنش: یک سری پیام هایی را من از بیرون دریافت می کنم که باعث واکنش من می شود.
من وقتی احساس خطر می کنم بدنبال یک جای امنی می گردم.
اگر چیزی از من کم و یا زیاد بشود من دچار احساس می شوم.
آیا این احساسی را که من دارم سالم است و یا سالم نیست؟
به محض اینکه من از حالت طبیعی خارج می شوم احساسات سراغ من می آید.
تمام اتفاقاتی که برای من افتاد در بلند مدت بوده است.
ما زمانی به تعادل می رسیم که عقل و احساس ما به تعادل برسد و با هم آشتی بکنند.
همه ما دنبال احساس امنیت هستیم.
ما بیشتر با احساسات مان داریم زندگی می کنیم.
بیشتر زندگی آدمها را احساس فرا گرفته است.
در قدم یک،احساس عجز و ناتوانی سراغ من می آید و در قدم دو،احساس تهی بودن و پوچ بودن به سراغ من می آید.
قدم سه اولین احساسی که به من می دهد ترس است و آدمیزاد دوست دارد که بدنبال امنیت هایش باشد چون من احساس ناتوانی و تهی بودن را می کنم.
احساس ناتوانی و تهی بودن،احساس ترس را در من بوجود می آورد.
احساس،یک چیز حقیقی حالا چه خوب و چه بد در ما است.
اندازه نگه دار که اندازه نکوست.
غرور مختص ماست ولی مایه عذاب شماست.
خود احساس،نیاز به یک شرط و یا پیش شرط دارد.
من باید در شرایط باشم.
قدم سوم باید به من حس کودکی بدهد چون بچه،نه غرور و نه خشم و نه شهوت و نه حسادت و نه...دارد و فقط پر از عشق و انرژی است.
اگر در جلسات،من حاضر نباشم احتمال این هست که هر اتفاقی برای من بیافتد.
در زندگی من،تغییر چگونه بوجود می آید؟ در زندگی من،تغییر از درون من بوجود می آید.
"یک" اصلاً دیدنی نیست چون شخصیتی را ندارد.
من قبلاً باید تمام نیرویم را می گذاشتم که مصرف کنم و بجز مصرف هم چیز دیگری را نداشتم.
ما الان آنقدر بزرگ شده ایم که می توانیم تصمیم بگیریم ولی در گذشته فقط یک خواسته داشتیم که آن هم "اجبار" بود.
هر چیزی را هم که من به اسم "راهنما" می خواهم به رهجو بدهم را باید با عشق بدهم.
ما با گفت و شنود،یک پاسخ قانع کننده ای را پیدا می کنیم.
من وقتی که قانع می شوم دیگر ساکت می شوم.
احساسی که من را به شک و دوگانگی نَبَرد احساس نیست بلکه توهم است.
هر چقدر که بی راهه بروی بالاخره باید که برگردی و هر چه زودتر برگردی هم بهتر است.
احساس،یک واسطه بین عوامل بیرونی و درونی است بوسیله پردازش ذهن.
راه بهبودی،خودش فراتر از پاکی است.
اگر تفاوت در دیدگاه ایجاد نشود یعنی ما در راه بهبودی حرکت نکرده ایم.
اگر می خواهیم در راه بهبودی،قدم بگذاریم یک چیزی فراتر از مواد را نیاز داریم که می تواند خداوند باشد.
من همیشه با اینکه خدا را بشناسم،مشکل داشته ام.
خداوند یا وحدت وجودی است و یا فراتر از وحدت وجودی است.
در زمینه بهبودی،ما به تفکر و یادگیری و عمل،نیاز داریم.
تفکر و یادگیری و اقدام است که می تواند به ما کمک کند.
خداوند،خداوندی نیست که ما از او توقع داشته باشیم و خداوند،یک دوستی است که در جاهایی که فراتر از احساسات انسانی است،می تواند به ما کمک کند.
من توقعات ام را از خداوند بیاورم پائین خودم کارهای خودم را انجام بدهم.
فاصله روانی و زمانی من می شود ترس و یا ترس های من.
صدای سلامت عقل نتیجه مشورت من است.
ما وقتی که می آئیم روش زندگی ما،ذهنی است یعنی گذشته و هیچ ابزار جدیدی را در دست نداریم.
بعد از دوره ذهن،تازه می خواهم برسم به عقل که در این عقل هم سلامت عقل نیست.
مکمل عقل و سلامت عقل من،آگاهی من است.
خیلی ها شعور را دارند ولی آگاهی ندارند و خیلی ها هم آگاهی را دارند ولی شعور را ندارند.
زمانی که من احساس کنم شعور و درک و فهم من بیشتر از گروه  یا جلسه و یا قدم و یا...است آن لحظه،لحظه مرگ من است.
هرگونه تغییری در درون من دچار احساس می شود.
بیماری من،یک بیماری به نظر نگرفتن احساس است.
عمل از روی احساس اگر خسارت هم ببار نیاورد رشدی را هم ندارد.
من تا زمانی که در زمان حال،زندگی کنم آرامش بیشتری را دارم.
عقل برای زمان گذشته،کاری را نمی تواند بکند ولی گذشته می تواند احساس من را خراب بکند.
هر جا که حال ما بد شد احساسات ما را انگولک کردند و هر جا که حال دیگران را بد کردیم احساسات دیگران را انگولک کردیم.
قدم سه،احساس اعتماد و اطمینان را به ما داد.
پاکی برای من،لذت می آورد.
قدم سه می خواهد به من یاد بدهد که دیگر حرف نزن.
ما همیشه از اولین بار مصرف،ضربه می خوردیم.
توهم یعنی یکی شدن من با ذهنم.
ترس،آن چیزی نیست که اتفاق افتاده است بلکه آن چیزی است که ممکن است اتفاق بیافتد.
زمانی که من از ذهن خارج نشوم خلاق نمی شوم.
زمانی که من با ذهنم هستم فکر من هم فلج است.
خیال را واقعیت،پنداشتن مساوی توهم است.
من از هیچ چیز نمی ترسم و از خودم می ترسم.
49- مفهوم برداشتن...
ارتباط ذهن با یک مکانی که مال گذشته است توهم می شود.
ذهن ما،ما را می برد به یک صحنه ای که ما در آنجا حضور نداریم و ما از آن زمان و یا مکان و یا شرایط استفاده می کنیم که به هدف مان برسیم در صورتی که عقل سالم این رفتار را رد می کند.
یک سری از ترس ها،علائم خاص خودش را دارد.
آنقدر که ما زور می زنیم برای اثبات چیزی که هست و یا نیست طرف مقابل هم به همان اندازه،زور می زند.
کسی که می رود به اعتقاد و می گوید که "من دلیل منطقی برای راه خودم دارم" کاری برای او نمی توان کرد.
جنس خوب،نیاز به تبلیغ ندارد.
چه چیزی توانسته است خلاء من را پر کند و من را از حالت آتشفشانی خارج بکند؟
آیا چیزهایی که من آموخته ام،می تواند خلاء من را پر کند و به من کمک کند؟
آیا می شود که ما یک انسان منطقی بشویم و با عقل نیز پیش برویم و از آدمهای دیگر عقب نمانیم ؟
الاغ ها برای مسائل شان دعا می کنند ولی انسانها برای مسائل شان فکر می کنند.
آیا در قسمت عقلانیت هم ما می توانیم پا بگذاریم و یا حرفی برای گفتن را داریم؟
من به عنوان یک معتاد،دائماً در چالش های فکری و ذهنی هستم.
اندیشه باید عوض بشود و بینش باید که برگردد.
اعتقاد،کار آدم معتقد است ولی ما اعتقادی را نداریم چون ما اعتقاد داریم که باید کار خوبی را بکنیم ولی کار خوب را نمی کنیم.
بیماری اعتیاد،یک بیماری ذهنی است.
من،امروز جزئی از ذهن هستم و ذهن است که به من دستور می دهد.
ما وقتی بر اساس یک عقیده،زندگی می کنیم دقیقاً پشت یک دیوار،گیر کرده ایم.
ما،خیلی تغییر کرده ایم ولی تبدیل به یک انسان کامل نشده ایم.
امروز دیگر خفت خدا را نمی گیرم بلکه خفت خودم را می گیرم.
اگر زندگی کردن را کسی به من بدهد من خودم چگونه مردن را یاد می گیرم.
من سعی می کنم که با درک خودم،خدای خودم را ستایش کنم.
اعتقاد ما قبل از NA این بود که مصرف،مردن است.
مواظب باشیم که چه چیزهایی را می گوئیم و چه چیزهایی را می شنویم و با چه کسانی همراه می شویم.
بر اساس زحماتی که کشیده ایم به ما دستمزد دادند.
اعتقادات ما با شرایط جغرافیایی می تواند تغییر بکند.
NA مخالف نیست با اینکه ما چه اعتقادی را داریم ولی می گوید که انسان گرایانه باشیم.
قدم سه می گوید که سهم خودت را انجام بده و بعد بسپار به خدا.
روشن بینی،چاشنی می شود که می گوید برو با اهل مشورت،مشورت بکن.
قدم یک،جنگیدن است و قدم دو،شکستن غرور است ولی قدم سه،سپردن به خدا است که خیلی خوب است.
آنجایی که سهم خودم را انجام نداده ام و به یک درب بسته می خورم است که می روم سمت خرافات.
اگر من سهم خودم را انجام بدهم دیگر خدا را می خواهم چکار،چون عزت نفس را می خواهم.
اگر من سهم خودم را درست انجام بدهم بعداً یعنی آینده ای که نمی دانم کجاست را باید بسپارم.
ناتوانی من در برابر اجرای اصولی که کارآیی دارد دلیل بر این نیست که آن اصول،کارآیی ندارد.
اعتقاد و تعصب باعث می شود که من،حقیقت را نبینم.
من بخاطر ترس از تغییر،ندای درون خودم را خاموش می کنم و با خیال راحت به زندگی اعتیادی خودم ادامه می دهم.
این واژه "خداوند" است که سپردن را آسان کرده است چون خداوند،بیکران است.
خداوند در سکون نیست.
سپردن،اقدام و عمل را هم دارد که در راستای آن هم باید تلاش کنم.
50- مفهوم تصمیم گیری...
چه باید بگوئیم که صحبت های مان به درد همه بخورد.
واقعیت زندگی من این است که چیزی به اسم "تصمیم گیری" را نداشته ام.
تصمیم گرفتیم که با سواد بشویم ولی یک چیزی دیگری شدیم.
بخاطر بیماریی که داشتیم تصمیمات مان بر علیه خودمان شد.
ته وجود خودمان،ما می دانیم که چه خبر است.
تصمیم گرفتن به تغییر کردن،می خورد.
قرار است که من تصمیم بگیریم که خودم را بکِشم کنار و وارد جریان بشوم ولی من برای این کار ساخته نشده ام.
در تصمیم گرفتن،تعهد و مسئولیت هم هست.
تمام تصمیمات من بخاطر این است که چون نمی دانم،نصفه کاره می ماند.
در تصمیمات من،آگاهی و شناخت و تمایل و شرایط و...دخالت دارد.
من،یک معتادی هستم که پر از ترس و رنجش و توقع و شکست و...هستم.
تمام تصمیم گیری ها برمی گردد به سلامت عقل.
ما،دو نوع تصمیم داریم: 1- احساسی -» حال بد و 2- عقلانی -» زحمت و سعی و تلاش.
سالها طول کشید که ما فهمیدیم که نفهمیدیم.
تجربیات من بر اساس هوای نفس و نواقص من شکل گرفته است.
من اگر می خواهم که تصمیم بگیرم باید که تسلیم باشم.
در دوره مصرف،من اصلاً کسی را قبول نداشتم و فکر می کردم که هر چیزی را که من فکر می کنم درست است.
"تصمیم" یک چیزی است ولی "تصمیم گیری" یک چیز دیگری است که ثابت است.
ما چیزهایی را که یاد می گیریم را بطور روزانه باید اجراء کنیم تا برای ما جا بیافتد.
مثلث تمایل: منطق – اخلاق – احساس و عواطف.
هر تصمیمی که گرفتیم،نشد.
هزار بار تصمیم گرفته بودم ولی نشده بود بنابراین از تصمیم گیری،دیگر متنفر شده بودم.
برنامه به من گفت که تصمیم بگیر که آرزوهای ات،بزرگتر از خاطرات ات باشد.
چرا ما به آرزوهای مان نمی رسیم؟
سعی کنید که آرزوهای تان را تجسم کنید.
تصمیم بگیریم که مشکلات مان را به خود خدا بسپاریم.
حاضر نیستیم حتی وقتی هم که مشورت می کنیم درست گوش کنیم.
بر اساس تغییراتی که کردم هر جا که بیشترین الگوها باشد آدم نیز طبق آن الگوها می شود.
مشکل،من هستم و جامعه وآدمهایی که دارند زندگی می کنند مشکل ندارند.
اگر ما تمرین کنیم که تمام باورها و عقاید و...را از ذهن مان بیرون بکشیم و بدون آنها زندگی کنیم چه اتفاقی می افتد؟
هر زمانی که آگاهی و تفکر و عقل،کار نکند باورها و عقاید،کار می کند.
اگر آدمها آنقدر که معده شان کار می کند فکرشان هم کار می کرد دنیا،عوض می شد.
آدمهایی که در زندگی ما هستند در تصمیمات ما نیز موثر هستند.
در سپردن به خدا،عقل و منطق نیست و یک چیز قلبی است و با درک و فهم خودم است.
خدایا: رهایم کن از نفسی که سیری ندارد و از دانشی که کارآیی ندارد.
قدرت محبت،محبت است و قدرت عشق هم عشق است.
قبل از هر تصمیم گیری،ما باید یک آگاهی ای را پیدا کنیم نسبت به این تصمیم.
مصمم نیستم در تصمیم گیرهایم.
عقلانی تصمیم گرفتن،خیلی مهم است آن هم از سر نیاز.
ما که در چهارچوب احساس و عادت و وابستگی هستیم تصمیم گیری،سخت است.
من باید وصل بشوم به دنیای عقل و آن هم عقلی که به دنیای روحانیت،وصل است.
قدم اول برنامه ما،صداقت با خود است.
قدم سه می گوید که آرام باش و همه چیز را بسپار به من.
NA،یک علوم تجربی است و نه علمی.
به سوال های جدید من،جواب قدیمی را نده.
انسان،تنها موجودی است که می تواند واقعیت را تغییر بدهد.
تصمیم گیری،اقدام و عمل را به همراه دارد.
معتاد،بیشتر در ذهن خودش زندگی می کند ولی تصمیم خودش را بیشتر در عینیت نشان می دهد.
بیشتر کارهای من معتاد از روی ترس است ولی فکر می کنم که تصمیم گرفته ام.
یکی از زیربناهای تصمیم،اختیار است و نه اجبار و یا ترس.
با تصمیماتی که میگیریم،می توانیم زندگی داشته باشیم که شبیه گذشته مان نباشیم.
یک اتفاق،ممکن است باعث تغییر یک انسان بشود.
زمان را همه دارند ولی بهره ای که من از آن می برم وقت من است.
در زمان مصرف،کسان دیگر تصمیم می گرفتند و من فقط عمل می کردم.
هر عملی هم نشان دهنده تصمیم نیست و تصمیم احساسی نشان دهنده تصمیمی است که دیگران برای ما می گیرند،است.
ما بیشتر در وادی تمایل هستیم تا در وادی تصمیم.
تصمیم همان پشتکاری است که یک معتاد خمار دارد.
- علائم و نشانه های نبود سلامت عقل در من...
امروز عقلی که بتواند به ما کمک کند و حامی ما باشد جزو واجبات است.
من،مسئول خودم هستم و درباره خودم صحبت می کنم.
وقتی که من با سلامت عقل،زندگی نکنم زندگی من دچار چالش و جنگ می شود که دود این جنگ ها به چشم دیگران هم می رود.
کسانی که سلامت عقل ندارند ذره ای از اینکه سلامت عقل ندارند آگاه نیستند.
کسانی که سلامت عقل ندارند کارهای اشتباه را به روش های اشتباه انجام می دهند.
کسانی که سلامت عقل ندارند خود پسند و نفرت انگیز و خیلی کینه ای هستند.
کسانی که سلامت عقل ندارند خیر خواهی آنها،متکبرانه است یعنی حتی در نیّت خیر آنها هم تکبر وجود دارد.
کسانی که سلامت عقل ندارند ضمیر ناخودآگاه و غیرقابل نفوذی را دارند.
کسانی که سلامت عقل ندارند مصر هستند بر روی راه و روش و تصمیمات خودشان.
هدف رشد این است که ما به عمق برویم.
علم را وقتی که برمی داریم فوری فراموش می شود و می رود ولی با تجربه،زندگی می کنیم.
چه آدمی سلامت عقل دارد؟ آدمی که خوب زندگی می کند.
سلامت عقل را برای چه می خواهیم؟ برای خوب زندگی کردن.
اصلاً زندگی از کجا شروع می شود و به چه آدمی،زنده می گویند؟
ما چه در خاطرات خوش و چه در خاطرات تلخ باشیم غلط است و در اینجا بودن است که درست است.
هر چه "خواسته" داریم را زمین بگذاریم.
اگر من همین الان هیچ خواسته ای را نداشته باشم به همه خواسته هایم رسیده ام.
خواسته هایم را می گذارم زیر پایم ولی توانم را نمی گذارم زیر پایم چون من،توان را دارم.
زندگی کردن آنقدر سخت نیست.
وقتی که من برای زندگی کردن خودم تلاش می کنم مسلماً به دیگران هم آسیب نمی رسانم.
کسانی که سلامت عقل ندارند کسب قدرت با خوار و ذلیل کردن دیگران.
کسانی که سلامت عقل ندارند سوءاستفاده بی رحمانه از آدمهای ساده.
کسانی که سلامت عقل ندارند تمام مشکلات را دیگران بوجود آورده اند.
در زندگی یک معتاد،دو دسته هستند که همیشه مقصر هستند یعنی یا دیگران است و یا خداوند است و خودش اصلاً مقصر نیست.
ما اول باید درد را بشناسیم تا بعد بتوانیم درمان را بشناسیم.
زندگیم را به پای آن ریخته بودم احمقانه چون سلامت عقل نداشتم.
معتاد بعد از قطع مصرف همیشه دنبال یک چیزی می گردد که خودش هم نمی داند.
برنامه به ما می گوید که من،بهبودیم را در بیماری دیگران می بینم و بیماریم را در بهبودی دیگران می بینم.
تعریف دیوانه این است که یک اشتباه را تکرار می کند و انتظار نتیجه متفاوت را دارد.
دیوانه،فکر نمی کند که دیوانه است.
من کمی بهبودی پیدا کرده ام چون فرق ها را می بینم.
در رشد،مقصد ما همان راه ما است.
مقصد ما همیشه راه ما است و این راه باید همیشه ادامه پیدا کند.
در راه بهبودی که برویم بطور نسبی به آن روشن بینی می رسیم.
باید همیشه یادم باشد که من همیشه استاد خودم و شاگرد دیگران هستم.
باعث تمام مشکلات من،انکار است.
بیشتر ما تمایلی به صحبت کردن از مشکلات خودمان را نداریم چون با غرور ما نمی خواند.
ما همیشه وجود چیزی را با چیز دیگری می خواهیم ثابت کنیم.
همه ما امروز درست است که دارای سلامت عقل نسبی هستیم ولی دنبال آن بیشتر هستیم.
من چیزی به دردم می خورد که زندگی من را نجات بدهد.
من وقتی که در انکار هستم از دریافت کمک،محروم هستم.
وقتی که من بتوانم خودم را دوست داشته باشم براحتی هم می توانم که دیگران را دوست داشته باشم.
ما از قسمت "توکل" می خواهیم به قسمت "تفکر" برسیم.
چرا خداوند باید حمّال من باشد؟
انسانها در هر شرایطی که بیشتر باشند احتمالاً خواب همان شرایط را هم می بینند.
یکی از نشانه های نداشتن سلامت عقل،مشکل داشتن با کلمه "نه" است.
اسیر یک نقص بودن نشانه نداشتن سلامت عقل است.
انسان عاقل،محیط را تغییر می دهد و نه اینکه از محیط،تاثیر بگیرد.
احساس خجالت در جمع و نپذیرفتن دیگران،نشانه ای از نداشتن سلامت عقل است.
پرداخت اجرت عشق،عشق است و پرداخت اجرت محبت،محبت است.
مذهبی ها "گناه" می کنند ولی "توبه" می کنند و NA ای ها می گویند که اشتباه کرده ام پس جبران خسارت می کنم که این نشانه عدم سلامت عقل است.
عقل،تنها چیزی است که با هیچ چیز دیگری به اثبات نمی رسد و فقط با خودش است که به اثبات می رسد مانند خداوند.
من باید که خودش را پیدا کنم و با خودش،نبود خودش را ثابت بکنم.
نظم که اصل اساسی کل هستی است من هیچ موقع با آن حرکت نمی کنم.
من نظم پذیر نیستم پس نمی توانم که تسلیم باشم.
درد،انسان را می سازد و یا انسان،درد را می سازد؟
من،انتقاد را تحلیل می کنم طبق سلامت عقل که بعد به تغییر می رسم.
کسانی که سلامت عقل ندارند به هر چیزی حالت تهاجمی را دارند.
به تعداد آدمها،راه هست به سوی خدا.
اصولاً من چیزی هستم که در دیگران می بینم.
من چیزی هستم که در دیگران می بینم.
به این نتیجه رسیده ام که بهترین روش،سکوت است.
ما تا زمانی که "کلی گوئی" می کنیم هیچ مشکلی پیش نمی آید و وقتی که به "جزئی گوئی" وارد می شویم مشکل پیش می آید.
ما تا زمانی که آگاهی پیدا نکنیم زندگی ما پیشرفت نمی کند.
من تا زمانی که تعریف و مفهوم "لحظه: را ندانم،نمی دانم که زمان چیست.
"حرف زدن" مسئولیت دارد و باید که پای حرف خودت بایستی.
دانش،بی نهایت ولی عمل ما،چقدر است؟
بعضی از جواب ها داخل خود سوال است.
علت و شدت بیماری ها،متفاوت است.
آیا کسی که "عمل" دارد سلامت عقل دارد و یا کسی که "عکس العمل" دارد؟ "تهاجم" خودش عکس العمل است و نه عمل.
آدمی که تهاجم ندارد یک آدمی است که راضی است.
چه زمانی من می توانم که تهاجم های من را از بین ببرم؟
من وقتی که با هستی،سازش نداشته باشم تهاجم بوجود می آید.
وقتی که من با هستی،سازش پیدا کنم یک قسمت از این تهاجم از بین می رود.
من اگر بتوانم که با خودم تهاجم نداشته باشم آن وقت می توانم یکی یکی از نقص هایم را برطرف کنم.
انسان فقط با ارتباطات اش زنده است و بدون ارتباط اصلاً چیزی را ندارد.
اصلاً دیده شدن و بودن من در ارتباطات است.
زندگی،ارتباط است.
لحظه لحظه از زندگی مان را داریم از دست می دهیم و حواس مان هم به زندگی مان نیست.
سلامت عقل به من می گوید که برو در داخل زندگی،زندگی کن ولی من می روم با مشکلات،زندگی می کنم.
هر جا هستی باید که حال خودت را بکنی.
در زندگی،ما یک "هدف" داریم و یک "وسیله" داریم و ما وقتی که وسیله را با هدف،اشتباه بگیریم،نمی توانیم لذت ببریم.
پول،یکی از وسائل زندگی است که می تواند آسایش بیاورد و نه آرامش.
هدف ما این است که درون ما،سالم باشد.
وقتی که زندگی را درک می کنم لذت می برم.
عاشق،هیچ وقت از معشوق خودش جدا نیست.
وقتی که هدف "عشق" است من،خود آن می شوم.
همه زور می زنند که انسان را به خدا شناسی برسانند ولی ما می گوئیم که خودت،خودت را بشناس.
ما هم باید که اول عیب خودمان را پیدا کنیم که چرا باز هم داریم سوتی می دهیم و یا قبل از اینکه فکر کنیم حرف می زنیم.
خیلی از چیزها در این دنیا،نه "دادنی" است و نه "گرفتنی" است بلکه "آموختنی" است.
من اگر نفهمم،دیوانه می شوم و دیوانگی هم منجر به مصرف می شود.
"لحظه" یک شکاف کوچکی است بین زمان گذشته با زمان آینده که به آن می گویند "حال".
"لحظه" اصلاً وجود ندارد و "لحظه" برای زمانی است که زمان،ایستاده باشد.
یکی از سخت ترین کارهای دنیا "تفکر" است.
این تولدها،نوری است که ما را در این راه،نگه می دارد که در چاه نیافتیم.
یکی از چیزهایی که در پاکی بالاها می بینیم که برای ما قابل هضم و درک است آرامش است.
"می شود" خیلی سخت است ولی می شود.
کافی است که ما همراه هم باشیم.
یکی از بدترین چیزهایی که در من هست مقایسه است که این مقایسه هم منشاءاش نداشتن سلامت عقل است.
نداشتن سلامت عقل در این است که من همیشه در حال نگهبانی کارهای دیگران هستم بجای اینکه نگهبان کارهای خودم باشم.
یکی از دلائل نداشتن سلامت عقل این است که من همیشه در گذشته هستم.
تمامیّت وجود را اگر من داشته باشم،می توانم در لحظه نیز زندگی بکنم.
ای در میان جمع و جمع از تو بی خبر.
گفتار نیک،پندار نیک،رفتار نیک،همین در لحظه بودن است.
همه چیز در بستر فکر،درست می شود.
آزارها اگر نباشد من می توانم در لحظه،زندگی بکنم.
چون همه چیز در بستر فکر،درست می شود پس من،فکرهای بد را انتخاب نکنم.
معتاد،خود زنی می کند.
آدمهای موفق،آدمهایی هستند که یا تسلط دارند و یا مدیریت خوبی را دارند و یکی از خصلت این آدمها این است که بر سه قسمت زمان یعنی "گذشته،حال،آیند" تسلط دارند.
من امروز اگر مواد مخدر را مصرف نمی کنم از روی ترس باز دارنده نیست بلکه از روی برگشت سلامت عقل است.
آدم خوش شانس از روی سلامت عقل،رفتار کرده است که امروز خوش شانس است.
مثلث اساس هر دین: خدا – کتاب – پیامبر.مثلث اساس زندگی من: هوشیاری – آگاهی – ارتباط با دیگران.
برای اثبات وجود خداوند،نیاز به یک مرجع و یا چند مرجع خارجی داریم.
* "درد" نشانه رشد است اما "درد کشیدن" نشانه عدم سلامت عقل است.جذب درد مساوی عدم سلامت عقل و دفع درد مساوی بازگشت سلامت عقل است.
برای اثبات کردن هر چیزی،آدم می تواند یک چیزی را نفی بکند که این نفی کردن نشانه برگشت سلامت عقل است.
در لحظه باید سکوت کرد.
ادامه ندادن شرایطی که من را به جنگ می برد نشان دهنده برگشت سلامت عقل است.
اگر می خواهیم که بفهمیم چقدر سلامت عقل به ما برگشته است باید ببینیم که ارزش گذاری ما چقدر تغییر کرده است.
یکی از بدترین چیزهایی که یک معتاد دارد "فکر" است.
یکی از نشانه های برگشت سلامت عقل این است که به اصولی که آشنا شده ام عمل کنم.
اصلاً فکر معتاد از حقیقت بدور است.
من زمانی که غرق یک فکر شده ام از سلامت عقل نیز بدور هستم.
یکی از نشانه های وجود سلامت عقل این است که راههای زیادی بسوی خدا هست.
ما در حالت زیاده خواهی هستیم حالا یا برای خودمان و یا برای دیگران.
امروز که دیگر مواد را مصرف نمی کنیم این است که به این نتیجه رسیده ایم که راه دیگری هم برای زندگی هست.
یکی از نشانه های برگشت سلامت عقل این است که اگر کار بدی است من انجام ندهم.
یک چیزهایی در زندگی نیست و چیزهایی که هست هم نمی تواند جای آنها را پر بکند.
اساس کل دنیا و هستی بر اساس سعی و تلاش است.
من خودم،بزرگترین معجزه هستم.
حرف زدن،مسئولیت دارد و بهترین راه،سکوت است.
"بهشت" یک مکان نیست بلکه یک زمان است و زمانی که من هیچ چیزی را نخواهم برای من آن لحظه،بهشت است.
امیدوار هستم که برسم به دیدن حقیقت.
51- مفهوم سپردن...
چگونه باید به قسمت "چه باید کرد" برسیم؟
هدف ما،خدمت و کمک است اگر بتوانیم.
ما اینجا دنبال "بهتر" نیستیم و ما اینجا بدنبال این هستیم که چکار کنیم تا از این وضعیت در بیائیم.
بزرگترین چیز و بهترین چیز و رایگان ترین چیزی که الان داریم "زمان" است که می توانیم از آن استفاده کنیم.
حرف هایی که می زنم بر اساس دید نسبی خودم است.
البته بعدها بر اثر یک اتفاق بوجود می آید.
ما وقتی که راکد هستیم هیچ کسی با ما کاری ندارد ولی وقتی که یک خورده حرکت می کنیم یک سری از مسائل شروع می شود.
هیچ چیز حقیقی،وجود ندارد.
به طرف هر چیزی که بخواهم بروم باید بشناسم و آگاه باشم.
من باید ناتوان باشم تا برسم به سراغ سپردن.
داستان خدا با تمام مثال های زمینی و آسمانی،متفاوت است.
چیز جزئی نمی تواند کلی را درک کند.
بعد از داستان "شناخت" می رسیم به مرخله "اعتماد".
دانش،بی نهایت است.
بعد از اعتماد باید که صداقت و شهامت باشد.
"سپردن" نسبی هم ندارد.
وقتی مسائل و مشکلات من که به خدا سپرده ام حل نمی شود دلیل بر ناتوانی خدا است؟
اگر من به یک زن به عنوان معشوقه،علاقه مند می شوم او "زیبا" نیست بلکه من "تنها" هستم.
بچه ها برای برقراری و یا حفظ یک رابطه،خیلی باج می دهند.
در "قدم" فهمیده ام که هر چیزی می آید به ذهن من،توهم و تخیل است که از واقعیت و حقیقت بدور است.
زمانی خطا می کنم که خودم را از خدا و از دیگران،جدا می دانم.
مشکل من معتاد این است که دائماً مشغولیت ذهنی بی دلیل را دارم.
این مراقبه دقیقاً رسیدن به احساس عجز خودم است.
تا زمانی که درگیر خودت هستی هیچی نیستی.
خدایا،من را اسباب شادی قرار بده.
داخل "واگذار کردن" دخالت کردن هم هست.
افکار من بدرد خودم می خورد.
آخر این راه "تنهایی" است و داستان عقل "تنهایی" است.
انسانها از دو راه به درک می رسند: محسوسات و معقولات و در بین این دو نیز شکیّات وجود دارد.
کسی که تفکر و اندیشه دارد به شک هم می رسد.
تمام اتفاقات در تضاد هستند و ما "یگانه" نداریم.
نه می توانیم خدا را ثابت کنیم و نه می توانیم رد کنیم و فقط می شود تجربه کرد.
یک آن از خواب،بیدار شوی و ببینی که تمام هستی فقط یک خواب بوده است.
برنامه بهبودی به من یاد داد که ممکن است افکار من،معتادگونه بوده است ولی به هیچ وجه رفتار من نباید که معتادگونه باشد.
دنیای ما،جبری و اختیاری است.
چراهایی است که هویت ما را تشکیل می دهد.
هر بار که این قدمها را کار می کنیم با گذشت زمان،یک درک دیگری را پیدا می کنیم.
من اختیار دارم که چه راهی را انتخاب کنم و وقتی که اختیار را انتخاب کردم دیگر جبر بوجود می آید.
زندگی در یک جاهایی،آدم را در انتخاب قرار می دهد.
امروزه وقتی که به یک مشکلی می خورم دیگر معتادگونه به خداوند،نمی سپارم.
همیشه درست انجام نداده ام ولی هر وقت که درست انجام داده ام خدا هم قدرت خودش را نشان داده است.
در مورد چیزی که نمی دانم،صحبت نکنم چون وقتی که حرف می زنم،گند می زنم.
وقتی که من را مجبور می کنند طبق گذشته،زندگی کنم به مشکل می خورم.
ما باید اراده مان را به مراقبت خداوند،بگذاریم.
باعث تمام مسائل و مشکلات در زندگی امروز من آن نیازها و غرائز سرکوب شده گذشته من است.
وقتی که "چراها" در کله من از بین می رود آرامش خواهم داشت.
ما وقتی که نمی دانیم با یک سری از ابزارها،رد می شویم ولی وقتی که به "فهمیدن" می رسیم به صلح و آشتی کردن،می رسیم.
وقتی که دیگران حداکثر استفاده از توانایی های خودشان را می کردند من خواب بودم.
همان جور که کار چشم "دیدن" است کار قلب هم "عاشق شدن" است.
هر کسی که عشق را با عقل،تجربه کرد عاشق واقعی است.
ما،آدمهای فوق العاده ضعیف باوری هستیم.
برای من معتاد که باورم،خراب است باید یک اتفاقی بیافتد تا باور بکنم و باید یک چیزی را ببینم تا باور کنم.
ما زمانی که در مسیر،حرکت می کنیم یک سری از اتفاقات برای ما می افتد.
وقتی که همه درب ها به روی من بسته شد تازه متوجه شدم که من،یک صاحبی را دارم.
کسی هست که هوای من را دارد و کسی هست که وقتی صدایش می کنم صدای من را می شنود و به من کمک می کند در صورتی که تسلیم شدن وجود داشته باشد.
بهبودی،یک شبه اتفاق نمی افتد.
دوستی کردن با دوست خدا به مراتب آسان تر از دوستی کردن با خود خدا است.
هر چیزی را که به من حال می داد را نسپردم.
بزرگترین جنگ،جنگ درونی خودت است که بتوانی باورهایت را عوض کنی.
مفهوم سپردن به خدا یعنی دست برداشتن از اراده شخصی که مخرب است.
ما،مسجد سر راه نیستیم که بیایی دو رکعت نماز شکسته بخوانی و بعد بروی.
امروز احساس زندگی من بر اساس کلیات است.
راه برای "پاک شدن" هست اما ما،NA را انتخاب کرده ایم.
52- مفهوم حرکت و اقدام...
دور هم جمع شده ایم که از یک تجربه جدید استفاده کنیم تا از ناامیدی و ترس و شکست بیائیم بیرون تا یک نگرشی و بینشی را پیدا کنیم که بتوانیم انرژی برای ادامه زندگی را پیدا کنیم.
ما آمده ایم دنبال اصلاح شدن و آموزش.
تا زمانی که اصل و ریشه نادانی را یاد نگیریم اجازه یادگیری از دیگران را به خودمان نمی دهیم.
به هر حال برداشت ها و درک ها،متفاوت است.
در کل،هدف و منظور قدم سوم چه بوده است؟
یکی از اولین هدف های ما،آموزش است و چیزی که ما را دور هم جمع می کند عشق است.
دنیا،دنیای سعی و تلاش است و بدون سعی و تلاش،هیچ چیزی امکان ندارد.
اگر کسی سلامت عقل او بطور نسبی برگردد دیگر نیازی ندارد که به "سپردن"برسد.
انسانهای احمق،نه از کتاب و نه از چیزهایی که آنها را به تفکر وادار کند خوش شان نمی دهد.
جای سخنان پر مایه در میان افراد پر مایه است و افراد عادی از آن سخنان،فراری هستند.
برای خودت یک دایره اعتماد را درست کن،کسانی که برای من اهمیت دارند را می گذارم وسط دایره و آدمهای کم اهمیت را می گذارم بر روی دایره و آدمهای بی اهمیت را می گذارم بیرون دایره.
آدمی که بدنیا می آید نادان بدنیا می آید و نه احمق و باورهای غلط است که من را احمق ببار می آورد.
درباره باورهای غلط،من هر شب داستان می نویسم.
ما کارگرهای انجمن معتادان گمنام هستیم و هر چقدر که کار کنیم و زحمت بکشیم دستمزد می گیریم.
اگر بهشت را در زمین پیدا نکنی در آسمان ها پیدا نمی کنی.
من امروز هراس از جنگ بین کبریت و...را ندارم و هراس از سوزاندن اندیشه ها را دارم.
هدف اصلی ما این است که از این مسیر،خارج نشویم و دور از انجمن و بچه های انجمن هم نباشیم.
یکی از سخت ترین کارهای دنیا این است که خودم بشوم و بدترین کارهای دنیا هم آزاد کردن آدمهایی است که زنجیرهای شان را می پرستند.
ادراکات،به روز است.
شرایط امروز،مال الان است.
اراده و زندگی من،دست خدایی بود به اسم "مواد مخدر" که نه می توانستم حرف او را گوش کنم و نه می توانستم که حرف او را گوش نکنم.
من،نه خدایی را داشتم و نه خودم می توانستم که تصمیم بگیرم.
من وقتی که یک چیزی را به خدا می سپردم آزاد می شدم.
خداوند می گوید که تو هر چقدر که تلاش کنی را بدست می آوری ولی اگر به سمت من،یک قدم بیایی من هم صد قدم به طرف تو می آیم.
"درک" بالاتر از "دانش" است.
چیزی در وجود من هست بنام "ناظر" که کار آن ناظر هم این است که برای من،تصمیم بگیرد.
انسانهایی که دنبال آزادی هستند...انسان وقتی که بدنیا می آید در دو قسمت،گیر است اول مرحله خانواده و مرحله دوم جامعه.
* درک آب از آب چیست؟
یکی از مشکلات من معتاد،مهم شمردن خودم است.
یکی از بدبختی های اعتیاد این است که من فکر می کنم با دیگران فرق دارم یعنی متفاوت هستم.
معتادگونه عمل کردن یعنی تکرار اشتباه.
معتاد،معنویات ندارد و همه چیز او "لذت" و نفسانیات است و بدبختی معتاد هم این است که معنویات ندارد.
انتقاد از روش و نه از شخص.
انتقاد باید کوتاه و مفید و مختصر باشد.
انتقاد باید بر اساس واقعیت های عینی باشد و نه بر اساس نقل قول ها.
در انتقاد باید هدف،مشترک باشد.
انتقاد را در قالب یک پیشنهاد بدهیم و نه در قالب کنایه.
انسانهایی که سلامت عقل دارند برای زندگی کردن هم برنامه دارند ولی انسانهایی که سلامت عقل ندارند برای زندگی کردن بهانه دارند.
"توجیه و بهانه" دلائل منطقی ذهن ما هستند یعنی شرایط را عادی جلوه می دهند.
آدمهایی که دارای سلامت عقل هستند بخشی از جواب مشکلات هستند اما آدمهایی که دارای سلامت عقل نیستند خودشان بخشی از مشکل هستند.
آدمهایی که دارای سلامت عقل هستند برای هر مشکلی،راهکار دارند اما آدمهایی که دارای سلامت عقل نیستند برای هر راهکاری،مشکل دارند.
آدمهایی که دارای سلامت عقل هستند اجازه می دهند که کار،حل بشود اما آنهایی که سلامت عقل ندارند اجازه نمی دهند که کار،حل بشود.
آدمهایی که دارای سلامت عقل هستند کارها را با صبر،حل می کنند اما کسانی که دارای سلامت عقل نیستند عجول هستند.
آدمهایی که دارای سلامت عقل هستند واقعیت پذیر هستند اما آدمهایی که دارای سلامت عقل نیستند واقعیت گریز هستند.
شعور،اندیشه،تفکر،خِرد،فکر،نه خریدنی و نه وارد کردنی است بلکه تولید کردنی است.
مفهوم سپردن یعنی سلب اختیار انسان از نتیجه ها و یعنی کارگردانی نکردن.
لازمه سپردن،اعتماد است.
"ایمان" یکی از راحت ترین راهها است فقط برای فرار از شرایط اما ایمان بعلاوه اعتقاد می شود آگاهی.
بهترین اقدام و عمل،خدمت است.
ما مسئول جهان نیستیم و فقط سهم خودمان را انجام می دهیم.
اصول به شبه اصول،اشتباه گرفته نشود.
خیلی از ما،حاضر هستیم که شرایط بد فعلی را تحمل کنیم اما شرایط جدید را تجربه نکنیم.
آزاد ساختن کسانی که برده خودشان هستند نتیجه ای جز توحش ندارد.
اینجا مسافرخانه نیست و ما هم نیاز به مسافر و سر راهی هم نداریم.
53- مفهوم نسپردن...
بعضی از کلمات به اندازه یک کتابخانه،حرف دارند.
من وقتی که ده تا گزینه برای انتخاب دارم گیج می زنم برای اینکه یکی را انتخاب بکنم که آن را بسپارم.
نتیجه سپردن،چه بوده است؟
علت نسپردن من چیست؟
دانایی چیست و از کجا می آید؟
علت نسپردن ما،ناتوانی و...است.
آدمها یا دنبال تحول هستند و یا دنبال تکامل هستند.
انسانها به دو روش،آموزش می بینند که یکی "شرایط" است مانند مربی ها و "مطالعات" است مانند کتابها.
اولین مرحله سپردن "تقلید" است و مرحله دوم "ماسک زدن" است و مرحله سوم "تجربه کردن" است و آخرین مرحله نیز "انتخاب کردن" است.
ما بجای سپردن،می توانیم توانایی را انتخاب بکنیم.
چرا می سپارم؟ چون ناتوان و ترسو و...هستم.
من همیشه بدنبال نتیجه هستم که آیا خواست من اتفاق می افتد و یا نمی افتد.
سپردن امروز،فراموشی فردا است.
ریشه تمام وابستگی ها و آرزوهای ما نیز ترس است.
بعضی ها بدنبال "اثبات" و بعضی ها بدنبال "اجراء" و بعضی ها "بی تفاوت" نسبت به این اصول هستند.
از سئوالات افراد،بهتر از جواب های آنها می شود پی به افکار آنها برد.
تمام دوازده قدم بخاطر رسیدن به "تعادل" است.
من می سپارم و هر نتیجه ای هم که داشت،خیر است که این برای من "آرامش" می آورد.
انتقال آگاهی از روح به ذهن،روشن بینی است.
دانایی،تمام آن چیزهایی است که روح من دارد.
روشن بینی همان آگاهی روح است که به ذهن،انتقال پیدا می کند.
ما اگر به فهم کاربردی برسیم "زندگی" قشنگ می شود.
فهم کاربردی،آن چیزی است که من را تبدیل به یک انسان می کند.
زمانی که ما از ترس و وابستگی،خارج نشویم آزادی و رهایی نیز اتفاق نمی افتد.
تمام آرزوهای ما بر اساس ترس ما است.
در قدم یک،ما تمام تلاش خودمان را کردیم که بتوانیم تسلیم بشویم آن هم بخاطر عجزهای مان بود.
قدمها را کار می کنیم که درون ما،عوض بشود.
تا الان همه چیز را به جهل،سپرده بودم ولی الان دارم همه چیز را به آگاهی می سپارم.
اصلاً سپردن یعنی ایمان آوردن.
فروید می گوید که اساس حرکت انسان بخاطر سکس است.
کل قدمها،نه مسئله علمی است و نه مسئله فکری است.
به سوال ها بر اساس "غرور" و "تعصب" جواب ندهیم.
دنیای امروز برای هر اتفاق بدنبال یک علت است.
هر "چرا" می تواند باعث یک اختراع و اکتشاف باشد.
برنامه ما،علمی نیست و تا کسی معتاد نباشد درد یک معتاد را نمی تواند که بفهمد.
برنامه ما هم حقیقی و تجربی است.
"سیاست" آدمها را از هم دور می کند ولی "اعتیاد" آدمها را به هم نزدیک می کند.
عصبانیت فعلی من بخاطر رنجش های گذشته و ترس های آینده است.
خدایی را من نمی شناختم و خدای من "مواد مخدر" بود.
پل بهبودی،قدم چهار است.
قدم سه ما،پایه قدم چهار است.
مرز بین حماقت و صداقت،دانایی می شود.
معتاد به کسی اعتماد نمی کند.
ما در زمان مصرف مان یک زندگی دوگانه ای را داشتیم.
معتاد،یک زندگی دوگانه ای را برای خودش ایجاد می کند و معتاد "مرموز" است.
برنامه ما،یک برنامه کاربردی است و برنامه سختی نیست.
سهم خودم را که من نمی توانم به خدا بسپارم.
در خشم،هر تصمیمی را که بگیریم بعداً پشیمان خواهیم شد.
چرا تا صلح است من،جنگ کنم؟
سپردن مثل بخشیدن است.
سپردن یعنی فراموش کردن.
برنامه به ما می گوید که وقتی نمی دانی چکار بکنی هیچ کاری را نکن و بی خبری یعنی خوش خبری.
زیر مجموعه آغاز قدم چهارم،قدم سوم است.
هر چیزی که تغییر دادنی نیست و پذیرفتنی است را من می توانم بسپارم.
انسانها،هر کاری را که می کنند،می اندازند گردن خدا و ما هم یاد گرفته ایم که می گوئیم تقصیر بیماری است.
من هر موقع که از خودمحوری های خودم دست بردارم است که می توانم چیزی را یاد بگیرم.
خدایی که از سکس،ضعیف تر است اصلاً خدا نیست بلکه آن انتخاب خود من است.
معتاد،انسانی است که به عینیت،کار نمی کند بلکه بر ضدیت آن،کار می کند.
من بر روی قدمها کار می کنم و یا قدمها بر روی من کار می کند؟
من بیشتر "ضد خواستن" هستم و بیشتر بر ضد خواستن،زندگی کرده ام.
معتاد دنبال نتیجه است.
من هنوز هم دنبال نتیجه هستم چون طبق شرایط است که دارم زندگی می کنم.
هر جا که به نفع من باشد خوب است و هر جا که به نفع من نباشد خوب نیست.
خداوند،تنها مهمانی است که بدون دعوت،وارد نمی شود.
برنامه من،یک اصول روحانی می خواهد یعنی حرکت بسوی وجود که همان نیروی برتر است.
در قدم سوم،تنها کاری که من می توانم بکنم این است که از خداوند،دعوت بکنم که به زندگی من بیاید.
من تا به یک نیروی زمینی،ایمان نیاورم،نمی توانم به یک نیروی ماورایی،ایمان بیاورم.
تسلیم در مقابل بیماری مخوف اعتیاد.
من همیشه دنبال یک شاخی هستم که برای خودم بتراشم که توسط آن هم خودم را زمین بزنم.
بهبودی یعنی بهتر از آنچه که بودی.
خدا،یک چیز مطلقی است و خدا،همیشه خوبی من را خواسته است.
من معتاد،همیشه باید یک پشتوانه ای را داشته باشم.مردان بزرگ،آنهایی هستند که بعضی وقت ها بارها بزرگ را زمین می گذارند.
و خدا می تواند خیلی خیلی شریف باشد.
کسانی که از ما متنفر هستند کسانی هستند که ما بوسیله این روش،مزاحم خواب آنها می شویم.
دروازه سپردن،تسلیم است.
تسلیم بودن و لذت بردن،سپردن می شود.
یکی از بزرگترین چیزهایی که معتاد جماعت دنبال آن می گردد "آرامش" است.
قدم دوازده می گوید که ببخش بدون توقع یعنی ایثار،فداکاری و عشق.
همه چیز را ببخش بدون گرفتن هیچ چیزی.
خدمت کردن به دیگران،خیانت کردن به خود است.
چرا قدم چهار را باید کار کنم؟
قدم چهار،پاکسازی ضایعات گذشته است.
گل سر سبد قدمهای ما،قدم چهار است.
گام چهارم: ما یک ترازنامه اخلاقیِ بی باکانه و جستجوگرانه از خود تهیه کردیم.
« طریقه صحیح کار کردن قدم چهارم»
1- دعا،ذکر،مراقبه کردن و زانو زدن.
2- صحبت کردن با دیگران (اعضائی که این قدم را گذرانده اند).
3- صحبت و مشارکت کردن در داخل جلسه (مسائلی که گفتن آن لطمه ای به خودتان و یا کسی نمی زند).
4- داشتن دفترچه یاد داشت (یادآوری خاطرات و یاد داشت موارد آن).
5- نوشتن مداوم.
6- نوشتن در زمان معین (نوشتن ترازنامه،جزیی از برنامه روزانه باشد).
7- نوشتن در مکان مطهر و حالت روحانی،محلی در خانه را انتخاب کنید و معمولاً در آنجا نماز و دعا خوانده می شود.
8- ترازنامه در جای امنی نگهداری شود.
9- در صورتی که احتمال دارد دیگران به ترازنامه دسترسی پیدا کنند،رازهای خود را به صورت «کُد» بنویسید که فقط خودتان آن را بدانید.
لیست کینه،رنجش،نفرت
1- اسامی:
2- دلیل رنجش و دلخوری،خشم،کینه،انتقام:
3- به کجای من برخورد (اعتماد به نفس،غرور،امنیت مالی،امنیت اجتماعی،روابط جنسی):
4- از چه می ترسیدم:
5- کدامیک از ضعف های اخلاقی،زیربنای این کینه است (غرور،خشم،حسادت،غبطه،شهوت،طمع،انتظار و توقع):
6- به چه علت این رنجش،ادامه دار شده است (عدم صداقت،خود خواهی،تصورات باطل،بی ملاحظه گی):
7- این رنجش باعث شد که چه عکس العملی را از خود نشان دهم:
8- واکنش طرف مقابل چه بود:
9- واکنش بعدی من چه بود:
10- در این کش و قوس به چه کسانی لطمه زده ام:
لیست افرادی که نمی توانیم یا نمی خواهیم ببخشیم
1- نام:
2- از نبخشیدن وی چه سودی می برم:
لیست روابط جنسی
1- مورد:
2- آیا در این رابطه،خود خواه و بی ملاحظه بوده ام:
3- از این عمل چه احساسی را داشته ام:
4- در این رابطه چه کسانی،آزار و زیان دیده اند:
لیست ترس
1- از چه می ترسیدم یا می ترسم:
2- چرا می ترسیدم یا می ترسم:
3- چه کار کنم تا نترسم:
گام پنجم: ما چگونگی دقیق خطاهایمان را به خود،یک شخص دیگر و خداوند اقرار کردیم.
54- چرا قدم چهارم و پنجم را کار می کنیم؟
وقتی که من،اسیر یک کسی هستم که در درون من است من نمی توانم که فرمان خدا را ببرم.
نفس لذت پرستی ما در زمان مصرف آنقدر خلاصه شده بود که دیگر لذت ها را سرکوب می کردیم.
همیشه می خواهند که به لذت مواد برسند اما از طریق یک چیز دیگری چون جرئت مواد مصرف کردن را ندارند.
ما برای اینکه بخواهیم برویم به قدم چهار،باید که از اسارت نفس،رها بشویم.
رنجش های گذشته که نتوانستیم ببخشیم چون نتوانستیم که ببخشیم باعث عصبانیت های امروز ما می شود که این عصبانیت ها هم باعث ترس ما از آینده می شود.
یک لحظاتی من در "لحظه حال" هستم ولی بیشتر یا در گذشته هستم و یا بیشتر در آینده هستم.
چرا به لذت ها می چسبیم؟
مواد،ما را می برد به نشئگی و بی خبری و بی خیالی.
با گفتن قبل از نوشتن،هیچ وقت من نمی توانم از شر رنجش ها،رها بشوم.
یکی از اصول قدم چهار این است که بدانیم قدم چهار،یک قدم شخصی است.
آن آزارهایی که دیده ایم باعث می شود که امروز آزار بدهیم.
صداقت،اول با خودم است و بعد با خدا است و بعد با یک شخص دیگر است.
قدم سه باید یک رابطه نزدیکی را بین من و خدا را ایجاد کند که من بتوانم ترس هایم را کنار بگذارم.
معتاد،همیشه با راز،زندگی کرده است و عادت به پنهان کاری کرده است.
اگر می خواهیم که بهبودی،حاصل بشود و به رهایی برسیم باید که قدم چهار را کار کنیم.
در مرحله نوشتن،ما امتحان کنیم که تمام ترس های مان را کنار بگذاریم.
ترازنامه می گیریم که یک شناختی حاصل بشود و شناخت نیز از خودم است.
انسان وقتی که خودش را شناخت دائماً در حال تنهایی و رنج و سرگردانی است.
علت خیلی چیزهایی که باعث رنج ما است بخاطر این است که ما آن را نمی شناسیم.
در درون انسان،یک "من"هایی هست که هر کدام از آن "من"ها را که بشناسیم بلند می شود و می رود.
"من کاذب" است در درون من که دارد من را آتش می زند.
ما به خودمان هم نمی توانیم این مسئله را اقرار کنیم.
سخت ترین کار،نوشتن آزارهای جنسی است.
تا قدم سه،همه می توانند کمک کنند ولی در قدم چهار،دیگر راهنما داریم.
برنامه گفته است که قدم چهار هیچ وقت بسته نمی شود و قدم چهار،باز است.
چرا کیفیت بهبودی و آرامش دوستان،فرق می کند؟ که همه آنها به قدم چهار برمی گردد.
وقتی که آدم،همدرد پیدا می کند تحمل درد برای او نیز راحت تر است.
آدم عاقل،تحت هر شرایط،تحت تاثیر قرار نمی گیرد که بخواهد احساسات او را بر انگیزد.
کارهای ما از روی عقل نیست بلکه از روی عادت است.
قدم چهار،مهمترین هدیه ای است که این برنامه به ما می دهد یعنی "خویشتن پذیری" را و دیگر جنگی را با خودمان نداریم.
ما،دو نوع حرکت داریم که حرکت نرم و حرکت سخت است.
کلیت قدم چهار برای من در روابط است چون من در روابط است که مشکل دارم.
حرکت سخت را به گذشته و حرکت نرم را به حال،تشبیه می کنم.
در گذشته،روابط سالمی را نداشتم چون یا قربانی شدم و یا قربانی کرده ام و در زمان حال هم یا مورد سوءاستفاده قرار می گیرم و یا مورد سوءاستفاده قرار می دهم.
من در کل رابطه هایم خود خواه بوده ام.
کلیت دوازده قدم چه چیزی را می خواهد به من یاد بدهد؟ یک رابطه سالم و برابر برابر را.
چرا نمی توانم به جلو حرکت کنم و یا نرم باشم؟ چون من نمی توانم که خودم را با دیگران همسو کنم.
کلیت مشکل من امروز در رابطه هایم است.
وقتی که ما از دیگران انتظار داریم ما را بپذیرند اول باید که خودمان،خودمان را بپذیریم.
قدم چهار،قدم خیلی جدّی است که شوخی با هیچ معتادی را هم ندارد و استحاله در ما را بوجود می آورد.
هر کسی،که تجربه بهبودی و کارکرد قدمها را ندارد.
ما می توانیم از انسانهای معمولی جامعه،خیلی ارجح باشیم.
علم می گوید که من نمی دانم چرا و فقط گروه درمانی و کارکرد قدمها کمک می کند.
من که نمی توانم به بنده خدا،اعتماد کنم به خودش که می توانم اعتماد کنم.
من اگر می خواهم که از هستی،انرژی دریافت کنم و کمک بگیرم باید که از مثلث خود مشغولی،خارج بشوم.
ذهن معتاد،یک ذهن شلوغ است که قدم چهار می خواهد ذهن من را آرام کند.
قدم چهار،یک اهرمی شده است که خطایی را انجام ندهم.
خروجی این قدمها و سنت ها بایستی که من،یک زندگی آرامی را در بیرون داشته باشم.
انتخاب راهنما در قدم چهار،خیلی مهم است.
قدم چهار،یک قدم بکس باد است.
متاسفانه رنجش های جدیدی را برای خودم تولید می کنم که این هم بخاطر بی توجهی به قدم ده و چهار است.
در روابط امروزم،من باید خیلی دقت کنم.
من از کاه،کوه می سازم بنابراین امروز من باید که مواظب رابطه هایم باشم.
ما نمی خواهیم که در انزوا باشیم ولی باید که رابطه های مان تعریف شده باشد.
با این اصول روحانی،نمی شود که شوخی کرد.
این یک برنامه انسان ساز مشترک بین ما است.
حرف قشنگ بر روی دیوارها،زیاد نوشته شده است ولی مهم آن کسی که عملکرد دارد است.
یکی از ترس ها در نوشتن برای من این است که قرار است چه اتفاقی بیافتد.
ما اینجا جمع شده ایم که تجربه مان را در رابطه با هر مطلبی را بگوئیم.
قدم چهار و پنج،قدم رهایی است.
من،قربانی ندانم کاری پدرم و یا سوء رفتار پدر بزرگم بر روی پدرم شدم.
وقتی که از زاویه دیگری به قضایا نگاه می کنیم یعنی از خودمحوری ها،رها می شویم.
قدم چهار،عروس همه قدمها است و پاکسازی درونی است.
قدم چهار برای این است که من معتاد،مال رنجش و ترس و اسرار بگور بردنی نیستم.
توقعات بیجا،مساوی با رنجش است.
نقش خدا در بهبودی از همه چیز برای ما مهمتر است.
ما،در زندگی مان سعی می کردیم که اطراف مان را آرام کنیم ولی می آئیم در قدم چهار که خودمان را آرام کنیم.
نقطه مقابل ترس،شجاعت نیست بلکه آگاهی است.
خصوصی ترین اسرار وقتی که بر زبان می آید متوجه می شویم که عمومی ترین مشکل مردم است.
ما،یک عمری فکر و احساس مان را برای خودمان نگه داشتیم و زندگی مان را ریسک کردیم ولی امروز روز دیگر برای من مهم نیست و می آیم فکر و احساسم را ریسک می کنم ولی زندگیم را ریسک نمی کنم.
وقتی که بلد نیستم چکار کنم همان کاری را که بلد هستم را می کنم یعنی داد و هوار.
قرار نیست کسی حرفی را که می زند خودش بطور صد در صد هم به آن حرف عمل کند.
گام ششم: ما آمادگی کامل پیدا کردیم که پروردگار کلیه نواقص شخصیتی ما را برطرف کند.
55- لیست کلیه ضعف های اخلاقی خود را که در ترازنامه نوشته اید و همچنین آنهایی را که پس از نوشتن ترازنامه کشف کرده اید را بنویسید؟
سه قدم اول،فوندانسیون بهبودی است و ما را آماده می کند که از قدم چهارم که پل پیروزی است رد بکند.
چرا قدم چهارم،مشکل است ولی قدم پنجم،آسان است؟ برای اینکه من معتاد،خودم را نمی شناسم و از خودم یک چیز کاذبی را ساخته ام و بیشتر به خودم دروغ گفته ام.
قدم چهارم و پنجم،بیشتر می خواهد که من را به خودم بشناساند.
اگر برنامه بازیابی را من معتاد ادامه ندهم چه اتفاقی می افتد؟ این اتفاق می افتد که من درجا می زنم.
اگر برنامه بازیابی را یک معتاد طی نکند درجا نمی ماند و لغزش می کند.
قدم چهار و پنج،قدمهای خیلی مهمی هستند و خیلی بستگی دارد که ما اراده و زندگی مان را به دست خداوند سپرده باشیم.
هر تصمیمی که ما می گیریم اگر اقدام پشت سر آن نباشد دیگر تصمیم نیست.
تصمیمی که در قدم سه گرفته ایم باید که اقدام و عمل را به همراه داشته باشد.
ترس هایی داریم که فقط با کمک خداوند و راهنما می توانیم بر آنها فائق شویم.
صداقت،رهایت می کند و راستی،رهایت می کند.
ما باید رها بشویم از گذشته و دروغ های مان.
یکی از مشکلات من معتاد این است که احساس تفاوت می کردم و احساس به چشم آمدن را داشتم.
ما با هم فرقی نداریم و در یک پروسه ای قرار گرفته ایم که نتیجه آن را همه ما ملموس می دانیم.
اقرار قدم پنج با اقرار قدم یک،فرق دارد و اقرار قدم یک بعد از مدتی درست می شود.
گفتند که تا اقرار نکنی ما نمی توانیم به تو کمک کنیم و با اقرار،دریچه ها به روی تو باز می شود.
نقطه مقابل اقرار هم همان انکار مصرف مواد مخدر است.
حقیقت،رهایت می کند.
ما وقتی که خودمان بشویم هیچ تنشی را نداریم و وقتی که تنشی را نداشته باشیم ما،یکی هستیم.
چرا قدم پنج،سخت است؟ چون قسمت های شرم آور زندگیم را می خواهم بیرون بریزم.
آسیب رساندن،یک من است که دارد به من آسیب می رساند.
من،اندیشه دارم و "من" دارم.
فرقی نمی کند و غلط،غلط است.
با پول،من نمی توانم که بروم آرامش را بخرم چون آرامش،کیفیت زندگی است.
اولین مشکل من،غرور من است و بعد هم طمع من است.
هر چقدر که به خدا،نزدیک بشوی به الان،نزدیک می شوی و خدا یعنی زندگی.
از کجا بفهمیم که خداوند،اراده اش در زندگی ما جاری شده است چون یک شبه که مشخص نمی شود؟
از کجا بفهمیم که آیا اراده خداوند در زندگی ما جاری شده است و یا نه؟
خداوند،همه چیز را از قبل به همه داده است چون او،عالِِم بوده است و از قبل به بنده هایش داده است.
خدا را امروز من با قوانین او مانند مرگ و تولد و یا...می شناسم.
با قانون بازتاب و یا قانون تغییر است که من،خدا را می شناسم یعنی خدا را با وسائل او می شناسم.
اگر قدم پنج نباشد قدم چهار،معنایی را ندارد.
اگر قدم پنج نباشد قدم چهار،آن ارزش کاربردی را نخواهد داشت.
راه ما هم همان راه عرفان است چون صلح با دیگران و با خداوند و با... پیدا می کنیم.
بیشتر اوقات،تو از سر ناآگاهی بود که قربانی بیماری خودت شده بودی.
ما همه جوره مسئول کارهای خودمان نمی توانیم باشیم و یک جوری گردن بیماری می اندازیم.
چرا ما قدم پنج را کار می کنیم؟ چون می خواهیم که از خسرت،رنجش،عصبانیت،خود مشغولی و ترس خلاص بشویم.
قدم پنج می خواهد بگوید که باید اعتماد بکنی به یک کسی و یا فکری و یا خِردی غیر از فکر و خِرد خودت که این اعتماد با اعتماد به راهنما شروع می شود.
بعد از اینکه نقش خودمان را پیدا کردیم،می توانیم رها بشویم.
بزرگترین مشکل ما،ترس های ما بوده است.
ما وقتی که بیائیم نقش خودمان را پیدا کنیم متوجه می شویم که ما همه جا مقصر بوده ایم.
نقش من همه جا نقش دروغ و ماسک و...بوده است.
همه زندگی من بر اساس خود محوری و غرور تشکیل شده بود.
نواقص در زیر نور از بین می روند و در تاریکی نیز رشد پیدا می کنند.
در نور،یک نیرویی است که مانع رشد نواقص می شود.
معتاد از نشان دادن شخصیت واقعی خود،ترس و هراس دارد.
من دلیل تمام شکست هایی را که در زندگی خورده بودم را نمی دانستم.
هدف از کارکرد این قدمها این است که من به آرامش برسم و به نیروی برترم نیز نزدیک بشوم.
ترازنامه،یک وسیله است برای رسیدن به آرامش و به نیروی برتر است.
هدف از کارکرد قدم پنج این است که یک تغییر اساسی در شخصیت من بوجود می آید.
می گوید چگونگی دقیق خطاهای مان یعنی اینجا یک برنامه دینی نیست که بگوید گناهان مان.
من با خودم،صادق است.
قدم پنج به من کمک می کند که من به خودم کمک کنم.
* قدم پنج،سه اتوریته بسیار قدرتمند را با مواجهه شدن ما با آنها را فرو می ریزد.
مردان بزرگ آن مردانی نیستند که وزنه های سنگینی را برمی دارند و بعضی اوقات من باید که وزنه هایی را به زمین بگذارم.
اعتماد به خدا و برنامه بازیابی و راهنما یا دوست بهبودی.
تمام بدبختی هایی که بر سر ما آمده است بخاطر همان "من" است.
این "من" با ما چکار کرده است و به کجاها که نبرده است.
یکی از چیزهایی که برنامه به ما کمک می کند آن پیدا کردن شهامت است.
شهامت این است که من بیایم از خودم بگویم و از خودم بگویم تا صاف بشوم.
مگر می شود شیعه علی باشی و کسی به تو دست نزده باشد!؟
همه بلاها را این "من" به سر من می آورد و تا "من" از بین نرود خود واقعی نیز پیدا نمی شود و تا خود واقعی هم پیدا نشود من نمی توانم که به آرامش برسم.
چه با ما کردند و چه ما با آنها کردیم،هر دو طرف مریضی است.
و تا رها نشوم نیز صاف نمی شوم.
تا قدم سه که ترس نداریم و وقتی که تمایل پیدا کردیم قدم چهار را با تمام سختی هایش کار کنیم،می فهمیم که اراده خداوند در ما جاری شده است.
من اگر کثافت کاری بکنم در مسیر جبر خداوند قرار می گیرم.
چرا قدم پنج،باز است؟ بخاطر اینکه من روزانه باید اقرار بکنم.
بهبودی من از کی شروع می شود؟ از وقتی که از خواب بیدار می شوم.
در رشد،ما اصول را به شخصیت ها خیلی ترجیح می دهیم.
همین که خسارت نمی زنم یعنی خداوند در زندگی من دخیل است.
تراز دیگران را گرفتن خیلی به آدم کمک می کند یعنی وقتی نقصی را در دیگران می بینیم سعی می کنیم که آن نقص را ما دیگر انجام ندهیم.
تا زمانی که نقص های ما بر روی کاغذ است یعنی همچنان نقص های مان را در نزد خودمان حفظ کرده ایم.
ترس از قضاوت دیگری،کار را سخت می کند که ما قدم پنج را نخوانیم ولی خداوند درباره ما دیگر قضاوت نمی کند.
رشد روحانی همان تغییر است.
تغییر از زمانی آغاز می شود که ما قدم پنج را کار می کنیم.
قرار نیست که ما نترسیم وقتی که اقرار می کنیم و قرار است که ما در حالی که می ترسیم کار درست را انجام بدهیم چون در ناشناخته ها است که می خواهیم قدم بنهیم.
من،استاد خود فریبی هستم.
در زمان مصرف،من استاد انکار بودم.
اقرار مخالف انکار است.
در مرحله بالای بازیابی،دیگر نه تکذیب به ما اثر می گذارد و نه تائید و به یک روشن بینی می رسیم که روشن بینانه به دیگران نگاه می کنیم و دیگر هم بدنبال باربر و بارکش نیستیم.
برنامه ما،یک برنامه معنوی و روحانی است و معتاد،روحانیت نداشته است.
برای اینکه از این "چکنم چکنم" رها بشویم یک چیز روحانی را جای آن بگذاریم.
ما،اصول را به شخصیت ها ترجیح می دهیم و برنامه به ما می گوید که اصول را به شخصیت ها ترجیح بدهیم.
56- آیا حاضرید که خداوند نواقص اخلاقی شما را برطرف کند؟
دنبال آموزش و یادگیری برای راهی جهت بهتر زندگی کردن هستیم.
فرصت تفکر برای خودم را نداشتم.
دور هم جمع شده ایم تا با قدرتی که وجود دارد بوسیله اعتماد به نفس و فکرهایی که به همدیگر می دهیم یک زندگی بهتری را برای خودمان بسازیم.
ما اگر رها و آزاد بشویم زندگی ما برمی گردد و بهتر می شویم.
خیلی از ما طاقت شکست را نداریم.
حاضر نیستیم برای تجربه کردن یک چیزی،حرکت بکنیم و یا بخاطر ترس از شکست،حاضر نیستیم که برویم و دنیای جدید را بشناسیم.
یک چیز را گفتند بنام نقص و ما هم گفتیم که داریم و تصمیم داریم که نقص را ترک کنیم ولی نمی توانیم تصمیم بگیریم.
قدمها را کار کردیم در حد همان تقلید و سالها طول کشید تا متوجه بشویم که اصل قضیه چیست.
یا بندگی کن و یا هرزگی کن یعنی من یا تابع NA بشوم و یا هر روزی بروم به درون یک مکتبی دیگر.
حالا قبول و ما نقص ها را داریم ولی حالا باید چکار بکنیم؟
ما خیلی خوب نظارت می دهیم و فتوا می دهیم ولی وقتی که پای عمل می آید خراب می کنیم.
من وقتی که به خطر می افتم از نقص ها استفاده می کنم و وقتی هم که آبها از آسیاب افتاد شروع می کنم به ادا در آوردن ولی در باطن،خودمان می دانیم که چه خبر است.
خودشناسی می شود معرفت و یا عرفان و دیگرشناسی هم به عقل برمی گردد.
دو قسمت داریم که ما یا باید خودمان را بشناسیم و یا باید که دیگران را بشناسیم که برای شناخت دیگران باید که از تفکر استفاده کنیم.
"حاضر" دو معنی را می دهد که یکی حضور فیزیکی است و یک حضور هم مثل زیتون پرورده است یعنی آیا من پرورده شده ام که در قدم ششم از این نواقص،نجات پیدا بکنم.
نواقص من شاید که کمرنگ و یا پنهان بشود ولی از بین نمی رود.
با آگاهی پیدا کردن،می توانیم که بعضی مواقع از نقص ها استفاده بکنیم و یا استفاده نکنیم.
قدم شش،قدم خیلی مهمی است چون ما را به خودمان می شناساند.
وقتی که نواقص را شناختیم یک تواضعی را پیدا می کنیم.
خطاها به من نشان می دهد که منشأ آنها نواقص اخلاقی است که من انجام داده ام.
ما همان جوری که با اراده خودمان،حریف مصرف مان نشدیم یعنی ما با تصمیم گیری های مان،حریف اعتیادمان نشدیم و الان هم با اراده خودمان،حریف نواقص هم نمی شویم.
نواقص اخلاقی من خلاصه می شود در دو کلمه که یکی "خودمحوری" است یعنی دزدی از دیگران و دیگری "تنبلی" است که دزدی از خود است.
سکوت،بهترین مشارکت است برای کسانی که تازه آمده اند.
با تصمیم گیری،نواقص درست نمی شود و نیاز به اقدام و عمل دارد و اقدام و عمل هم برای تغییر کردن،است.
ما از کجا بفهمیم که کاملاً آماده هستیم که خداوند،نواقص اخلاقی را از ما بگیرد؟
برنامه به ما می گوید: وقتی که درد عدم تغییر،بیشتر از ترس از تغییر شد یعنی ما آماده شده ایم که تغییر بکنیم.
درد عدم تغییر،بیشتر از ترس از تغییر بشود یعنی ما آماده شده ایم که نواقص مان از بین برود.
خود محوری،دزدی از دیگران است.
اعتماد کردن برای معتاد،سخت و تغییر کردن،سخت است و نترسیدن،سخت است.
شجاعت آن نیست که ما بترسیم و نرویم که یک کار جدید را بکنیم بلکه برنامه می گوید که بترس ولی برو آن کار را انجام بده.
یکی از چیزهایی که من معتاد را اذیت می کند این احساس حقارت است.
خریّت و بی خبری هم یک عالمی دارد ولی اگر آمدی به برنامه و NA،دیگر نمی توانی که بهانه بیاوری.
برنامه به من می گوید: من آن چیزی را باید دوست داشته باشم که همه،دوست دارند.
قدم شش،یک قدم بی رحمی است چون که می خواهد ما را تغییر بدهد.
بازسازی و بازپروری و پیدا کردن نقطه های مثبت وجود ما را قدم شش می خواهد که نطفه آن را در ما بکارد.
ما،همدیگر را داریم چون ما به تنهایی محکوم به فنا هستیم.
ما از همدیگر است که چیز یاد می گیریم.
چیزی که حقیقت داشته باشد زیباست.
ما چه کسی بودیم و کجا بودیم و چکارهایی را کرده ایم را برنامه می خواهد که جواب هایش را بگوید.
طبق تجربه و نه دانش "زندگی" بهتر می شود.
فهمیدن،درد دارد ولی نفهمیدن،دردسر دارد.
اگر تا زمانی که ما رهایی از هر چیزی که با آن مشکل داریم جدا نشویم قطعاً معنی زندگی را نمی فهمیم.
* زندگی من،خلاصه می شود در چیزهایی که ندارم و دوست دارم که داشته باشم.
یا باید برویم جایی که هیچ کسی نباشد و یا باید برویم جایی که همه مثل خودمان باشند.
نواقص،کار خود من نیست که برطرف کنم و نواقص،نیاز به قدرتی دارد که از من قوی تر است.
جالب اینجاست که آغاز آن با ترس است و پایان آن هم با ترس است.
حاضر بودن و آماده بودن و مهیا بودن برای اینکه خداوند،نواقص اخلاقی ما را بگیرد باید که اول خودمان حاضر باشیم.
قرار نیست که نواقص را برطرف کنیم بلکه فقط باید که آنها را کمرنگ بکنیم.
نواقص،کمک می کند که بعداً دیگران را هم بشناسیم.
قدم شش،خیلی هم لذت بخش است چون در نهایت به شناختی از دیگران می رسیم.
هر چقدر که بهتر،نواقص خودم را بشناسم بهتر می توانم که دیگران را هم بشناسم.
زیر مجموعه زندگی همه انسانها همین هفت گناه کبیره است.
وقتی که آنالیز می کنیم قرار است که ما تراز خودمان را بگیریم یعنی فقط این آموزش را انجام می دهیم که دیگر این رفتار را نکنیم.
وقتی که چیزی از من گرفته می شود باید که یک چیزی جای آن بیاید.
آیا من،خدا را آفریده ام و یا خدا،من را آفریده است؟ که قسمت اول به عقل برمی گردد و قسمت دوم به ایمان برمی گردد.
یک اسب،اسب به دنیا می آید ولی یک انسان،انسان به دنیا نمی آید و این انسان شدن،آموزش و پرورش و آگاهی و...می خواهد.
هر کسی که به NA آمد NA ای بیرون نمی رود و یا NA ای نمی شود و NA ای شدن نیاز به کار کردن و حضور داشتن و...می خواهد.
کسانی که به NA می آیند با اصول روحانی "اقرار" از همان اول،آشنا می شوند.
اگر قدم شش نبود و افرادی که می خواستند با مابقی قدمها،زندگی کنند نه تنها نمی توانستند راحت زندگی کنند بلکه لغزش هم می کردند.
انسان،چرا جائز الخطا است؟
یک سری از چیزها هست که بمرور در زندگی آدمها بوجود می آید.
چرا قدم شش برای ما،معجزه می کند؟
من با قدم شش،زندگی می کنم و با قدم شش،نمی جنگم و همین پذیرش،کمک کرده است که من در جنگ نباشم.
خود شخص نمی تواند که به یک سری از مسائل برسد مخصوصاً در قدم شش.
ما بیشتر مواقع خودمان را پنهان می کنیم برای اینکه با نواقص،روبرو نشویم.
قدمها بعد از یک مدت،مدیریت می خواهد.
من باید یاد بگیرم که چه جوری زندگی کنم و با چه کسی هم چگونه برخورد بکنم.
گل بی خار و بی عیب همان خداوند است.
ما،تشنه محبت هستیم.
ما به دنیا آمده ایم که مثل خدا،فکر کنیم و نه اینکه به جای خدا،فکر کنیم.
زیربنای تمامی زندگی تلخ ما همین نواقص بوده است.
خیلی مواقع ما در مقابل تغییر کردن که نقصی را از خودمان جدا بکنیم مقاومت می کنیم.
ما زمانی می توانیم بگوئیم که در برنامه بهبودی هستیم که بر روی نواقص خودمان کار بکنیم.
وقتی که منیّت را مهار می کنیم خیلی از نواقصی که در کنار منیّت است هم فروکش می کند.
ما اگر بتوانیم که ارتباطات مان را خوب یاد بگیریم...
فقط گفتن که نیست و زمانی که می گوئی من NA ای هستم باید که عملکرد هم داشته باشی.
اگر قدم شش و هفت را خوب کار کنیم کلاً زندگی ما متحول می شود و یک زندگی جدیدی را پیدا می کنیم.
هر چقدر تلاش بکنیم خودمان راحت تر زندگی می کنیم و هر چقدر که تلاش نکنیم خودمان اذیت می شویم.
اگر آن "من" برود کنار و "خود من" بیاید وسط همه چیز عوض می شود.
انسان،تنها موجودی است که می تواند واقعیت را عوض بکند هر چند که حقیقت را نمی تواند عوض بکند ولی واقعیت را می تواند که عوض بکند.
یکی از چیزهایی که می تواند به یک معتاد کمک کند کار کردن قدم چهار بطور روزانه است.
ما اول رشد نباتی می کنیم و بعد رشد حیوانی می کنیم و رشد بعدی من که رشد عقلانی است چون من بیماری دارم در این رشد،گیر کرده ام و رشد بعدی هم رشد ملکوتی است.
اولین باری که یک لذتی به ما دست داد ما در آن لذت،ماندیم یعنی همان مثلث خود مشغولی که نتیجه آن هم خسارت بوده است.
من چرا اینقدر آلوده و بدبخت هستم؟
نقص،یک غریزه است که همه داریم ولی در بعضی از ما،عود می کند.
نصف وجود من،نفس حیوانی من است و نصف وجود من هم نفس فرشته ای است.
خود واقعی من همان نواقص من است.
منی که باید به حقیقت بپیوندد قدم هفت من است.
با دو تا حس،من وارد قدم شش شدم که اول شور بود که بعداً دیدم که سخت شد و کتاب می گوید: خارج شدن از حریم امن عادت ها،سخت است و درد دارد.
با دو حالت هم من می توانم از قدم شش،رد بشوم که یا باید به شعور،من کمک بکند و یا اینکه آنقدر درد بکشم تا از آن عبور کنم.
اول رشد عقلانی من یعنی بشین و شاگردی کن.
آنجایی که من،عاشق باشم و صبور باشم از زمین،کنده می شوم.
من،کی بزرگ می شوم؟
از نظر ظاهری،ما بزرگ شده ایم ولی کی به آن بزرگ شدن درونی و عقلانی می رسیم؟
تعریف نقص،چیست؟
زمانی که من نیازهای خودم را توسط عقل و شعور و آگاهی و...می خواهم برطرف کنم از نقص استفاده می کنم.
وقتی که از بالا به قضایا نگاه می کنم تازه می توانم که تصمیم بگیرم.
کسی باید که به من،آموزش بدهد و من،خودم هم آموزش پذیر باشم تا بتوانم که این راه را بروم و راحت باشم.
یکی از نواقص این است که من دوازده قدم را کار نکنم.
قدم دو در زندگی من نبود و ازدواج با خودمحوری و یا ترک کار با خودمحوری و...بود.
ما،یک تا دوازده را کار می کنیم که نزنیم و وقتی که می زنیم از قدم دوازده می آئیم پائین تا قدم یک.
مهمترین قسمت در دوازده قدم،نوشتن و اعلام کردن است.
کی از من جبران خسارت می کند؟
یک طرفه،دوازده قدم را کار کردن،سخت است.
اصلاً نواقص چیست و برای چه من باید که بسپارم؟
نواقص،چیزهایی است که من نتوانم در راستای زندگی حرکت بکنم.
انسان تا موقعی که به کمال نرسد آرامش ندارد.
وقتی که می خواستم چیزی را تجربه کنم اجازه تجربه کردن را به من ندادند بنابراین من هم بزرگ نشدم.
"بدی" هست و مهم این است که ما دنبال "خوبی" برویم.
اگر قدم شش نباشد قدم هفت،خودش را نشان نمی دهد.
شیرینی زندگی و انسانیت به این است که من می فهمم رفتارهای من تا دیروز،زشت بوده است و اینگونه رفتارها هم بد است بنابراین نقطه مقابل آن را اجراء می کنم.
من اگر زمانی می خواهم به کسی کمک کنم چاشنی آن کمک "عشق و محبت" است و دانش نیست.
قدم شش،قدم درد و اشتیاق است که از همان حضور می آید.
معتاد بنوعی در دنیای احساس،زندگی می کند و حاضر نیست که نقص خودش را از زبان کس دیگری بشنود.
حضور می گوید که آیا تو به اشتیاق رسیده ای که بشنوی؟
این نقص همان نفس بوده است.
من نیازم این است که به وقت خودش حرف بزنم ولی وقتی که پر حرفی می کنم به سمت خواسته هایم رفته ام یعنی هر چیزی که بر مبنای خواست ها باشد به سمت نقص می رود ولی اگر هر چیزی که بر مبنای نیازها باشد به سمت حُسن ها می رود.
معتاد در هر شرایطی،ماسک همان شرایط را هم می زند.
اگر ظرفیت تغییر را ندارم،نپرسم و حضور یعنی این.
اگر پنج قدم اول را درست کار کرده باشیم بنابراین در قدم شش به آمادگی رسیده ایم.
آیا شما خاضر هستید و یا ترس از تغییر نمی خواهد بگذارد که تغییر بکنید؟
وقتی که وارد مقایسه ها می شویم خود بخود درب نواقص به روی ما باز می شود و چون کاری را بلد نیستیم بکنیم همان کاری را که بلد هستیم را می کنیم.
یک لحظه مکث کنم که آیا از نواقص استفاده کنم و یا به راه جدید بیایم.
اگر ترس از تغییر را بگذاریم کنار واقعاً وارد مرحله جدیدی از زندگی می شویم.
نواقص،واقعاً می تواند برطرف بشود اگر که خداوند بخواهد.
57- آیا فکر می کنید که خداوند می تواند نواقص اخلاقی را از شما بگیرد،اگر می تواند چطور،نقش شما در این میان چیست؟
برخلاف میل باطنی باز هم دور هم جمع شده ایم که به حرف های همدیگر گوش کنیم.
بعضی از حرف ها بقدری واقعی و قدرتمند بود که بعدها اجازه نداد هر کاری را بتوانیم بکنیم.
هر اتفاقی که افتاده باشد حداقل مواد مخدر را مصرف نمی کنیم.
داستان مُردن و متولد شدن،جزو قوانین و واجبات است که نمی شود جلوی آن را گرفت ولی پذیرفتن و نگاه به آن می تواند که متفاوت باشد.
هر کدام از ما در بخشی از این جامعه،درگیر هستیم و داریم زندگی می کنیم که آدمهای متفاوتی هستند.
قرار نیست که من مثل دیگران،زندگی بکنم و قرار است توسط آن چیزهایی که من آگاهی آنها را پیدا می کنم راه خودم را زندگی بکنم.
نمی خواهیم ثابت کنیم که راه ما و کار ما،درست است و تو باید که قبول بکنی.
قرار نیست که همه،همه چیز را قبول بکنند.
ما نمی توانیم از همه کس،جلب رضایت بکنیم.
این نیست که من بگویم که "من بهبودی دارم" و دیگران هم باید به من کمک کنند.
فکر کردن من ارتباط مستقیم با قدم دوم را دارد.
خداوندی که من درک کرده ام و یا انتخاب کرده ام اگر توانایی نداشته باشد،نمی تواند که نواقص من را بگیرد.
اگر نواقص من برطرف نشود و یا کمرنگ نشود و یا...آیا من،مشکل دارم و یا خداوند،مشکل دارد و یا انجمن،مشکل دارد و یا اصول برای من کار نمی کند؟
آیا آن چیزهایی که در قدم شش نوشته ام،وجود واقعی دارد و یا یک چیز خیالی است.
قرار بر این نیست که خداوند،چیزی را از ما بگیرد و وقتی که من ظرفیت و توان شناخت نواقص را ندارم چگونه می تواند که خداوند این نواقص را از ما بگیرد.
گر به خود آئی به خدائی رسی پس خدا همان خودآ است.
بزرگترین کار را در وحله اول،خودمان می کنیم.
نواقص،ریز می شود و به عمق می رود ولی تمام شدنی نیست.
انسانی که کامل می شود همان خدا است.
خداگونه شدن انسان بر روی زمین،نظر از خلقتی است که ایجاد شده است.
در عین حال که خودت را نبینی در عین حال هم خودت را ببینی،می توان دید که همه چیز در نهایت تعادل است.
اگر انسان بتواند که نواقص خودش را ببیند اصولاً نیرویی هم هست برای برطرف کردن آن نواقص.
وقتی که بزرگترین کذب زندگیم که مصرف مواد مخدر است را می گذارم کنار،می توانم کذب های دیگر را هم کنار بگذارم.
توسط دو تا اهرم،می توان نواقص را برطرف کرد که "عقل" برای شناخت آن نواقص است و "ایمان" هم برای کنار گذاشتن آن نواقص است.
بیایم یاد بگیرم و از یاد گرفته هایم هم استفاده بکنم.
ما که ضایعات خودمان را می ریزیم دور،پس چطور می شود که می رویم نواقص را برای خودمان جمع می کنیم؟ و این تناقض بخاطر چیست؟
"چرا"ها را هر کسی برود در زندگی خودش پیدا بکند چون از این چراها را در زندگی،ما زیاد داریم.
یک کسی که از من موفق تر است را برای خودم بکنم الگو.
این منفی که در وجود من هست را می توانم تبدیل کنم به مثبت و از آن در مسیر پیشرفت هم استفاده بکنم.
ما،در قدم ششم قرار نیست که تمام غرائز خودمان را نابود بکنیم.
همه تجربه ها،درست است و تجربه من در یک زمینه بوده است و تجربه دیگری هم در زمینه ای دیگر و تمام تجربه ها هم کمک می کند.
نواقص اخلاقی،یک چیزی است که مزاحم من است.
همه ما،یکی از نقص های اخلاقی که داشتیم مصرف مواد مخدر بود که از روی لذت طلبی هم بود و می رفتیم مواد مخدر را مصرف می کردیم.
آیا این نقص اخلاقی که مصرف مواد مخدر بود را من برطرف کردم؟
وقتی که من تسلیم شدم او توانست.
چطور می تواند؟ زمانی است که من تسلیم می شوم.
تجربه،ممکن است که فردا عوض بشود چون آگاهی،انتها ندارد.
آگاهی و تجربه من هم نسبت به یک ساعت قبل،فرق می کند که اگر فرق نکند آن وقت ما در حال رشد نیستیم.
نواقص از درون کیفیت های ما در می آید.
نقص،آن چیزی است که من را نگه می دارد و نمی گذارد زندگی بکنم و من را اذیت می کند.
دوران نوجوانی ام را با حسرت،خراب کردم.
این نقص "حسرت" از کجا آمد؟
اگر نمی توانم بگویم چون کلام،قاصر است و من هم ضعیف هستم.
بالاترین و فراترین لذت،بخشش بجا است.
اگر قرار باشد که من همیشه "بپردازم" پس کی قرار است که "دریافت" بکنم؟
چشمه با آب ریختن،چشمه نمی شود و چشمه باید که خودش چشمه باشد.
آدمها وقتی که به دنیا می آیند هیچ نقصی را ندارند.
"وسوسه" مال گذشته نیست بلکه وسوسه،مال حال و آینده است.
نواقص،بصورت ژنتیکی در ما نیست.
از آدمهایی که من،رنجش دارم علت هایش چیست؟
فکر من،دشمن ذهن من است.
وقتی از "من" بیایم بیرون و بشوم "ما"،آن وقت سوال درست می شود.
من همیشه دشمن خودم هستم چون در جهل هستم.
نقص،یک چیز خوبی است و خدا دادی است ولی وقتی که من سوءاستفاده می کنم است که بد می شود.
به فکر کردن،می گویند اندیشیدن و امروز اندیشیدن است فکر.
فکر من،ناقص است و دست نخورده است.
"چرا" یک کلمه ای است که فقط و فقط از زیاده خواهی می آید.
بازتاب فهم من این است که بتوانم با نواقص خودم کنار بیایم.
این برنامه،مذهبی نیست و کاملاً روحانی است.
اقرار قدم یک برای من کافی نیست و فقط و فقط اقرار و تسلیم،کافی نیست و "پذیرفتن" باید باشد که اگر پذیرفتن نباشد دیگر اقرار و تسلیم،کارآیی ندارد.
نقش من،پذیرفتن است.
قدم شش،قدمی است که ما را به خودمان می شناساند.
قدم شش،شروع قدم یک دوباره است.
برای برطرف شدن نقص،اول باید که آن نقص،کشف بشود و کشف نقص هم همراه با انرژی است که تولید درد می کند.
هر نقصی دارای یک انرژیی است و مهم این است که من از این انرژی چگونه می توانم استفاده بکنم و نه از نقص.
برطرف شدن نقص هم دارای یک سِری از عجزها است.
برطرف شدن نقص با غرور من نمی شود که رفع بشود.
وقتی که "من" می آید یعنی همان غرور.
وقتی که من یک نقصی را با منیّت خودم بخواهم برطرف کنم بدتر و شدیدتر می شود.
معتاد،آدم تاثیر پذیر است تا تاثیر گذار.
معاشرت با افرادی که از همان نقصی که من دارم برطرف شده است یعنی همان قدم دوم.
باید اینجا خُورد بشوی تا رشد بکنی و رشد بکنی.
همه ما از سرزمین مصرف آمده ایم.
ما می خواهیم از انکار به معنا برسیم ولی نمی شود بنابراین انکار می کنیم تا به آن معنایی که باب دل من است برسم.
من و خدا و تمایل و زمان با هم می توانیم و من و خدا،نمی توانیم.
زمانی که من فکر می کنم آماده هستم اصلاً آماده نیستم.
من و خدا و پشتکار و تمایل و زمان،می توانیم.
قدم شش و هفت،مکمل همدیگر است و مانند دو شاهین ترازو است که وقتی کفه شش می آید پائین به خدا نزدیک می شویم و وقتی که کفه هفت می آید پائین،من از خدا دور می شوم.
58- آیا فکر می کنید که خداوند شما را همینطور که هستید می پذیرد یا اینکه باید در شما تغییراتی بوجود بیاید تا شما را بپذیرد،توضیح دهید؟
کل دوازده قدم اگر کسی تمایل داشته باشد ما را مجبور می کند به فکر کردن.
توضیح دادن،من را مجبور می کند که یک حرف منطقی و عقلانی را بگویم.
اگر من دارای نواقص اخلاقی و شخصیتی هستم دلیل بر این نیست که من نواقص اخلاقی و شخصیتی ام را کمرنگ تر نکنم و بگویم که خداوند،من را همینگونه می پذیرد.
تا مرحله خودشناسی نباشد مرحله خداشناسی،اتفاق نمی افتد.
این نیست که بهترین ها را یک نفر بداند و یا فقط یک نفر حرف بزند.
این نیست که کسی بخواهد به کسی،خط بدهد.
خداوند،ما را از زمانی که بدنیا آمده ایم،پذیرفته است.
آیا در راه رشد و یا همان سلامت عقل،قدم برمی داریم و یا نه؟
تغییرات باید که بوجود بیاید در غیر این صورت کار ما به اینجا کشیده نمی شد.
من اگر نتوانم زمینه را فراهم کنم آن رشد روحانی در من اتفاق نخواهد افتاد.
من معتاد تا زمانی که وارد انجمن نشده بودم تمام زندگیم شرطی و از روی عادت بوده است.
هر کسی،فهم اش برود بالا با راحتی نیز زندگی می کند و کسی هم که فهم اش پائین باشد در یک جهنمی زندگی می کند.
امروز هم اگر اینجا نشسته ایم بحث زرنگی نیست و بحث این است که بعد از لطف خداوند بخاطر آن چیزهایی است که یاد گرفته ایم.
تصویر خدا برای من کاری را نمی تواند بکند.
خداوند اگر من را نپذیرفته بود اصلاً نمی آفرید ولی برای من یک سری قوانین جمعی را هم گذاشته است که من هم باید آن قوانین را رعایت بکنم.
خداوند،من را می پذیرد ولی من هستم که قوانین خداوند را نمی پذیرم که خودم برای خودم مشکل درست می کنم.
اگر اشکالی هست در پذیرش خدا نیست.
من،خودم مشکلاتی را درست می کنم که نتوانم درست زندگی بکنم.
من چون دقت نمی کنم به هنر خداوند،پی نمی برم.
انجمن،یک سری اصولی را دارد و می گوید که اگر اصول را رعایت نکنی،می روی می زنی بنابراین خداوند هم یک سری قوانینی را گذاشته است.
من اگر اصول را ندانم به من می گویند "جاهل" و در جهل باید زندگی بکنم.
صحبت ها،کلی است و درباره شخص خاصی نیست.
ما،چه تغییر بکنیم و چه تغییر نکنیم فرقی به حال خداوند ندارد.
من تا زمانی که رعایت نکنم هیچ اتفاقی نمی افتد.
ما وقتی از یکی از نواقص اخلاقی مان استفاده می کنیم از مسیر،دور می شویم.
خوب و بد در کنار همدیگر هستند.
ما،یک درد مشترک داریم و یک راه مشترک داریم و یک هدف مشترک داریم.
قدم شش،قدم تغییر است.
اتفاق خوب و بد،لحظه ای است.
دوازده قدم ما،وسیله ای است برای خودشناسی و رسیدن به عقلانیت.
آغاز خودشناسی ما هم از قدم چهارم است.
اگر ما بتوانیم تغییر بکنیم و واقعاً تغییر بکنیم،می توانیم راحت زندگی کنیم و به فهم برسیم.
ما چه جوری است که به مشکل می خوریم؟ بخاطر این است که هی چرا چرا می کنیم.
هیچ راهی،صد در صد جواب نمی دهد و بهترین راهی که جواب داده است NA است.
فقط برای امروز،من تصمیم گرفته ام که یک هدفی را دنبال کنم.
ما با دوازده قدم،کامل نمی شویم و قدیس هم نمی شویم.
تکامل یعنی من خودم را با شرایط،وفق بدهم و نه اینکه همرنگ جماعت بشوم.
هر کسی از قدم ششم،رد بشود از آن محدودیت هایی که دارد رها می شود.
تمام آدمها وقتی کاری را می کنند و سر در نمی آورند،می اندازند گردن خداوند.
ما بیشتر درباره حدسیات مان صحبت می کنیم.
ما،خیلی احتیاج داریم که گوش کنیم.
خداوند همینطور ما را می پذیرد ولی وقتی که بر روی نقص های مان کار می کنیم خودمان راحت تر می شویم.
هر چقدر آگاهی می رود بالا،خودمان راحت تر هستیم.
وقتی که بر روی نقص ها،کار می کنیم زندگی مان قشنگ تر می شود.
حال خوب شدن فقط به قطع مصرف خلاصه نمی شود.
پذیرش خدا هم بی نهایت است.
گفتم اگر اینها توانسته اند پاک بمانند پس من هم می توانم پاک بمانم.
چیزی که من را اینجا می آورد و یا اینجا نگه داشته است فقط عشق و محبت بین اعضای انجمن است.
هیچ کس به من نگفت که مشکل تو آن بار اول است.
برنامه ما،کمتر حرف زدن و بیشتر گوش کردن،است.
خیلی دلم می خواست که مواد،مصرف نکنم ولی راهی را هم بلد نبودم.
اینجا،جایی است که وقتی تسلیم شدی پیروز می شوی.
در کنار شما بودن برای من،یک ارزش است.
ترک برای من شده بود ناباوری.
بارها ترک کرده بودم ولی در ترک،باقی نمانده بودم و بنابراین ترک برای من شده بود یک ناباوری.
من باید در محیط عجز و تسلیم تا آخر عمر،باقی بمانم تا به من کمک بکنند.
کار سختی نیست و من فقط باید گوش کنم و عمل کنم و حرف اصلاً مهم نیست.
خدا،همه را می بخشد ولی آیا من هم خودم را می بخشم؟
من بدون شما،هیچ چیزی نیستم.
بهشت و جهنم،یک مکان نیست بلکه یک زمان است.
59- در صورتیکه حاضر نیستید خداوند بعضی از نواقص شما را بگیرد،لیست نواقص و رفتارهای خود را بنویسید؟ اگر هنوز حاضر نیستید که از بعضی از نواقص خود دست بردارید آیا آماده اید که برای پیدا کردن تمایل،دعا کنید،توضیح دهید؟
برای دنبال کردن راه مشترک و هدف مشترک و مسئولیت مشترک است که می آئیم جلسه.
مسئولیت مشترک یعنی هر کسی یک کاری را حفظ کند تا همگی برسیم به بهبودی و رشد چون به تنهایی نمی شود که رشد و بهبودی پیدا کرد.
اسیر "لفظ" نشویم.
نواقص اخلاقی ما،سرمنشاء دارد که عبارتند از خودمحوری – ترس – غرور.
قدم شش می خواهد ما را به خودمان بشناساند که با این شناختن اگر به پیش برویم حال ما را خوب کند.
برنامه می گوید که قدم شش،یک قدم باز است و قرار نیست که ما دیگر درد نکشیم بلکه قرار است که جور دیگری با دردهای مان کنار بیائیم.
قدم شش،یک قدم خیلی مهمی است که همیشه هم باز است.
ما با اراده خودمان،نتوانستیم که حریف اعتیاد خودمان بشویم.
خداوند،قدرت آن را دارد که تمام نواقص ما را بگیرد ولی کدام نقص است که حاضر نیستیم آن را خداوند از ما بگیرد.
اصولاً اگر نقص،نقص است که من به هیچ وجه نمی توانم آن را بپذیرم.
خدا را شکر که نقص از بین نمی رود چون امکان شناخت آن را داریم.
خودمحوری عین مراقبه است منتهی در موج منفی.
سهم من در قدم ششم چیست و اقدام من چیست؟
ترس یعنی از دست دادن لذت است.
"باختن" یک رویداد است اما "بازنده بودن" یک مدل ذهنی است.
هر موقع که من از یک چیزی لذت می برم آن چیز را من نمی خواهم که به خداوند بسپارم.
خوبی آن هم در این است که قدم شش،زنده است.
یکی از عوارض بیماری ما همان تنبلی و بی تفاوتی است.
بخاطر یک نقص،هزار تا خطا هم از من سر می زند.
بدبختی ما این است که می دانیم و خیلی خوب،فکر می کنیم و خیلی خوب،حرف می زنیم ولی وقتی که در شرایط قرار می گیریم گند می زنیم.
ما هر چی پیدا کردیم در این برنامه پیدا کرده ایم.
اصول این برنامه،اول در فکر آدم است که ایجاد می شود.
وقتی که آزار ندادیم و آزار ندیدیم و به روشن بینی رسیدیم به رهایی می رسیم.
رهایی،یک دفعه حادث می شود.
بگو با کیانی تا بگویم که کیستی.
وقتی که با پنج نفر نشست و برخاست کردی،فکر تو میانگین آن پنج نفر است.
برداشت عقل سلیم،حاصل اتفاق نظر جامعه است.
من باید احساس برتری و مهم نبودن را نکنم.
من نباید احساس تفاوت بکنم و من باید به تواضع و فروتنی قدم ششم برسم.
من خیلی دوست دارم که از رنجش و کینه و خشم و...رها بشوم ولی در عمل،نمی خواهم.
غرور،یک دروغ و فریب و کذب از من است.
قدم شش می گوید که فقط تمایل داشته باش.
ما،دستکاری می کنیم شرایط و آدمها را که به خواسته خودمان برسیم.
تنبلی باعث می شود که من،شرایط را دستکاری کنم و آدمها را هم کنترل کنم.
یکی از کارهایی که معتادان،استاد آن هستند دستکاری شرایط و کنترل آدمها است.
قدم شش،امیدی را که در قدم سه پیدا کرده ایم را قوی تر می کند.
رهایی،رهایی از نواقص شخصیتی است که به من آزادی می دهد.
اگر دردهای مان را اینجا نگوئیم،کجا بگوئیم و اصلاً حرف های ما را چه کسی می فهمد؟
از بعضی از نواقص چون دارم که لذت می برم،حاضر نیستم که دست بکشم حتی می دانم که من را به تباهی می کشاند.
آدمها،دو دسته هستند آدمهایی که از درد به درک می رسند و آدمهایی که از درد دیگران به درک می رسند.
در طبیعت،کسانی باقی می مانند که کمترین مقاومت را در مقابل تغییر می کنند.
تا وقتی که من می دانم دیگر حاضر نیستم از کسی،چیزی را بشنوم و فقط وقتی که من می گویم نمی دانم است که از دیگران چیزهایی را یاد می گیرم یعنی تسلیم هستم.
بزرگترین نقص من این است که نواقص دیگران را می بینم که دیگر به خود من اجازه نمی دهد که...
خیلی وقت ها باج هایی را می دهم که بتوانم خانه را خالی کنم.
بزرگترین نقص من،امروز دیدن نقص در دیگران است.
اینجا،جایی است که اگر من صادقانه رفتار نکنم و صادقانه حرف نزنم و...در چند سال آینده باید که انتظار روزهای بدی را داشته باشم.
در کل روز بعضی وقت ها برای خدا،جا نمی گذارم.
یکی از نقص های من "من می دانم و من می توانم" است.
یکی دیگر از نواقص شخصیتی ما،تائیدطلبی است.
یکی را که نجات دادم یک خانواده را نجات داده ام.
ما،دوربین مان را بیندازیم بر روی نواقص خودمان.
همینجوری که من دارم با خدا،حرف می زنم یعنی دارم دعا می کنم.
معتاد یعنی بی خدا و مصرف کننده یعنی ضد اجتماع.
نواقص مانند شمشیر دولبه می ماند که هم می شود از کسی دفاع کرد و هم می شود که سر کسی را برید ولی من معتاد چون بلد نیستم استفاده بکنم است که تبدیل به نقص می شود.
نقص،چیزی است که باعث خراب شدن یک رابطه می شود حالا چه رابطه با خودم و چه رابطه با دیگران و چه رابطه با خداوند.
ریشه همه نواقص از جهل من است.
یکی از نواقص من،حرص زدن است و حالا سیر شده ام ولی حرص می زنم.
یکی از نواقص شخصیتی ما معتادان،حرص زدن است در لذت طلبی.
من همه چیز را زود می خواهم،زود خواهی چون عادت کرده ام و تابع عادت هایم هستم.
ما همه یا عجول هستیم و یا تنبل هستیم.
گام هفتم: ما با فروتنی از او خواستیم کمبودهای اخلاقی ما را مرتفع سازد.
60- مفهوم کمبودهای اخلاقی چیست؟
از خدا تشکر می کنیم سالم هستیم و زنده هستیم و چیزی را مصرف نمی کنیم.
از همه تشکر می کنیم دوستانی که از راههای دور و نزدیک می آیند و به ما کمک می کنند که چیزهایی را یاد بگیریم که در زندگی مان استفاده کنیم.
اصلاً اخلاق چیست و سرمنشاء آن به کجا می خورد؟
دوستانی که منتظر هستند یک اتفاقی در زندگی شان بیافتد...
از خدا خواستم ولی خودم بدست آوردم.
خدایا،تو به نیازهای کوچک من رسیدگی نکن.
اگر می خواستم منتظر خدا باشم هنوز هم مجرد بودم.
او هنوز به من اعتماد کافی را دارد که من می توانم قدمهای کوچکی را بردارم.
کسانی که خودشان متکی به خودشان هستند و مسائل شان را خودشان حل می کنند معمولاً به آنها می گویند "خودخدا".
چیزی که وجود دارد ما یا استفاده نکرده ایم و یا بیجا از کمبودها استفاده کردیم.
یک معتاد خیلی سخت ابراز علاقه می کند و خیلی سخت اعتماد می کند.
اگر در زندگی مان دنبال شادی و...هستیم بعد از کارکرد قدمها...
جایی که من در حال ناشکری و نارضایتی هستم،بروم بدنبال شکر و رضایت.
اینجا صحبت کردن تمایلی است حال چه در مورد قدمها و یا در مورد تجربه خودش.
من،یک چهارچوب منطقی را در زندگی نداشته ام.
در عین حال قرار بر قدیس شدن،نیست و ما فقط دور بودیم از یک شخصیت منطقی و موّجه.
قرار بر قدیس شدن،نیست ولی انسان شدن مد نظر است.
شخصیت معتاد،دو گونه است و شخصیت بد،آنطور نیست که از بین برود چون اگر آن شخصیت بد از بین برود من می شوم یک فرد بی خودی و از طریق آن شخصیت بد است که من می توانم رشد بکنم.
خشت اول را چون معمار بگذارد کج و اگر ما دنبال آن خشت اول برویم در آینده هم به موفقیت می رسیم.
اگر ما بتوانیم سرمنشاء این اشکالات خودمان را پیدا کنیم که NA می گوید "خودشناسی" به ما در قطع مصرف کمک می کند که ما می توانیم در مابقی زندگی هم از آن استفاده بکنیم.
همیشه دنبال این هستم که یک جایی بروم و یک چیزی را یاد بگیرم.
راهنمای من به من یاد داده است که همیشه شاگرد باشم.
من به عنوان یک انسان باید که اجتماعی زندگی بکنم و به تنهایی نمی توانم که زندگی بکنم چون یک نیازهایی را دارم.
اگر من روابط را با دیگران نداشته باشم باز هم تنها می مانم.
انجمن معتادان گمنام،یک طریقت ارتباطی سالم را دارد به من نشان می دهد.
این چیزی که نمی گذارد من یک رابطه سالمی را داشته باشم بیماری اعتیاد است.
انجمن معتادان گمنام در قدم شش،درد را نشان داده است و در قدم هفت هم درمان را نشان داده است.
خصلت های اصلی انسانی را همه دارند حالا چه نقص و چه حُسن و چیزی که باعث شده است ما از حُسن ها استفاده نکنیم بخاطر خودمحوری من بوده است و ریشه خودمحوری من هم ترس بوده است.
ما یک نقطه ای داریم بنام "تعادل" و یک نقطه ای را هم داریم بنام "افراط" و یک نقطه ای را هم داریم بنام "تفریط" و من همیشه یا در نقطه افراط هستم و یا در نقطه تفریط هستم.
وقتی که من با دیگران،رابطه سالمی را ندارم خودم از خودم حالم بد می شود.
یک سری از امکانات را به همه بصورت مشترک داده است ولی من از آنها استفاده نکرده ام.
در گذشته خودم،من همیشه در نواقص بوده ام یعنی یک آدم خودمحور و خودخواه و...
من امروزه باید روزانه خودم را چِک بکنم و بدانم که چه موقعی در قدم شش بوده ام و چه موقعی در قدم هفت بوده ام.
اگر من مثل زمان مصرف باز هم دارم زندگی می کنم یعنی در بهبودی ام کم کاری کرده ام.
قدم هفتم به من می گوید که "تو دیگر مرد شده ای".
با تمام دوستان و مشاوران و راهنماهایی که دارم باز خودم نمی توانم که نواقص را برطرف کنم و باید که دعا بکنم.
برای فهم قدم هفت،من به چه چیزهایی نیاز دارم؟ راهنما،تمرین،تجربه،تفکر و این چهار قسمت را ما چقدر داریم و اگر داریم چقدر از آنها استفاده می کنیم؟
بیشتر مواقع ما از خود توجیه گر استفاده می کنیم برای ادامه زندگی.
نقطه مقابل جلسه رفتن،جلسه نرفتن است یعنی یک چیز قوی تری هست که من جلسه نمی روم یعنی من در قدم شش دارم زندگی می کنم.
کمبود یعنی هست ولی کم است و نه اینکه به ما کم داده اند بلکه ما از آنها کم استفاده می کنیم و کرده ایم.
ما با چیز ناشناخته،آشنا نیستیم و ترس از امتحان کردن آن را داریم.
پایه و اساس زندگی ما بر اساس دردها و ترس ها است.
* پایه زندگی ما بر اساس دردها و درک ها است.
کسی که بیشتر با قدم ششم زندگی بکند قطعاً مجدداً مصرف مواد را شروع خواهد کرد.
کسانی که تغییر نکنند و تن به تغییر ندهند بعد از یک مدت،لغزش می کنند.
قدم هفتم،یک قدم منطقی نیست و اصلاً با عقل و منطق،سر و کاری را ندارد و ما می خواهیم که یک رابطه ای را با خداوند بوجود بیاوریم و ایجاد کنیم.
قدم هفتم،قدمی است که می خواهد من را با خدایی که با آن جنگ می کردم آشتی بدهد.
کمبودها و نواقص و خطاها،همگی یکی است و فقط بخاطر توجه کردن ما است.
یکی از نواقص شخصی من این است که حرص می زنم و بیشتر می خورم ولی این حرص زدن از انسانیت بدور است.
نمی خواهیم که ریز بشویم و خود تخریبی بکنیم.
قدم هفتم،یک قدم معنوی است.
نتیجه و محصول قدم هفتم،تواضع و فروتنی است و تواضع و فروتنی چگونه معلوم می شود؟ وقتی که من احساس تفاوت و خود برتری و خود شیفتگی نمی کنم است که بعد از آن هم خداوند می آید سراغ من و نواقص من را برطرف می کند.
عشق و فهم و بخشش خدا از من بهتر است چون خدا است.
من می فهمم که خداوند چه چیزهایی را دوست ندارد و برنامه می گوید که "هر وقت که نمی دانی چکار بکنی هیچ کاری را نکن".
خشم و پرخاشگری و ترس بی دلیل،خوب نیست و یکی از نواقص من است.
آن جایی که من نمی دانم چکار کنم هیچ کاری را نکنم و آن وقت می آید همه کارها را می کند.
قدم هفتم به هیچ وجه قدم عقلی و منطقی نیست.
انسان،خطا می کند ولی باید خودش را ببخشد و آن خطا را هم تکرار نکند.
تعریف دیوانگی یعنی تکرار یک اشتباه و انتظار نتیجه متفاوت بودن،است.
اگر من این قدم معنوی هفت را کار کنم آرام آرام می توانم با خداوند،دوستی بکنم.
من هر موقع که جنگیدم،بازنده شدم و برنامه هم به ما می گوید "ما در هر جنگی،بازنده هستیم".
خدا را شکر که در یک جمعی هستیم که هر جا هست هم برویم یک جمع با عشقی است.
فقط صحبت از اصول است.
می بینیم که ما چقدر ضربه خورده ایم از این اخلاق مان.
اصول دارد کار می کند این ور دنیا و آن ور دنیا و جواب هم خیلی قشنگ می دهد.
هر چیزی را که بخواهیم در این قدم هفت،نهفته است.
من هیچ وقت خودم را در این جمع ها،غریبه نمی بینم.
چرا من درد می کشم و چرا درد می کشیم و این دردها از کجا می آید؟ از نادانسته ها و ناآگاهی های ما می آید.
این دردهای من از کجا شروع می شود؟ از کمبودهای اخلاقی.
خداوند،یک تجربه است.
هر چیزی که می خواهد حرکت بکند نیاز به یک پشتوانه دارد.
ما هیچ نقصی را به هیچ دوستی،نگوئیم و خودمان آن نقص را اقرار بکنیم که می شود قدم پنج.
وقتی نقص هایم را خودم اقرار کنم آن نقطه شکنندگی در انکار بوجود می آید.
ما،نقص را خیلی بد می دانیم ولی این نیست که نقص،بد باشد.
من وقتی که دچار خودمحوری هستم در یک برنامه ای قرار می گیرم که می بینم یک برنامه قشنگی است به خدا محوری می رسم.
خود نقص،اخلاقیات را می سازد و فقط یک بینش و آگاهی لازم است که نقص را تبدیل به حُسن می کند.
همان جوری که در قدم شش،من نقص دیگران را نباید بگویم ولی باید که نقص خودم را بگویم و در قدم هفت هم من باید که حُسن های دیگران را بگویم و حُسن های خودم را نگویم.
تجربه ها به من کمک کرده است که نقص کسی را نگویم و حُسن طرف را بگویم تا آن نوازش و احساسات بیاید و در زندگی من قرار بگیرد.
من وقتی که در جمع شما قرار می گیرم احساس غریبه بودن را در بین شما نمی کنم و تنها کسانی که می توانند من را تحمل بکنند فقط شما هستید.
چیزی که مهم است این است که امرزه دریچه شعور من باز شده است.
قدم یک تا قدم دوازده،ما را از خود شناسی به خدا شناسی می رساند.
در گذشته وقتی که من نیاز داشتم دست خدا را بر روی شانه های خودم حس می کردم.
امروزه سعی می کنم که تنها برای خودم نخواهم چون قبلاً فقط برای خودم می خواستم و چیزی را برای دیگران نمی خواستم.
آن موقع من زنده بودم ولی الان می خواهم که زندگی کنم و به دیگران هم اجازه بدهم که زندگی بکنند.
اگر به چیزهای ریز در زندگی مان توجه کنیم ما،موفق می شویم.
من هر چی را که دارم از این جلسه است و از این اصول است و از گردن گذاشتن به این جلسه است.
تا دیروز غرور به من اجازه نمی داد یعنی شعور داشتم ولی غرور را هم داشتم.
اصل روحانی قدم هفتم،فروتنی است ولی این فروتنی چیست؟
معتاد با کلمه اخلاق و اخلاقیات،مشکل دارد.
اگر جایی هم که من مقصر نیستم اول من پیش قدم بشوم.
فروتنی یعنی من با دیگران برابر بشوم.
من یک چیزی را در زندگیم گم کرده ام بنام اخلاقیات.
بهبودی یعنی برگردم به دوران کودکی و معصومیت.
همان جوری که بهبودی،یک فرآیند است قدم هفت هم یک فرآیند است.
با "زمان" تغییر بکنم و نه با "جَو" یعنی از زمان،استفاده کنم.
من،نقص ندارم بلکه نواقص های اخلاقی دارم.
امروز با تمرین و تکرار،قدمها در خون من جاری می شود.
آیا من به تنهایی می توانم رشد بکنم یعنی اگر من رشدی را داشته باشم به تنهایی امکان آن هست؟
چرا این ارتباطاتی را که من در گذشته با خودم و یا با خداوند و یا با دیگران می گذاشتم فرو می پاشید و ماندگار نمی شد؟
جواب سوال من در قدم هفت است که چه چیزهایی باعث می شد من نتوانم ارتباط بگذارم.
قدم شش،قدم مصرف است و قدم هفت،قدم تولید است.
یک فرق بین پیامبر با من این است که پیامبر از فضائل اش استفاده می کرد ولی من نمی توانستم که استفاده بکنم.
زمانی که کمبودهای اخلاقی من مرتفع می شود باعث می شود که دیگران به من جذب بشوند.
قدم هفت می گوید که تو مهربانی کن و چرا می خواهی که فقط دیگران به تو مهربانی بکنند.
قدم هفت،قدم دست برداشتن از خواسته ها است.
هدف از کارکرد قدمها،از بیماری به بیداری رسیدن است.
بیداری روحانی،یکی این برطرف شدن کمبودهای اخلاقی است.
نتیجه هوای نفس می شود نواقص ما.
بجای اینکه دعا کنم غرور برم می دارد و می روم به قضاوت ها.
وقتی که در اصول هستم و فقط برای امروز هستم،می بینم که خیلی خوب است.
معتاد را زیاد جدی نگیرید.
فروتنی یعنی اینکه من جایگاه واقعی خودم را در جهان بشناسم و بدانم که من،انسان منحصر بفرد نیستم و من هم موجودی هستم مثل همه موجودات خداوند که دارای هم نکات و هم خصوصیات مثبت و نیز منفی هستم و نه از کسی بالاتر و نه پائین تر.
فروتنی یعنی شناختن نکات مثبت و تقویت آنها و شناخت نکات منفی و کمرنگ کردن آنها.
فروتنی یعنی من کامل نیستم ولی همین که هستم خوب است و سعی می کنم روز بروز بهتر و کامل تر شوم.
اقرار کردن و نوشتن،دقیقاً مثل یک انبر دست عمل می کند.
برای رسیدن به هر چیزی اول باید از انکار آن گذشت.
از بزرگ های این برنامه تشکر می کنم که به من یاد دادند "می شود بدون مصرف مواد مخدر،زندگی بکنم".
خیلی از گره های زندگی من را همین معتادان گمنام،باز کرد و من فقط رعایت کردم.
آمدم به NA و یاد گرفتم که فقط باید باورهایم را عوض بکنم چون NA هیچ چیزی را به من نمی دهد ولی کمک می کند که باورهایم را عوض بکنم.
رشد من امروز این است که بتوانم درست زندگی بکنم و بتوانم رابطه های درستی را بگذارم.
برنامه اصلاً درز ندارد که مو لای آن برود.
آرامش با آسایش،فرق می کند.
سخت هست ولی غیرممکن نیست.
از دست انسان خارج است هم تولد و هم مرگ.
61- لیست کمبودهای اخلاقی خود را بنویسید و در مورد هر کدام از آنها یک مثال بزنید؟
این چیزی را که من می گویم تعریف فروتنی نیست بلکه برداشتی است که من می توانم بهتر با آن ارتباط برقرار کنم و فروتنی یعنی رجوع کردن به درون خودمان.
اخلاق،یک چیز نسبی است و تعریف کلی را ندارد و ما همیشه با اخلاق،مشکل داشته ایم.
یک جوری اخلاق می تواند تعریف کننده ارزش های هر کسی باشد.
قبلاً ارزش های من این بود که اول همه چیز باید برای من باشد بنابراین اخلاقیاتی را هم که داشتم متکی بود بر نتیجه گرایی.
خیلی ها هستند که اخلاق شان ربطی به نتیجه ندارد چون ارزش های آنها جور دیگری تعریف شده است.
ارزشی را که برای خودش تعریف کرده است این است که من بایستی مثل یک انسان باشم و حالا مهم نیست که کسی این ارزش را بفهمد و یا نفهمد.
کمبود یعنی کم بود و ما باید که فعالیت بیشتری را بکنیم.
کمبود یعنی چیزی که کم بود و باید به آن اضافه بکنیم.
خدا را شکر می کنیم که امروز هم به ما فرصت داد سالم باشیم و چیزی را مصرف نکنیم.
جلو رفتن این کلاس مطمئناً کار یک کس نیست.
قدم سه و قدم هفت و قدم یازده،مکمل هم هستند.
از او می خواهیم که کمبودهای ما را برطرف کند و او همان خداوندی است که هر کسی درک کرده است.
باید فاصله ای بین قدم شش و هفت نیافتد.
در کل وقتی که با قدم شش،زندگی می کنم واقعیت زندگی،خوب نیست و حال من هم خوب نیست.
بعد از یک مدت زندگی کردن با قدم شش برای آدم،عجز و تنبلی را می آورد.
مفهوم از قسمت فهم و یادگیری و خرد و اندیشه و...می آید و کمبود هم یعنی کم است.
خُلق و خو،یک سری مادر زادی است و یک سری هم توسط تربیت و آموزش و الگو است.
یاد گرفتن من هم شامل مرور زمان و تجربه شد.
اخلاق من،یک سری مادر زادی است و یک بخشی هم تربیتی است.
تجربه نشان داده است آنهایی که خانواده بسامانی را داشتند بهتر از دیگران شده اند.
همیشه اخلاق را دیگران برای من تعریف کرده اند که بخاطر همین هم با اخلاق،مشکل داشته ایم.
مهربانی،دلسوزی،پذیرش،پشتکار را من کم دارم.
من یک سری خُلق و خو را دارم که تبدیل به عادت شده است و آن عادت ها هم اخلاق من را خراب کرده است.
من در سر کار و انجمن،خوب هستم ولی در خانواده،خوب نیستم چون که فکر می کنم خانواده،من را درک نمی کنند.
بجای تسلی خواهی باید تسلی دهم و بجای درک شدن باید درک کنم.
اگر کاری را در خانواده انجام ندهم بقیه انجمن،وقت تلف کردن است.
اولین چیزی را که من در خانواده پیدا کرده ام توقع بوده است.
من به عنوان معتاد،دیدم تونلی است و چیزهای دیگر را نمی بینم.
اگر من رابطه جنسی نامشروع را داشته باشم اصلاً من در آتش هستم که اگر امروز هم نسوزم فردا خواهم سوخت.
آن کمبود من در تعادل است که شهوت را تبدیل به شهوت رانی می کند و من را اذیت می کند.
رابطه جنسی من وقتی که برقرار نباشد حال من بد است.
خودخواهی: من در خانواده،توقع داشتم که همه باید در جلوی من خم بشوند.
آدم متاهل فقط تاهل نباید داشته باشد و تعهد را هم باید داشته باشد.
احساس تملک: من احساس می کردم که خانواده من،برده های من هستند.
متوجه شدم که من یک سری از عقده هایی را در دوران کودکی داشته ام که همان ها را هم امروزه دارم حمل می کنم.
من یک جوری رفتار کرده ام که به خانواده ام دارم خسارت می زنم که خانواده ام هم نابسامان می شود.
کمبودهایم را در خانواده ام اجرا بکنم و ببینم که چه تغییری ایجاد می شود.
من از روی خودخواهی خودم،من را به عجز رساند.
خدایا: من چه مرگم است که با خانواده خودم نمی توانم خوب باشم.
* یک مبارز،توهین به غرورش را از جانب هر کسی که باشد را نمی بخشد.
وقتی که حالم بد است رابطه هایم هم بد است و در بهبودی هم نیستم.
چیزهایی را که می تویسیم باید بر اساس صداقت و تمایل خودمان باشد که در آینده هم باید آنها را پیشرفت بدهیم.
قدردانی و تشکر و سپاسگزاری،خصلت های قدم هفت است.
بیان کردن و عنوان کردن کمبودها در لحظه،شهامت می خواهد.
سالها طول کشید تا بفهمم و یاد بگیرم اشکالات و الگوهای اشتباه خودم را.
من و محرک های من که دو حالت دارد یعنی من یا از قدم شش استفاده می کنم و یا از قدم هفت استفاده می کنم.
چرا من به یک عده ای واقعاً احترام می گذارم و چرا من به یک عده ای اصلاً احترام نمی گذارم؟
قدم شش و هفت،خیلی سخت است و سختی آن هم بخاطر این است که درک نمی کنیم.
همه ما،نواقص شخصیتی را داریم.
نواقص بخاطر یک سری از کمبودها است که بوجود می آید.
پرگوئی از بی خردی است.
اصلاً برای چه حرف می زنیم؟
اگر تجربه ای هست بگو و اگر نیست نگو.
حالا من،هم نواقص را شناخته ام و هم کمبودها را و اصلاً به چه کار من می خورد؟
هر چیزی که باعث درد و رنج ما بشود کمبود اخلاقی است.
عامل درد و رنج ما،کمبود اخلاقی ما است.
اگر من آدم فروتنی باشم به آدمها نگاه می کنم و از آنها نیز درس می گیرم.
هر جایی که نواقص و کمبودها هست فروتنی می آید و می گوید که "نگاه کن".
فروتنی است که می آید و به من شور و شوق می دهد.
کسی قدم هفت را کار کرده است که شاد باشد و در انزوا و تنهایی نباشد.
فقط تنها چیزی که اجازه می دهد کمبودهای من برطرف بشود فروتنی است.
اصلاً ادب و کمال آدم بخاطر فروتنی است.
بعد از کار کردن نسبی قدم شش است که من به فروتنی می رسم.
ما هر جا که برویم و از هر کسی حتی خداوند هم اگر چیزی را بخواهیم با "لات بازی" جواب نمی گیریم.
فروتنی یعنی من خودم را با شرایط وفق بدهم.
شادی از کجا می خواهد که برای من بیاید و ماندگاری آن به چه صورت است؟
شادی،نتیجه انجام کامل یا به اندازه خودم در حیطه مسئولیت ها و تعهداتم است.
فاصله بین ذهن تا دهن از نظر مسافتی،یک وجب است و از نظر املائی هم یک نقطه است.
* فاصله بین "ذهن" تا "دهن" از نظر شنیداری فقط یک خط است و از نظر دیداری هم فقط یک نقطه است.
قدم هفت،یک قدم معنوی است.
ما،معنویت خودمان را در زمان مصرف،گُشته ایم.
قدم هفت می خواهد که ما را دوباره آشتی بدهد با عالم معنا.
من به این نتیجه رسیده ام که من نمی توانم با نواقص خودم بجنگم و یک جوری باید که با آنها کنار بیایم.
در زمان مصرف،ما دم بریده شده بودیم و از خدا هم دور شده بودیم که در قدم هفت می خواهیم آن نخ را وصل بکنیم.
اگر بتوانیم آن نخ را به خداوند،وصل بکنیم حالا توسط راهنما و یا...نواقص به یکباره از بین می رود.
کی من متوجه می شوم که من به فروتنی رسیده ام؟ برنامه می گوید وقتی که احساس تفاوت و برتری،نکنیم یعنی به فروتنی رسیده ایم.
تا وقتی که من،غرور دارم از کسی نیز کمک مکی گیرم و حتی از خدا هم کمک نمی گیرم.
وقتی که غرور نبود حالا آزادی پیدا می کنم.
* حقیقت،رهایت می کند.
کمال یعنی فروتنی مطلق.کمال یعنی حُسن اخلاق.
وقتی که به فروتنی رسیدم تازه به سلوک رسیده ام.
سلوک یعنی آن چیزی را که همه دوست دارند را من نیز دوست داشته باشم.
من آن جایی می خواهم بروم که همه شما می خواهید بروید.
یک پرچم می گیریم که منم که شهره شهر هستم به عشق ورزیدن.
همان منیّت است که می خواهم ثابت کنم من بیشتر از تو می فهمم.
نیازی هم نیست که به همه ثابت کنی که از همه بهتر هستی و از همه بهتر می فهمی.
NA،یک کسی را می خواهد که NA ای زندگی کند و با این اصول،زندگی بکند و سیاهی لشگر نمی خواهد که سخت ترین راه و روش هم همین است.
اصولی را که انجمن می گوید اجرا کردن و رعایت کردن اش به همین راحتی ها نیست.
قدم شش به من می گوید که چی هستم و قدم هفت به من می گوید که چه باید باشم.
وقتی که من با قدم شش،زندگی می کنم قطعاً قدم هشت من که خسارت زدن است فعال می شود.
فهم من این است که اگر کمبودهای من در زندگی،مرتفع بشود دیگر هیچ مشکلی نیست.
قدم شش از من،مصرف را می خواهد و قدم هفت هم از من تولید را می خواهد.
آدم برای زنده ماندن به همان قدر که به آب و نان نیاز دارد در برنامه هم به فروتنی،نیاز دارد.
بزرگترین مشکل خود من همان توهم من است که اسم آن را می گذارم دانایی.
قدم ششم یعنی من و قدم هفتم یعنی ما.
حُسن اخلاقی را کسی تشخیص می دهد که یک الگویی را داشته باشد و در دنیای روحانیت و معنویت هم دارد زندگی می کند.
وقتی که نواقص اخلاقی را از من می گیرند دیگر نواقص اخلاقی،من را ارضاء نمی کند.
وقتی که اخلاقیات من،خوب باشد قطعاً هر جا که بروم باعث آزار و اذیت دیگران نمی شوم و باعث آرامش دیگران می شوم.
ما از قدم شش اسفاده می کردیم که به یک جایی از نظر احساسات برسیم ولی منجر به مصرف مواد مخدر شد.
ما به جزئیات که می رویم به مشکل می خوریم.
تمام این چیزهایی را که کار می کنیم و...مهم این است که در شرایط می رویم سالم بیرون بیائیم.
همین جوری اگر ما کتاب بخوانیم به تجربه نمی رسیم و تجربه،زمانی است که ما در زمان و در مکان و در شرایط باشیم.
هر کسی می تواند در مورد تجربه و درک و برداشت خودش صحبت بکند.
گام هشتم: ما فهرستی از تمام کسانی که به آنها صدمه زده بودیم تهیه کردیم و خواستار شدیم جبران خسارت از همه آنها کنیم.
فرم :
1- نام.
2- شرح.
3- نوع یا مبلغ خسارت.
گام نهم: ما به طور مستقیم در هر جا که امکان داشت از این افراد جبران خسارت کردیم،مگر در مواردی که اجرای این امر به ایشان و یا دیگران لطمه بزند.
62- خسارت و جبران خسارت.
تا قدمهای قبلی،ما سعی کرده ایم که با خودمان و با نیروی برترمان صلح کنیم ولی قدم هشت و نُه باعث می شود که ما با دیگران هم به آرامش برسیم.
بیشترین اثر جبران خسارت در زندگی خودمان است.
عذاب وجدانی که خود ما داریم ما را رها نمی کند که قدم هشت و نُه باعث می شود ما از گذشته،خلاص بشویم و بیائیم در حال،زندگی کنیم و ما را از عذاب وجدانی که داریم رها می کند.
بهترین راهکاری که در قضیه جبران خسارت می گویند این است که بدون هیچ پیشداوری این کار را انجام بدهید.
در نوشتن لیست،یکی از مهمترین چیزها همان نوشتن لیست است که در نوشتن لیست باید رنجش ها را فراموش بکنیم.
با در نظر گرفتن رنجش هایی که از اطرافیان مان داریم در آخر می بینیم که فقط یک لیست سفید را پیش روی خودمان داریم.
بزرگترین جبران خسارت،تغییر رفتار خودمان است.
خدا را شکر می کنیم که امروز هم سالم هستیم و چیزی را مصرف نکرده ایم و دور هم جمع شده ایم تا از تجربیات همدیگر استفاده کنیم و از انرژیی که این جا هست هم بهره مند بشویم.
این کلاس،زیربنایش کمک کردن و خدمت کردن،است.
خیلی ناراحت شدم و نه بخاطر اینکه دوست من بود بلکه بخاطر اینکه یک انسان بود.
اگر در پاکی،ما احساس پوچی کنیم و به یک نقطه ای برسیم که دیگر زندگی به ما حال ندهد و دل نگران بشویم احتمالاً مصرف خواهیم کرد.
ما سالها با مواد مخدر،زندگی کرده ایم که بعد از چند سال قطع مصرف،فشارهای خیلی زیادی را به ما وارد می کند.
داستان خلاء و فشار درونی و ترس و رنجش ها و خسارت ها و هر کاری که دلم می خواهم را می کنم بالاخره یک روزی یقه ما را می گیرد.
اینجا ما،بالاتر و برتر از همدیگر نیستیم و با هم یکسان هستیم.
اگر من قدرت تصمیم گیری را فعلاً ندارم پایه اش مشورت است.
تمام بلاهایی که به سر ما می آید بخاطر جهل خودمان است و بخاطر خواست خدا نیست.
مکمل اصلی که باعث می شود قدم هشتم من فعال بشود قدم چهار من است.
در اصطلاح می گویند که قدم هشتم،آشتی کردن با دیگران است.
قدم دو بعلاوه قدم هفت می شود قدم نُه.
در پاکی،من سعی می کنم که با طرف مقابل یک ارتباط کاملاً منطقی و سالمی را برقرار کنم بعلاوه اینکه جبران خسارت هم بکنم.
من اگر بخواهم که جبران خسارت بکنم ولی یک خسارت جدیدی را بزنم کاملاً مسخره است پس بهترین جبران خسارت همان نزدن خسارت است.
اینکه دیگران پیشرفت می کنند ولی ما،در جا می زنیم بخاطر آگاهی است.
نقطه مقابل خسارت،خدمت است و امروز اگر من می خواهم که جبران خسارت بکنم خدمت می کنم.
بهتر است که از این به بعد تمرین کنم و یاد بگیرم که خسارت نزنم.
من بخاطر اعتیادم،گناهکار نیستم.
خسارت یعنی ناراحتی خیال تا موارد جسمانی و تا منتهی بشود به مرگ.
من اگر بر روی نقطه صفر باشم بعد از این می توانم خوب زندگی کنم.
ما از یک جنس هستیم پس همدیگر را دوست داشته باشیم و همین کافی است.
اگر ننویسیم،گردن نمی گیریم و تمایل هم پیدا نمی کنیم که جبران خسارت بکنیم.
بیائید به نواقص خود بنگریم و نه به عیب دیگران و شایسته نیست که بخواهیم دیگران هم مثل ما بشوند.
وقتی که متوجه می شویم همه اینها یک فکر است از ناآگاهی نیز بیرون می آئیم.
ما به عنوان یک معتاد،استاد تصویر سازی ذهنی هستیم.
قدمهای شش و هفت و هشت و نُه،قدمهایی است که ما واقعاً نیاز به راهنما داریم.
قدم هشت،قدمی است که فقط می خواهیم یک لیستی را تهیه کنیم و اصلاً به جبران خسارت هم فکر نمی کنیم.
معتاد در درجه اول استاد خود فریبی است.
ساقی و هم خرج در دوره پاکی،جبران خسارت ندارد.
زمان خودش یک چیزهایی را درست می کند.
جبران خسارت،معذرت می خواهم اصلاً نیست و غیرمستقیم هم نیست.
قرار است که من،یک آدم جدیدی بشوم برای زندگی جدید.
تغذیه از ندانسته ها یعنی جهل.
به هر حال امروز ما یک آدم دیگری شده ایم و دیگر آن آدم گذشته نیستیم.
از من بپرسند واقعاً می گویم که "نمی دانم" چون هر چه که بگویم باز هم کم است.
یک خسارت هایی هست که دیگر نمی شود آن جبران خسارت را انجام داد.
خود قدم هشت و نُه همان قدم شش و هفت است.
بهترین جبران خسارت،تفکر درست است.
من هر رفتاری را که انجام می دهم اگر پشتوانه آن هم فکر باشد مسلماً خسارت کمتری را می زنم.
وقتی که مسئولیت ها را به عنوان پشتوانه ببینیم مسلماً خسارت ها هم کمرنگ تر می شود.
کسی که دوازده قدم را در زندگی اش کار می کند تاثیرات آن نیز در زندگی اش هست.
من زمانی که تلاش می کنم خودم را موّجه نشان بدهم به دیگران،نتیجه معکوسی را برای من دارد.
من امروز به این فهم رسیده ام که من چقدر تلاش می کردم که خودم را خوب جلوه بدهم.
قدم هشت و نُه برای آن آمده است که دیگران متوجه تغییر من بشوند.
جزو اصول هر مکتبی هم خسارت نزدن،است حالا چه به خود و چه به دیگران.
من هنوز به آن درک نرسیده ام که چگونه جبران خسارت بکنم.
قدم هشت و نُه،زمانی برای من اتفاق می افتد که از این احساس گناه و خجالت،رها بشوم.
کسانی را که من از آنها رنجش دارم را ببخشم و نه اینکه آنها را فراموش بکنم.
خیلی سخت است که من امروز بتوانم خسارت هایی که به دیگران زده ام را جبران خسارت بکنم.
در قدم هشت و نُه،متوجه شدم که جواب های،هوی نیست.
من زمانی می توانم جبران خسارت بکنم که در اصول باشم.
بطور مرتب شرکت در جلسات و مشارکت کردن و تبادل اطلاعات با دیگران،خود به خود آن تخم کاشته می شود.
همیشه آرامش،نشانه روحانیت نیست.
اگر من،بی خیال هستم و نگران آینده نیستم،نشانه روحانیت نیست بلکه یک توهم و فریب است.
استفاده کردن از امکانات،حق همه ما است.
همه می می توانیم کسانی را پیدا بکنیم که با آنها ارتباط بگذاریم.
بنام خدائی که خدا ندارد.
به یک چیزی ایمان دارم و آن هم این است که هیچ موقع از دیگران نخواهم که چیزی را به من بدهند بلکه خودم به خودم،چیزی را بدهم.
گام دهم: ما به تهیه ترازنامه شخصی خود ادامه دادیم و هرگاه در اشتباه بودیم سریعاً بدان اقرار نمودیم.
فرم :
1- شرح ماجرا (عملکرد).
2- چرا این اتفاق افتاد (من با چه نقشی در این ماجرا ظاهر شدم)؟
3- ضعف اخلاقی که باعث بروز این رفتار گردید؟
4- جبران خسارت: آیا به کسی خسارت وارد آمد؟
5- رفتار سالم کدام است،بجای آن رفتار،چه رفتار دیگری می توانستم انجام دهم (خدا میخواست چه رفتاری داشته باشم)؟
63- تجربه درک هر کس از قدم ده.
ترازنامه،وسیله ای است برای شناخت و اگر ترازنامه شخصی باشد یک وسیله برای شناخت خود است.
ما در قدم چهار،یک ترازنامه را نوشته بودیم و در قدم هشت هم یک ترازنامه را نوشته بودیم پس چه لزومی دارد که باز هم یک ترازنامه در قدم ده را بنویسیم؟ برای اینکه ما با افکار و احسایت خودمان بصورت آگاهانه رابطه داشته باشیم چون هر روز یک مشکل جدیدی سر راه ما سبز می شود.
بهبودی ما بصورت مستقیم به نحوه برخورد ما با مشکلات مان بر می گردد.
یکی از مسائل ترازنامه این است که آیا در مسیر بهبودی مان تنبل و بی حوصله شده ایم و یا نه؟
در شناخت در قدم دهم باید از تمام شناخت هایی که در قدم های قبلی یاد گرفته ایم استفاده بکنیم.
درست این است که همان لحظه که اشتباهی رخ داد به اشتباه خودم اقرار کنم و معذرت خواهی بکنم.
اگر اشتباهی را کردیم همان لحظه معذرت خواهی بکنیم که تمام بشود و برود.
قدم چهار و قدم هشت مربوط به گذشته است ولی قدم ده مربوط به اکنون و حال حاضر صحبت می کند.
بعضی وقت ها هست که ما برخلاف ارزش های خودمان زندگی می کنیم ولی دوست داریم که بقیه مردم طبق ارزش های خودشان زندگی بکنند.
حرف همه از نظر ما درست است و هر کسی دیدگاه خودش را می گوید که برای خودش کار کرده است و با آن دارد زندگی می کند.
مهم این است که هر وقتی به اشتباه خودمان پی بردیم اقدام به جبران خسارت کنیم.
بهترین جبران خسارت این است که پیشداوری نسبت به کسی را نکنیم.
قدم ده باعث می شود که ما چیزهایی را در خودمان پیدا کنیم که بخاطر آن در دیگران بدنبال آن می گردیم.
سختی های قدمها از قدم چهار شروع می شود و آخرین مرحله سختی ها هم قدم ده است.
متوجه می شویم که در قدم یک با اراده خودمان نمی توانیم حریف اعتیادمان بشویم.
در قدم سه،تصمیم گرفتیم که این بدبختی ها را بسپاریم به خداوند.
قدم چهار،سخت ترین کار است چون می خواهد که من دیگر نقش قربانی را بازی نکنم و نقش خودم را پیدا بکنم.
ببینیم که این برنامه،چه سلسله مراتب مرتبی را دارد.
این برنامه،دلش برای هیچ کسی نسوخته بلکه برای من سوخته است.
یک سری از جبران خسارت ها هست که نمی توانم و باید با آنها کنار بیایم تا زمان جبران آنها برسد.
رنجش ها،حالا چه از خود و چه از دیگران و چه از خداوند باعث عصبانیت از حال و ترس از آینده می شود.
یک سری از فرمول ها،راه را نشان می دهند و یک سری از فرمول ها هم خاصیت شان این است که مسیر را اصلاح می کنند.
معذرت خواهی ها برای یک معتاد،خیلی سخت است.
ما نباید که بگذاریم هیچ زخمی،کهنه بشود چون وقتی که زخمی،کهنه می شود ما به خودمان می گوئیم: ولش کن.
آنهایی که می آیند به برنامه،فکر می کنند که همه چیز خوب است و از همه چیز راحت هستند ولی مشکلات،سر جای خودش است و ما تا حالا در یک خواب روحانی بودیم ولی حالا می خواهیم که در حالت بیداری روحانی،زندگی بکنیم.
قدم ده،سختی ها را در برنامه NA تمام می کند و قدمهای یازده و دوازده،دیگر به راحتی آب خوردن می گذرد.
دانش برنامه در همه کتاب ها هست ولی درک برنامه،مهم است که طبق تجربه بدست می آید.
وقتی که درک برنامه آمد آن وقت زندگی برای من راحت تر می شود.
ما دیگر همه مان استاد همه چیز هستیم.
اگر تنبلی هم می کنیم در جبران خسارت هم دیگر تنبلی نکنیم.
قدم ده،یک قدم کاملاً شخصی است.
من،درون خودم را با بیرون دیگران دارم مقایسه می کنم.
من،ترازنامه یک روزم را می گیرم و ترازنامه همه زندگیم را نمی خواهم بگیرم.
من وقتی که تراز می گیرم تمام معایب ام را متوجه می شوم و همینطور تمام محاسن ام را هم متوجه می شوم.
مشکلات دیروز من،ترس ها و خشم ها و...من را می آورد.
یک چیزهایی هست که در عمل است و ما یاد می گیریم و اصلاً قدمها،عملکرد است و با عملکرد است که ما،قدمها را درک می کنیم.
ما اصلاً چیزی به اسم "مشکل" را نداریم و اگر متوجه مشکل بشویم خود به خود،مشکل هم حل می شود.
ما به یک مرحله از پاکی که می رسیم برای اینکه زندگی خوبی را داشته باشیم باید که تراز اکنون مان را بگیریم.
قبلاً می گفتند که "انسان،یک حیوان ناطق است" ولی در قرن بیستم می گویند که "انسان،یک حیوان به شدت احساساتی است" و دیگر تعریف انسان عوض شده است.
ما وقتی که به یک مرحله ای می رسیم احساس می کنیم که همه چیز را می دانیم و البته درست هم هست ولی بابت این درست بودن از دیگران،باج می خواهیم.
قدم ده می گوید که به عقاید دیگران لااقل به اندازه عقاید خودت احترام بگذار.
وقتی که تراز ننویسی اصلاً NA ای نیستی.
قدم دهم باید یک جریانی از عادت را برای ما زنده بکند.
انکار یعنی دلائل موجه داریم برای انجام یک کاری ولی غیرواقعی.
انکار به مانند یک قله ای می ماند که سینه عقاب های تیز پرواز NA را هم جِر می دهد.
قدم ده می گوید که آیا به دانایی خودت تکیه کرده ای و یا رفته ای از دیگران هم مشورت گرفته ای؟
چرا باید توانایی های مان را بشناسیم؟ برای اینکه وقتی توانایی های مان را بشناسیم به آنها بیشتر بها می دهیم.
من باید که دیگر دست از خود فریبی در این برنامه بردارم.
وقتی که ما می گوئیم این قدمها را کار کرده ایم یعنی بر روی خودمان کار کرده ایم.
بدبختی ما از نداشتن آگاهی نیست بلکه از داشتن آگاهی های غلط است.
بیائیم خودمان را تمرین بدهیم و ما اگر که در دل مان فحش می دهیم دیگر به زبان نمی آوریم.
مهم نیست که ما کی به اشتباه خودمان پی می بریم بلکه مهم این است که وقتی متوجه اشتباه مان شدیم سریعاً به آن اقرار کنیم.
اقرار کردن یعنی جستجو کردن و مشاهده کردن و پذیرفتن اتفاقی که برای ما افتاده است.
خیلی آیتم سختی است آیتم قدم یک چون تو را با خودت مواجه می کند.
تراز یعنی مشاهده کنی که این کار را کرده ای و این اشتباه را هم کرده ای.
ما،تراز دیگران را نمی خواهیم بگیریم بلکه تراز خودمان را می خواهیم بگیریم.
اگر امشب حال من خوب است پس چکار کنم که حال من بهتر بشود و اگر امشب حال من بد است چکار کنم که حال من بدتر نشود؟
خویشتن پذیری یعنی من همین چیزی که هستم را قبول کنم.
تعریف خود محوری در برنامه این است که ما شرایط را به نفع مان تغییر بدهیم.
چگونه زندگی بکنم؟ نه خسارت بزنم و نه خسارت ببینم.
انازه توانایی هایت در زندگی،جلو برو.
دردهایی که در بهبودی می کشد دردی است که هزار برابر دردی است که در دوران مصرف بوده است.
قدم دهم،قدم مچ گیری خود و یا پلیس خود شدن است.
ترازنامه کلاً یعنی یک ابزاری برای شناخت خود که نشان می دهد من در کجای مسیر بهبودی هستم.
در کتاب می گوید که این تغییرات،پایدار نیست چون معتاد همیشه عادت به کارهای خود محورانه دارد.
تراز قدم دهم مصداق زندگی فقط برای امروز است.
اشتباهاتی که من می کنم برای است است تا تکرار نکنم و یا جبران بکنم.
معامله ای که امرز من می خواهم انجام بدهم آیا ریشه آن طمع من است و یا عقل من است؟
چه نیرویی در این "اقرار" هست و چکار می خواهد بکند؟
اقرار،دریچه تولید و رهایی و قطع مصرف است.
چرا تکرار نکنم؟ چون برنامه تعریف دیوانگی را می گوید که تکرار یک اشتباه و انتظار نتیجه متفاوت از آن تکرار است.
من از جنس خدا هستم ولی من آسیب پذیر هستم اما خدا،آسیب پذیر نیست.
من از جنس خدا هستم ولی در معیار خیلی کوچکتر و آسیب پذیرتر.
هیچ وقت ما ننشسته ایم که ببینیم،خدا برای ما چه چیزی هست.
برنامه می گوید که بیماری ما،یک بیماری روحانی است.
گام یازدهم: ما از راه دعا و مراقبه سعی کردیم خواهان ارتقاء رابطه آگاهانه خود با خداوند،بدانگونه که او را درک می کردیم شده و فقط جویای آگاهی از اراده او برای خود و قدرت اجرایش شدیم.
64- مفهوم دعا از نظر شما چیست و برای تان چه کاربردی دارد؟ خداوندی که خود درک می کنید چگونه است و چه رابطه ای با او دارید؟
در کارکرد قدمها،مهمترین چیزی را که ما بدست می آوریم ارتباط درست با خداوند است.
دعا یعنی صحبتی که ما با خداوند می کنیم و مراقبه هم صحبت خداوند با ما است.
تعریف ما نسبت به خداوند هم قبلاً اینگونه بود که هر موقعی که گرفتار می شدیم او می آید و ماله کِشی می کند.
دعا برای وقتی که گرفتار هستیم و یا در آرامش هستیم،نیست و مهم این است که همیشه دعا بکنیم.
هدیه ها در بسته بندی های بسیار عجیبی اتفاق می افتد که در بار اول برای ما تشخیص آنها خیلی مشکل است.
ظاهر،در اول خوشایند من نبود ولی در نهایت آن چیزی که من می خواستم،شد.
دنبال این نمی گردیم که کس دیگری،خدا را برای ما تعریف بکند.
خداوند،خَلق کردنی،نیست و درک کردنی،است.
برنامه ما،مذهبی نیست یعنی هر کسی ممکن است یک جوری و از یک راهی،جواب بگیرد.
سعی می کنم که خدا نباشم و فقط بنده باشم.
وقتی که کاری را انجام می دهیم بعد از انجام آن کار باید ببینیم که آیا رضایت درونی را داریم و یا نه که این یعنی خداوند بدانگونه که درک می کنیم.
بعد از یک مدتی و انجام بعضی از کارها،می بینیم که سخت شده است یعنی ما تغییر کرده ایم.
از خدا تشکر می کنیم که این فرصت را امروز در اختیار ما گذاشت که سالم باشیم.
ما اگر بخواهیم درباره "کل" صحبت بکنیم مشکلی ندارد و وقتی که از "جزء" بخواهیم صحبت بکنیم دچار مشکل می شویم.
ما بخاطر "افکار" نمی توانیم که دیگران را محاکمه بکنیم.
ما بر این باور هستیم که راه برای همگان گشوده است.
ممکن است که کسی فکر کند با دعا کردن اتفاقی نمی افتد.
آیا کسی که با سیستم دعا و مراقبه،آگاه است بدبخت است؟
آیا خداوند،واقف به شرایط دنیا و من نیست که بداند من چه چیزی را می خواهم؟
حداقل یک درصد از مردم دارند دعا می کنند پس چرا هیچ اتفاقی برای آنها نمی افتد؟
هر چقدر که درک آدم،بزرگتر می شود خدا هم برای آدم،کوچکتر می شود.
هر چقدر که درک و آگاهی و...ما بیشتر می شود آن خدا هم کوچکتر می شود.
ما ارتباط با خدای مان را بر اساس نیازها و خواسته های مان می گذاریم.
کل انسانها،ارتباط شان با خدا،دو نوع است: پولدارها بدنبال منافع شان هستند و فقرا هم بدنبال تحمل دردهای شان هستند.
بدترین پاداش یک استاد این است که شاگردانش تا ابد در حالت شاگردی باشند.
از وضعیت آن موقع در بیائیم و حداقل دیگر در جا نزنیم.
قدم ده،ما را از کارهایی که باعث زجر ما می شود دور می کند.
بعد از قدم ده،من حق انتخاب بهتری را پیدا می کنم.
قدم ده،قدم پیشگیری است.
حتی اگر حال ما خوب هم باشد باید که قدم ده را انجام بدهیم.
مفهوم دعا،امروز برای من مثل یک پلی است که یک رابط است بین من و خداوند.
من،یک گل را می توانم ببینم ولی رایحه آن گل را باید که حس بکنم.
من،خداوند را باید درک کنم و حس کنم و آن وقت است که متوجه می شوم که وجود دارد.
علامت سلامت عقل این است که دیگر تکرار یک اشتباه نمی شود.
کسانی که از عقل خودشان استفاده می کنند: تمام خرافات تبدیل می شود به عقل و فهم – تسلیم تبدیل می شود به تصمیم – وابستگی تبدیل به رهایی می شود – خدمت به خدا می شود خدمت به خلق خدا.
آگاهی،یک چیزی است که مربوط به عقل است.
یک زمانی است که ما می بینیم و می شنویم ولی نمی فهمیم.
آگاهی برمی گردد به اینکه چرا من می بینم و می شنوم و...ولی چرا نمی فهمم.
در گذشته دیدیم که چکار داریم می کنیم ولی نفهمیدیم که چکار باید بکنیم.
مسائل بعضی وقت ها خرافی می شود و وقتی که خرافی می شود لوس می شود.
درک،بالاتر از علم است.
دعا،آن چیزی است که من نمی توانم درک کنم و بفهمم.
بگوئیم که خدایا: من این را نمی دانم و تو خودت به من بگو.
دعا،حرف من با او است یعنی من با سازنده ام می خواهم حرف بزنم.
بشر همیشه یک حسی داشته که من سازنده دارم.
* سم دعا،خواسته است.
همه ما در نهایت به یک جایی می رسیم.
به هر حال می دانیم که خداوند،بالاتر از ما است و سازنده ما است و اندیشه ای را در درون ما می ریزد ولی این را باید که تجربی،حس بکنیم.
دعا با سیستم زندگی ما مغایر است.
انسان بر دو اساس استوار است: نظام اعتقادی و نظام عقلی.
افراد اعتقادی "خدا باور" هستند و افراد فکری "خود باور" هستند.
عقل و علم،ناقص هستند و اعتقاد هم که اکتسابی و تزریقی است.
اگر برویم به داستان خدا،از خدا نیز رنجش می گیریم.
آدمها دو دسته هستند: آدمهایی که بدنبال معرفت می روند و آدمهایی که بدنبال منفعت می روند.
مسائل آسایشی در زندگی امروزه دارد حرف اول را می زند.
من،عاشق قدم یازده هستم به این دلیل که قدم یازده به من قدرت می دهد.
قدم یک می گوید که ما در مقابل اعتیادمان عاجز هستیم ولی وقتی که از اعتیادمان بگذریم هزاران تجربه را داریم.
ما اینجا هستیم ولی تغییر کرده ایم.
هر موقع که من به خدا دارم فکر می کنم و یا با خدا دارم حرف می زنم و یا از خدا دارم چیزی را می خواهم در حال دعا کردن هستم.
قدرت خدا،خیلی بیشتر از قدرت من است و هم بهتر از من خیز من را می داند و هم همه آینده من را می داند.
* خدا،رها از هرگونه فعلی است.
من سعی می کنم آن چیزهایی که خواست خدا نیست را انجام ندهم.
درد معتاد،درد بی خدایی و درد بی معنویتی است.
راههای ارتباط با خداوند،متفاوت است.
جایگاه و پایگاه خداوند،امروز در زندگی من کجاست؟
یک گروهی خدا را خیلی مهربان می دانند و یک گروهی هم خدا را ظالم می دانند.
من امروز درک کرده ام که یک نیرویی هست و یک چیزی هست.
من از درک توهم،عاجز هستم.
آیا ما در رابطه با این خدا چیزی را ندانیم باید که بدبخت بشویم؟
اگر ما چیزی در رابطه با دعا و مراقبه را ندانیم آیا چرخ زندگی ما نمی چرخد؟
اگر ما نصیحت و ارشاد نمی کنیم باید تجربه را بگوئیم و اگر هم از تجربه بگوئیم حال طرف بد می شود پس...
وظیفه کسی که بیدار می شود بیدار کردن و بیدار نگه داشتن دیگران است.
دعاهای امروز من این است که خداوند،ترس های من را بگیرد و شادی را به من بدهد.
* دعا از جنی فکر نیست بلکه از جنس غریزه است.
مثلث طلائی: تجربه – مشاهده – آزمایش.
خِرد چیست؟
هر کسی،شخصی خدای خودش را می شناسد.
وظیفه من این است که از آن نیروی برتری که هست کمک بگیرم که آرامش بگیرم تا بتوانم زندگی بکنم.
کافی است که من یک دریافت انرژی مثبت را داشته باشم.
خدا در درون من است و واقعاً هم همین است.
وقتی که در درون ما،آرامش باشد خشم و...از ما دور می شود.
چیزی که برای من وجود دارد رشد آگاهی برای زندگی بهتر است.
بنی آدم اعضای یکدیگرند – ز دانش همه ز یک گوهرند.
انسان،کلاً نادان است.
دعا یعنی دعوت کردن.
دعا،زمانی برای من کاربرد دارد که من،ذهن خودم را خالی بکنم.
تا زمانی که من گرفتار خسارت هاهستم درکی از دعا را ندارم.
من،درک کاملی از خدا را ندارم.
دعا،فقط برای امروز،کارآیی دارد و فقط برای این لحظه،کارآیی دارد.
قدم چهار تا نُه،موانع را برمی دارد و بعد می گوید که از او دعوت بکن.
هر جا که دل برود و سر هم پشت سر آن می رود.
یا باید عقل،حاکم باشد و یا باید احساس،حاکم باشد.
65- چگونه از راه دعا و مراقبه به پروردگار نزدیکتر می شوید؟ مفهوم «فقط طالب آگاهی از اراده او برای خود و قدرتی که آنرا به انجام برسانیم» چیست؟
امروز خدا خواست که ما بیائیم انجام وظیفه بکنیم.
دعا یعنی حرف زدن و من وقتی که حرف بزنم به شما نزدیکتر می شوم پس من فکر می کنم که ما وقتی با خدا،حرف بزنیم به او نزدیکتر می شویم و وقتی که با خداوند،حرف نزنیم از او دور می شویم.
از خدا می خواهی که آگاهی به تو بدهد و از خدا می خواهیم که آگاهی را به ما بیاورد.
اگر مسائل زمینی را بخواهیم که با خدا،صحبت نمی کنیم چون خدا می گوید که برو تلاش کن و بدست بیاور.
کلید ساز،کسی است که قفل را درست کرده است.
خداوند،خالق است و کلید ساز است و وقتی که کلید من گم می شود باید که کلید را از او بخواهم.
اگر درک کرده باشیم که یک سازنده ای هست حالا اسم او را بگذاریم نیروی برتر و یا خداوند.
ما اصلاً نمی توانیم که بگوئیم "خالقی نیست" چون درک کرده ایم که هست.
پشه های استخر گندیده دارد آدمها را می کُشد.
بیماری دارند ولی دکتر را هم دارند.
ما با زبان این زبان مان نمی توانیم با خالق مان حرف بزنیم ولی با زبان شعورمان که می توانیم با او حرف بزنیم.
من،قانون خدا را بهم زده ام و عدالت خداوند سر جای خودش است.
وقتی که قوانین الهی را بهم بزنند یک عده ای،کم می آورند و یک عده ای هم زیاد می آورند.
"علم" ساخته دست من است و چهار تا فرمول هم برای آن گذاشته ام.
قوانین را نباید بهم ریخت.
این کره زمین،یک "گرده" است در هوا در برابر کل کهکشان ها و حالا ما در این "گرده" چه چیزی محسوب می شویم؟
من "جزء" نگاه می کنم ولی او "کل" نگاه می کند.
من اگر این سختی را نکِشم به مقصدم نمی رسم پس سختی،سختی نیست.
من،آگاهی را از او می خواهم برای اینکه او،آگاه است.
سازنده و خالق،آگاهی اش کامل است و تجربه و آگاهی دوستان من،ناقص است.
من واقعاً که باید از او بخواهم و چیزی را که او،درست کرده است درست است.
من،اعتقاد دارم که خود آدم نباید برای خودش دعا بکند چون دعای خود آدم برای خودش کاربردی را ندارد.
* مراقبه نوعی ردیه ای بر دعای ما است.
هر کسی بنوعی یک خواسته ای را دارد و خدا،خواسته خودش را بر اساس خواسته های ما تنظیم نمی کند.
یک آدم روحانی از خدا،چه چیزی را می خواهد؟
من در دنیای پائینی،گیر کرده ام در دنیایی که با یک کشمش،گرمی ام می شود و با یک قوره،سردی ام می شود.
از خدا می خواهم که ما به اندازه ای بزرگ بشویم تا آن چیزی را که باید را از خدا بخواهیم.
دعا،یک جریان مجهولی را دارد.
از من ساز و با من کن آنچه که اراده خودت است.
همیشه گیر کرده ام که آیا دعایی را که من کرده ام درست بوده است و یا درست نبوده است.
جریان "دعا" یک بخش است و جریان "تجربه ما از دعا" هم یک بخش دیگری است.
* وقتی که ما،خودمان به خودمان،ایمان نداریم دیگر نباید از دیگران انتظار داشته باشیم که به ما،ایمان داشته باشند.
مراقبه یعنی هوشیاری و هوشیاری هم یعنی قضاوت نکنی چه در رابطه با خودت و چه در رابطه با دیگران.
آن چیزی که ذهن ما می گوید بیشتر مواقع اشتباه است چون دید ذهن ما،اندک است.
هر کسی نسبت به "خداوند" یک دید و یک درکی را دارد.
ما اگر آگاهی داشته باشیم که بتوانیم خداوند را درک کنیم پس از او می توانیم که خواسته ای را هم داشته باشیم.
من اعتقاد دارم که امروز اگر با "خداوند" صحبت می کنم نباید که انتظار داشته باشم همان موقع جواب من را بدهد.
درک من این است که من،یک قطره از خداوند هستم.
من می آیم دعا می کنم که به خود خداوند هم وصل بشوم.
وقتی که بتوانم دعا بکنم جواب ام را هم می توانم بگیرم.
ما می توانیم دنیا را دو بخش بکنیم: دنیای کمّیت که مالکیت آن هم با ما نیست و یک دنیای کیفیت را داریم.
نزدیکی به خدا یعنی حس حضور خدا.
حس حضور خداوند در من تجلی می کند که با عشق خودم و با سرور خودم به او نزدیک می شوم.
دنیای کیفیت،یک دنیایی است که هیچ ترازی را ندارد و همه ما هم می دانیم که هست و با شعورمان به آن دنیا می رسیم.
برداشت من از قدم یازده این است که قدم قدرت است.
اراده خداوند،خیلی بالاتر از اراده خودمان است.
ما هر وقتی که درباره خداوند،فکر می کنیم و یا درباره خدا،حرف می زنیم و یا در رابطه با دیگران یک نیّت خیری را داریم یعنی داریم دعا می کنیم.
پاسخ خداوند،چگونه به من می رسد؟
برنامه به ما می گوید که وقتی ما دعا می کنیم وقتی است که بعد از آن تفکر می کنیم.
این را می دانم که خداوند چه چیزی را نمی خواهد یعنی می دانم که او نمی خواهد من مواد بزنم.
با تفکر کردن و مشورت کردن و درک اصول برنامه،انگار که یکباره از خواب،بیدار شدم و متوجه شدم که خداوند می خواهد که من تحقیق کنم یعنی مشورت با اهل مشورت.
وقتی که من ندانم خواست خداوند برای من چیست یعنی صورت مسئله را پاک کرده ام.
روشن بینی حاصل تفکر – مشورت – دعا و مراقبه است.
وقتی که به روشن بینی رسیدم اراده خداوند را من خوب می فهمم.
اراده خداوند،هر چه بادا بادا برنمی دارد و خداوند نیز طاس نمی ریزد و هر چیزی که کف دست من است حاصل گذشته من است.
درک کرده ام که خواست خداوند برای امروز من یک چیزی است و برای فردای من هم یک چیز دیگری است.
همچنان که من تغییر کرده ام پس شناخت من از خداوند هم هر روز تغییر می کند.
خدا،قالب پذیر نیست و اگر که خدا را در یک قالب قرار بدهیم آن وقت خدا می شود یک بُت و دیگر خدا نیست.
یکی از ضعف های من به عنوان معتاد اصلاً نداشتن خدا و معنویات بود.
اصلاً من در فکر "تفکر" نبودم و اگر هم در وادی تفکر بودم بیشتر در این فکر بودم که در کجا کدام ماسک را بزنم.
یکی از اصولی که می تواند باعث موفقیت ما بشود اصل مشورت است و با مشورت درست و حسابی است که آدمهای موفق،خواست و اراده خداوند را پیدا کرده اند.
ما هر لحظه مان یک لحظه جدیدی است.
ما اگر فکر شده بخواهیم کاری را بکنیم اصلاً کارمان به دعا نمی کشد.
قبل از اینکه ما بخواهیم دعا بکنیم "خداوند" اجابت دعا را به ما داده است که همان تفکر ما می باشد.
فکر من چیزی به جز اطلاعات دیروز من نیست و حاصل اطلاعات دیروز من هم امروز من است.
من،کسی است که کاری را انجام می دهد ولی واکنش این است که من،عمل نیستم.
بابت همه چیزهایی که خدا به من داد و بابت همه چیزهایی که به من نداد و صلاح بود که ندهد خدا را شکر می کنم.
دعا و مراقبه باید روزانه باشد و مهمترین اصلی که در این قدم است نظم است و معتاد هم کلاً با نظم،مشکل دارد.
دست بردار از این خدا و اصلاً خودت باش.
امروز به این فهم رسیده ام که بجای خواسته ها از او،آگاهی را درخواست بکنم.
در زندگی من،کجا اراده من است و کجا اراده او است و کجا می توانم این دو را تشخیص بدهم.
قدم یازده،قدم نشاط و انرژی است و با باورهایی که در گذشته برای ما ساخته بودند من از آن انرژی،محروم بودم.
دعا،امروز یک ابزار دو لبه است و دعا بدون مشورت نوعی تیشه به ریشه خود زدن است.
دعا،یک ابزار دو لبه است که من،هم می توانم بوسیله دعا،خودم را ارتقاء بدهم و هم می توانم تیشه به ریشه خودم بزنم.
سر انجام به جایی خواهیم رسید که هیچ چیزی به جز خدا،نمی تواند ما را پاک نگه بدارد پس ما باید که خدایی را داشته باشیم.
واقعاً به خدا،اعتقاد داشتم ولی اعتماد نداشتم.
هدایای خدا همیشه در بسته بندی های عجیبی بدست ما می رسد که در همان لحظه اول،ما نمی توانیم تشخیص بدهیم که نعمت است و یا عذاب است.
گام دوازدهم: با بیداری روحانی حاصل از برداشتن این قدمها،ما کوشیدیم این پیام را به معتادان برسانیم و این اصول را در تمامی امور زندگی خود به اجرا درآوریم.
66- تفسیر شما از قدم دوازدهم چیست و چه کاربردی در زندگی شما دارد؟
سال نو،انسان نو
چند وقتی که اینجا نیامده ایم انگار یک چیزی را گم کرده ایم و خوشحال هستیم که اینجا هستیم.
آیا این سال نو می تواند از ما،یک انسان نوئی را بسازد؟
سالی بدون دعا و بدون خدا یعنی آیا بدون این دو آیتم می توانیم زنده باشیم و زندگی کنیم؟
هر کسی،یک درک خاص و شخصی نسبت به خداوند را دارد.تا زمانی که این اعتقادات و باورها از بین نرود آن جوهر واقعی و حقیقی هم بیرون نمی آید.اگر ما بخواهیم طبق باورهای گذشته مان زندگی کنیم نسخه مان پیچیده است.
از پشت دیوار ترس ها و یا اینکه "این چه می گوید و آن چه می گوید" بیرون بیائیم و بر روی پای خودمان بایستیم.برای اولین بار آن چیزی را که می خواستیم بگوئیم را گفتیم.
تمام زندگی ما،پیرو و تابع عادات ما است و نه بر اساس انتخاب ما.تمام قدرت ها بعد از پذیرفتن،بوجود می آید و قدم یک هم همین را می گوید که "ما وقتی پذیرفتیم که یک بیماری را داریم آن وقت...".
حقیقت،پشت پرده است و ما نمی بینیم.واقعیت،حقیقت نیست و حقیقت،پشت واقعیت است و واقعیت هم چیزی است که واقع شده است.
ما با اندیشه جدید و با بینش جدید و با شرایط جدید و با...نو می شویم.
انسان،بلد است که خلق کند و کسی که خلق می کند یعنی سازنده است.انسان،عشق دارد و عشق هم باعث می شود که ما بدنبال علم و خلق کردن،برویم و وقتی که ما چیزی را خلق می کنیم دچار اشتباه می شویم چون آن چیزی را که "ما" خلق می کنیم واقعیت است ولی آن چیزی را که "او" خلق می کند حقیقت است.
خالق حقیقی،یکی دیگر است.خداوندی که بخشنده است یعنی همه چیز را به انسان داده است.ما،سازنده واقعیت هستیم و حقیقت هم پشت پرده ما است.
برداشت های مان از هستی را "خِرد" می گویند.حاصل تحقیقات ما نسبت به هر چیزی را "خِرد" می گویند.
ما اگر از باورمان استفاده کنیم دیگر تحقیق نمی کنیم و باور هم مال گذشته است.
ما،چیزی به اسم زمان را نداریم ولی ذهن ما،زمان را ساخته است.
خِرد،آگاهی ای است که الان می خواهیم با هم پیدا بکنیم.
یک بخشی از هدف،موفقیت است و رمز موفقیت هم شروع کردن و ادامه دادن،است.خود موفقیت هم یک محصول و یا نتیجه است.
خِرد،حالتی است خود جوش که به هیچ چیزی متکی و یا وابسته نیست.انسان خردمند در سبک خودش بی نظیر است.
قدم دوازده و یا دوازده قدم ما چرا کار نمی کند؟
انسانها برای درک کلیات،مشکل دارند.
استفاده کنیم از آموخته ها و اندوخته ها.
NA و یا خدا،یک حرف است ولی NA ای و یا خداگونه زندگی کردن اما خیلی حرف است.
نیمه گمشده ما،چیست؟ نیمه گمشده ما،عقل ما است.
یکی از بهترین علائم و نشانه های انسانهای موفق،مدیریت است.
ما قرار نیست که فقط یک NA ای خوب باشیم و ما باید در همه چیز،خوب باشیم.تعادل هم فقط در عقل است.همه چیز در این دنیا،تعادل است.
قلب به تنهایی،قابل اعتماد نیست و ذهن هم به تنهایی،بی رحم است.
NA را قبول داریم بخاطر اینکه یک راه انسانی بسیار روحانی را یاد می دهد.
در عین حال که طرد و رد هم نمی کنیم ولی شک هم نداریم.تا حد خدایی رساندن هیچ انسانی را هم قبول نداریم.
ما از گذشته فقط یک چراغ راه می خواهیم و آینده را هم که ندیده ایم و تمام انتخاب ها هم در لحظه حال است.
قطار وقتی که از ریل خارج می شود فقط کشتار است ولی وقتی که در ریل به ایستگاه می رسد در نهایت صلابت و استواری است.
خواست خدا چیست؟ توهمات و واقص و کوتاهی ها و...می شود خواست خدا! پس ما،یک اَبَر خدا می شویم.
دلیل بر این نیست که عقاید شما و یا عقاید ما در این گروه کار کند.چیزی که به ما کمک می کند چیزهایی است که ما را از روی زمین بلند می کند.
در تمام چالش ها،اختراعات بوجود می آید.
تمام واقعیات ما بر روی شکیات ما است.شک را باید از راه آزمون و خطا برطرف بکنیم.
الان "زمان" مهمترین چیز است و زمان را نباید که از دست بدهیم چون وقت،طلاست.
ایمان داریم ولی عمل نداریم و ما به عقاید خودمان،ایمان داریم ولی به عقاید خودمان،عمل نمی کنیم.
آمد اینجا در هر صورت،خالی نیامد.
ما به کاری که داریم می کنیم،نمی گوئیم که ایمان و یا اعتقاد داریم ولی قبول داریم چون بازتاب دارد.
این پیام را می توانیم به شما برسانیم که بدون انجمن،نتوانستیم زندگی بکنیم.
دوست داشتیم که همه چیزمان را بدهیم ولی دوباره برگردیم.آن لحظه که لغزش کردیم دوست داشتیم که دنیا را بدهیم ولی دوباره برگردیم چون با آگاهی مصرف کردن فرق دارد.
چیزی به اسم "کنترل" وجود ندارد.
ما بچه ای هستیم که شادی را به همه چیز می فروشیم و دوستان مان را دوست داریم که شاد بکنیم.
برای "بستگی"ها دعا می کنیم که "باز" بشود.
حداقل در زندگی مان،نق نمی زنیم.همه درگیری ها را همه ما،یکایک داریم و اینها نیاز است که با تلاش و عقل و مشورت و...حل بشود و حل هم نشود باز هم خدا را شکر که امروز پاک هستیم.
آدمیزاد تا وقتی که یک چیزی را دارد قدرش را نمی داند.
از خداوند می خواهیم که "دیدن" را به ما بدهد که بتوانیم "ببینیم".
عملکرد مثبت به معنای شکر واقعی است.
اگر روحانیت را ساده بگیریم،می توانیم آن را جهانی بکنیم.
تا قدم ده،ما سعی می کنیم که به نقطه صفر برسیم و از قدم یازده است که ما سعی می کنیم کمی بالاتر از نقطه صفر برویم.
"روحانیت" اگر ساده باشد،می تواند باعث بیداری بشود.
نیاز داریم که تمرین کنیم تا جاری کنیم.
قدمها،بستنی نیست و همیشه باز است و باید که با مراقبت هم همیشه آنها را جاری کنیم.
هر کسی جایگاه خودش را پیدا بکند بدون اینکه بتواند ادای کسی را در بیاورد.
یک عشقی به همدرد وجود دارد که حضور داریم.
صدای اعمال شما آنقدر بلند و رسا است که صدای حرف های شما را نمی شنویم.
"تسلیم" تنها راه پیروزی ما است چون ما که کسی را نمی توانیم تغییر بدهیم.
از نظر ما "معتاد" معتاد به دنیا می آید یعنی همانطور که استعداد در مصرف را دارد استعداد در پاکی باقی ماندن را هم دارد.
"انجمن" با شخص،کار دارد.
هر کسی جایگاه خودش را باید پیدا بکند.
ما که همه راهها را بلد هستیم ولی انجام نمی دهیم ارزش داریم.
آنقدر بیمار هستیم که از ریل خارج شدن برای ما به هیچ عنوان امکان ندارد.
خداوند در بین منِ ما است.
اولین مشکل بعد از دوازده قدم،پیام دادن است.
وقتی که بیدار می شویم باید که قدمها را انتقال بدهیم.
اگر قدم کار نمی کنیم،پیام ندهیم.
روحانیت در نیّت است و نیّت باید که درست بشود.
وابستگی،یکی از بزرگترین مشکلات ماست.
ما همیشه عادت کرده ایم که نفر دوم باشیم و تحت تاثیر کار دیگری قرار بگیریم تا به رضایت برسیم.
به هیچ کس و چیزی،خودت را وابسته نکن شاید ممکن است که به آن کس و چیز،نرسی.
یکی از مشکلات در زندگی انسان این است که "تا" بیاورد چون پشت بند این "تا" ممکن است که خیلی از چیزها را از دست بدهیم.
دنبال شادی در بیرون گشتن،کار ذهن است.
شادی همان سادگی است و وقتی که آدم با سادگی،زندگی کند یعنی همان با شادی،زندگی کردن است و با شرایط خود،زندگی کردن می شود سادگی یعنی تحت تاثیر محیط قرار نگرفتن.
شادی،یک احساس درونی است.
احساس شادی،یک نیروی پیش برنده است و انسانهای شاد،همیشه در زندگی به جلو حرکت می کنند.
مسافرت از دم درب خانه شروع می شود.
"کس" در "چیز" هم هست.
آدم تنها،چیزی برای شادی را ندارد.
من از ابزار می توانم استفاده کنم برای شادی کردن.
وابستگی با بخشش،فرق دارد و من وقتی که وابسته هستم یعنی نیاز دارم ولی وقتی که بخشش می کنم یعنی من بی نیاز هستم.
وابستگی،یک پرده و حائلی است که نمی گذارد من جلو بروم.
شادی،یک مسئله کیفی است و کمّی نیست.
اصلاً به خود شادی هم نباید وابسته باشیم چون اگر به شادی هم وابسته باشیم وقتی که نباشد غمگین می شویم.
انسان موقعی که بدنیا می آید آزاد بدنیا می آید.قبل از اینکه من وارد برنامه بشوم چیزی به اسم شادی برای من وجود نداشت و دنیای من،دنیای غم بود.
اگر فقط شادی باشد آیا این مورد یک چیز منطقی است؟
خوش اخلاقی – گشاده روئی – بشاش بودن چهره،سه فاکتور است که با آنها می توان همه را به خود جذب کرد.
الان من عاشق این هستم که وابسته بشوم.
یک چیزی در درون ما هست که همیشه دنبال یک چیزی می گردیم که نمی دانیم آن چیز هم چیست ولی دنبال یک چیزی هستیم که به ما جواب بدهد.
لحظه ها را گذرانیدیم تا به خوشبختی برسیم غافل از آنکه همین لحظه ها،خوشبختی بودند.
من فکر می کنم که هر چیزی در یک مقطعی به ما جواب بدهد.
اینکه سوال می گوید "شادی خودمان را به هیچ کس وابسته نکنیم" به این معنی نیست که قطع رابطه از دنیا بکنیم.
آن کسی که گریه می کند یک درد دارد ولی آن کسی که می خندد هزار و یک درد دارد.
وقتی که می رویم به مقایسه،کلاً درب نواقص باز می شود.
ما از یک وابستگی به اسم مواد مخدر،امروزه رها شده ایم و آیا سود برده ایم و یا ضرر کرده ایم؟
مگر می شود که من همه چیز را تجربه کنم؟ نمی شود.
هر چیزی را که نگاه کنیم یک اندازه ای را دارد یعنی یا جنبه کمّی دارد و یا جنبه کیفی دارد و شادی جزو جنبه کیفیت ها است.
چیزهایی که جزو جنبه کیفیت ها است مال خودمان است و کسی نمی تواند آن را خراب بکند.
هیچ کسی نمی تواند من را خشمگین کند مگر اینکه خود من اجازه بدهم که خشم بیاید.
حرف،باد هواست.
شادی را هم من اگر اجازه بدهم،می آید و اگر اجازه ندهم،نمی آید.
کیفیت ها را اگر من آزادی داشته باشم خودشان را نشان می دهند.
شادی،چیزی است که ما برای رشد و کیفیت بهتر زندگی به آن نیاز داریم.
اگر یک کلمه را یاد بگیریم بهتر از این است که یک کتاب را بخوانیم.
چیزی که من را شاد می کند عدم وابستگی به چیزهایی است که وجود دارد.
یک چیزی که وجود دارد تربیت اشتباه ما است که ما حتی فکر نمی کنیم که باید شاد باشیم.
وقتی که هیچ چیزی نباشد آن خلاء به من یک آرامشی را می دهد.
جاهایی که من آرامش دارم و یا شاد هستم دست من نیست و از بالا است.
آرامش دارد برمی گردد و آرامش هم شادی را می آورد.
بخشی از ناراحتی من همین سعی ای است که من می کنم اما سخت است که نخواهم.
چه جوری بشود که نشود و یا نخواهیم.
یک مواقعی هست که ما "کنش" هستیم یعنی کار را خودمان انجام می دهیم و یک وقت هایی هم هست که ما "واکنش" هستیم یعنی کار را خودمان انجام نمی دهیم و از جای دیگری است و من هر موقعی که واکنش باشم مشکل دارم.
ما هر موقعی که اینجا باشیم مشکلات مان هم کمتر می شود.
من،تو را می پذیرم همانگونه که هستی زیرا تو متفاوت هستی و من اینگونه هستم.
این جوری هم نیست که چون دیگران به من محبت می کنند آدمهای خوبی هستند.
من اگر وابسته به محبت باشم یعنی گدای محبت هستم.
من فقط باید دست خودم را درست بکنم و من اگر که مشکلات ام حل بشود دیگر هیچ مشکلی را ندارم.
جایی که وابستگی وجود داشته باشد شادی دیگر وجود ندارد بلکه نوعی توهم شادی است.
یک کشف جدید از خودم باعث شادی من می شود.
شادی درونی،ماندگار است و شادی بیرونی،لحظه ای است.
شادی باعث جذب انسانها می شود.
حس امید،یک نوعی شادی و انرژی است.
کسی که خدا را دارد هیچ غمی ندارد.
قوانین الهی مانند تولد و مرگ،شامل همه می شود و در حیطه هستی است.
ما آدمهایی هستیم که با ذهن داریم زندگی می کنیم.
هیچ چیزی ثبات ندارد.
آیا چیزهایی را که من امروز دارم،ثبات هم دارم؟








مفهوم برداشت قدم چیست؟
1- مفهوم عاجز...
2- مفهوم مثال...
3- مفهوم وسوسه...
4- مفهوم وسوسه فکری...
5- مفهوم انحراف فکری معتادگونه...
6- مفهوم دلایل خوب...
7- مفهوم تجربه درد آور...
8- مفهوم عواقب اولین بار مصرف...
9- مفهوم توجیه (بهانه)...
10- مفهوم حق انتخاب...
11- مفهوم تفاوت...
12- مفهوم فکر میکنید...
13- مفهوم مصرف...
14- مفهوم لغزش...
15- مفهوم حائل...
16- مفهوم شرط...
17- مفهوم اقرار،پذیرفتن...
18- مفهوم صورت...
19- مفهوم قدم اول...
20- مفهوم اعتیاد...
21- مفهوم اختیار...
22- مفهوم زندگی...
23- مفهوم NA...
24- مفهوم اعتقاد...
25- مفهوم مذهب...
26- مفهوم قدرت مافوق...
27- مفهوم تصویر ذهنی...
28- مفهوم ترس...
29- مفهوم خودمحوری...
30- مفهوم کنترل...
31- مفهوم احساسات...
32- مفهوم فرد مثبتی...
33- مفهوم شخصیت کاذب...
34- مفهوم واقعی و درونی...
36- مفهوم سلامت عقل...
37- مفهوم بی عقلانه و عاقلانه...
38- مفهوم اقدام...
39- مفهوم مصرف...
40- مفهوم برداشتن...
41- مفهوم درک...
42- مفهوم هوای نفس...
43- مفهوم میل و اراده...
44- مفهوم اتکاء...
45- مفهوم دعا...
46- مفهوم قدمها...
47- مفهوم تمایل...
48- مفهوم چه احساسی...
49- مفهوم برداشتن...
50- مفهوم تصمیم گیری...
51- مفهوم سپردن...
52- مفهوم حرکت و اقدام...
53- مفهوم نسپردن...
54- چرا قدم پنجم را کار می کنیم؟
55- لیست کلیه ضعف های اخلاقی خود را که در ترازنامه نوشته اید و همچنین آنهایی را که پس از نوشتن ترازنامه کشف کرده اید را بنویسید؟
56- آیا حاضرید که خداوند نواقص اخلاقی شما را برطرف کند؟
57- آیا فکر می کنید که خداوند می تواند نواقص اخلاقی را از شما بگیرد،اگر می تواند چطور،نقش شما در این میان چیست؟
58- آیا فکر می کنید که خداوند شما را همینطور که هستید می پذیرد یا اینکه باید در شما تغییراتی بوجود بیاید تا شما را بپذیرد،توضیح دهید؟
59- در صورتیکه حاضر نیستید خداوند بعضی از نواقص شما را بگیرد،لیست نواقص و رفتارهای خود را بنویسید؟ اگر هنوز حاضر نیستید که از بعضی از نواقص خود دست بردارید آیا آماده اید که برای پیدا کردن تمایل،دعا کنید،توضیح دهید؟
60- مفهوم کمبودهای اخلاقی چیست؟
61- لیست کمبودهای اخلاقی خود را بنویسید و در مورد هر کدام از آنها یک مثال بزنید؟
62- خسارت و جبران خسارت.
63- تجربه درک هر کس از قدم ده.
64- مفهوم دعا از نظر شما چیست و برای تان چه کاربردی دارد؟ خداوندی که خود درک می کنید چگونه است و چه رابطه ای با او دارید؟
65- چگونه از راه دعا و مراقبه به پروردگار نزدیکتر می شوید؟ مفهوم «فقط طالب آگاهی از اراده او برای خود و قدرتی که آنرا به انجام برسانیم» چیست؟
66- تفسیر شما از قدم دوازدهم چیست و چه کاربردی در زندگی شما دارد؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد