انجمن برادری طالوت

سلام به خداوند مهربان و عاشق

انجمن برادری طالوت

سلام به خداوند مهربان و عاشق

دو-8

حرکت به جلو

وقتی که آماده می‌شویم تا به قدم سوم برویم باید چند لحظه صبر کنیم و ببینیم که از کارکرد قدم دو چه به دست آورده ایم. اینکه پس از کار کردن هر قدم درک خود از آن قدم را بر روی کاغذ بیاوریم کمک می کند تا بهتر اصل روحانی نهفته در آن قدم برای ما جا بیافتد.
وقتی که برای شروع قدم سه آماده می شویم احساس امید در ما به وجود می آید. حتی اگر در بهبودی جدید نباشیم باز هم وقتی شروع به کارکرد قدم‌ها می‌کنیم این اگاهی که در بهبود رشد و تغییر نه تنها ممکن بلکه غیر قابل اجتناب است را قوت می بخشیم. ما می بینیم که امکان رهایی از عدم سلامت عقلی که اخیراً به واسطه اعتیادمان با آن دست به گریبان بوده‌ایم وجود دارد. احتمالا همه ما تا به اینجا حدی از رهایی را تجربه کرده‌ایم و از این جا به بعد شروع می‌کنیم تا از کورکورانه به سوی دیوانگی رفتن دست برداریم. ما نداشتن سلامت عقل خود را کشف کردیم و شروع به اعتماد کردن به یک نیروی برتر از خودمان نمودیم تا به ما کمک کند که دیگر مجبور نباشیم در این راه قدم برداریم. کم کم از تصورات باطل خود، رهایی پیدا می‌کنیم و دیگر نیاز نداریم که اعتیادمان را به عنوان یک راز نگه داریم و یا خود را منزوی کنیم تا کسی به عدم سلامت عقل ما پی نبرد ما دیده ایم که برنامه برای دیگران چگونه کار کرده و درک می کنیم که برای ما نیز کار خواهد کرد. از طریق ایمان نوپای خود تمایل پیدا می کنیم که اقدام نمایم و قدم سه را کار کنیم.

ما به این باور رسیدیم که کم کم از تصورات باطل خود، رهایی پیدا می‌کنیم.
 
داریم حس می کنیم که دارد اتفاقاتی در درون ما صورت می گیرد با دردهایی که می کشیم.
پاسخ های درستی که می رسد باعث می شود ما بتوانیم یک چیز جدیدی را کشف کنیم.
چیزی که به ما می گوید "بکن یا نکن" که یک چیزی در درون ما است هم تلاش می کند که ما از تصورات باطل،رهایی پیدا نکنیم.
کار ذهن این است که حفظ وضعیت موجود که هست را بکند.
خستگی ما بخاطر این است که با ذهن خودمان داریم کُشتی می گیریم که از تصورات باطل خودمان رهایی پیدا بکنیم که البته کار آسانی هم نیست.
قبلاً هم کارهایی می کردیم که از تصورات باطل خودمان رهایی پیدا بکنیم ولی نمی توانستیم.
ما همیشه بدنبال گرفتن میوه بودیم چون رسیدن به میوه هم نیاز به کارهایی بود که ما آن کارها را نمی کردیم گرفتار تصورات باطل و یا توهمات می شدیم.
ما همیشه می رفتیم جایی که نور به آن جا افتاده است را تغییر بدهیم در صورتی که منبع نور در جای دیگری بود.
یک چیزهای بیرونی هم بر تصورات باطل ما،احاطه داشته اند و همه این تصورات باطل هم بخاطر خودمان نبوده است و قسمتی از آنها بخاطر خانواده و یا جامعه و یا شکست هایی بود که ما خورده بودیم.
برای تغییر دادن این کار طبیعی که در آن هستیم باید که یک کار غیرطبیعی را بکنیم و با یک کار طبیعی نمی شود.
یک چیزی از بیرون بر روی ما تاثیر گذاشته است که اتفاقات غیرطبیعی نیز برای ما رخ داده است.
درست است که گرفتار تصورات باطل هستیم اما اتفاقاتی برای ما رخ می دهد که تمامی این داشته ها را از دست می دهیم.
ما،سلامت عقل نداشتیم و همه کارهایی را هم که می کردیم فکر در آن کار نبود حالا در ارتباطات و یا در شغل و یا غیره.
دلیل کارهای ناعاقلانه ما این بود که نمی دانستیم و حتی نمی دانستیم که نمی دانیم و حداقل امروز می دانیم که نمی دانیم.
احساس می کنیم که سلامت عقل،کم کم دارد به ما برمی گردد.
منبع و بزرگترین تصور باطلی که ما داشتیم این بود که فکر می کردیم هیچ وقت نمی توانیم تغییر بکنیم و همین خواهیم بود که هستیم.
برگشت کم کم سلامت عقل به ما،تمایل را به ما داد که ما می توانیم تغییر بکنیم.
"به باور رسیدن" با "ایمان آوردن" خیلی فرق می کند و ایمان آوردن،راحت ترین راه تسلیم است ولی باور یعنی ایمان بعلاوه عملکرد است.
بزرگترین تصور باطل ما این بود که بهترین فکر دنیا را ما داریم.
تصورات باطل به راحتی از بین نمی رود و با ما هست.
عدم سلامت عقل یعنی روشن بینی نداریم و فکر می کنیم که تنها حرف درست را ما می گوئیم و فقط یک فکر درست است که آن هم فکر ما است.
اگر چیزهایی را می خواهیم که تا الان نداشتیم باید کارهایی را بکنیم که تا الان نکرده ایم.
"ما" چه کسانی هستند؟ آیا "من" جزو این "ما" محسوب می شود؟
آیا "من" جزو "ما" هستم و یا نیستم و اگر نیستم تکلیف "من" چیست؟
باور ما هر لحظه متغیر است پس ما نیاز داریم که یک باور بزرگتر حاصل بشود.
ما،حرف می زنیم که حدس نزنیم.
NA،یک فرآیند است.
یکی از تصورات باطلی که ما داریم این است که ما فکر می کنیم مثل آدمهای عادی هستیم.
بزرگترین تصور باطل ما از آن جایی شروع می شود که "ما،آدم عادی شده ایم پس شروع کنیم مثل آدمهای عادی هم زندگی بکنیم".
تصورات باطل،کمک به اوهامات ما می کند.
ما همیشه در آسمان،زندگی می کنیم و بر روی زمین،زندگی نکرده ایم.
ما مثل آدم عادی نیستیم.
هر موردی که برای آدمهای عادی،یک کار طبیعی است برای ما می تواند که تصور باطل باشد.
از همان موقعی که ما فکر کنیم آدم عادی هستیم شروع کرده ایم به ورود تصورات باطل به خودمان.
ما نیاز داریم که بیائیم به یک چرخه ای یعنی آن ما را پیدا بکنیم.
ما،کم کم به این نقطه رسیده ایم.
فرآیند،کم کم شکل گرفته است.
کم کم به این مرحله می رسیم که از خودمان نیز توقع نداشته باشیم و "کم کم" نقطه مقابل "توقع" است.
کم کم یعنی دچار نارضایتی و توقع از خودمان نباشیم که عصاره آن هم شکرگزاری می شود.
تصورات باطل همیشه با ما هست ولی فقط شکل آن عوض می شود و بمرور که ما بالاتر می رویم تصورات باطل هم قوی تر می شود.
در گذشته،خواب های ما هم تصورات باطل بود.
یک سری از مسائل بود که به ما ارث رسیده بود و یا به ما القاء شده بود که "تو نمی توانی" که سد راه ما هم شده بود.
ما در این تصور باطل مانده بودیم که قطع مصرف وجود ندارد.
امروز هم در زندگی ما خیلی از مسائل هست که تصورات باطل می شود مانند "مجازات گری خداوند".
امروز به یک باوری رسیده ایم که هر کاری را که خودمان می کنیم و حال مان بد می شود دیگر سعی می کنیم که آن کار را نکنیم و این جزو تصورات باطل ما نیست.
ما،یک چهارچوب برای خودمان می گذاریم که در آن چهارچوب نیز زندگی کنیم و خارج شدن از آن چهارچوب "تصورات باطل" می شود.
خداوند اصلاً جهنمی را ندارد و تصورات باطل ما است و خداوند فقط بهشت را دارد.
تصورات باطل همان حقیقت مرده است.
یک کسی هست که یک چیزی را نمی داند که به او می شود فهماند و آموزش داد ولی به کسی که نمی داند ولی فکر می کند که می داند برای او هیچ کاری را نمی توان کرد.
تصورات باطل هم اکتسابی است و از طریق الگوهای دور و بر خودمان به ما انتقال پیدا کرده است.
فکر می کردیم که مرگ و یا نداری و یا مریضی و یا...مال دیگران است و مال ما نیست.
* ما محصول تصورات باطل خودمان و یا دیگران هستیم که امروزه در اینجا و یا در این جایگاه قرار داریم.
ما،قربانیِ قربانی شدگان هستیم.
روزی که ما احساس کنیم یک چیزی را می دانیم دقیقاً آن روز،روز مرگ ما است.
جهنم همان جهل است و بهشت هم همان آگاهی است.
تا تاریکی نباشد روشنایی نیز مفهومی ندارد.
قوی ترین نقطه،نقطه ای است که یک انسان به تاریکی مطلق می رسد که امید نیز خودش را نشان می دهد.
دل مان تنگ شده،نه بخاطر تو بلکه برای کسی که در ذهن مان از تو ساخته بودیم.
دل مان برای "تو" که نه ولی برای آن کسی که فکر می کردیم "تو" هستی،تنگ شده است.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد